ملحفه رو روی بدن لختش کشید و کنارش دراز کشید
لارا سرش رو روی سینه لخت پسر گذاشت و جونگکوک با انگشتهاش موهاش رو نوازش کرد
لارا با لحن عصبانی و محکم اسمش رو صدا کرد
_ جئون جونگکوک!
جونگکوک هم مسخره وار با لحن مثل خودش جواب داد
+ بله!
_ من همه جام درد میکنه!
+ تقصیر خودته!
_ تقصیر توعه!
+ شما همینقدر ضعیفی میس جئون!؟
_ شما همینقدر خشنی مستر جئون!؟
+ اگه تو بخوای ملایمم میشم!
لارا گاردش رو پایین آورد و چهره اش نرم شد
_ قبول نیست!
+ چی!؟
_ قبول نیست که اینقدر راحت دلمو ببری ، من میخواستم قهر کنم
جونگکوک تک خنده ای کرد : خاصیت دوست داشتنه
_ خاصیت عشقه!
+ درسته
سکوتی بینشون شکل گرفت که انگار هیچکدوم خواستار شکستنش نبودن
بعد از چند دقیقه جونگکوک به حرف اومد : دلت برای مادرت تنگ نشده؟
_ چرا..خیلی زیاد
+ دوست داری برگردیم کره؟
لارا نیم خیز شد و ملحفش رو بالا کشید : جدی میگی؟
+ اوهوم
_ پس اونایی که دنبالمونن..
+ مهم نیست تا وقتی که تو خوشحال باشی
_ اگه بلایی سرمون بیارن؟
+ من بهت قول دادم نزارم اتفاقی برات بیوفته ،یادته نه؟
_ آره ولی من خودم به تنهایی و نمیخوام! من تورو کنارم میخوام ، میتونی بهم قول بدی اتفاقی واسه خودت نیوفته؟
جونگکوک چیزی نگفت و به چشمهاش نگاه کرد
لارا سرش رو به یک طرف خم کرد و چشمهاش رو چرخوند : هوم؟ چرا چیزی نمیگی ؟
+ قول میدم
_ چرا اینقدر با شک؟
+ چون قول سختی بود
_ ولی دیگه قول دادی ، پس پاش بمون
+ پاش میمونم!
لارا لبخندی زد و با انگشت اشاره اش ضربه ای به بینیش زد: افرین پسر خوب،راستی
+ هوم؟
_ تو دلت تنگ نشده؟
+ برای؟
_ مامانت..بابات
+ مگه میشه کسی دلش برای خانوادش تنگ نشه؟
_ پس چرا به دیدنشون نمیری
+ چون اونا منو نخواستن
_ مگه میشه کسی بچه ش رو نخواد؟
+ مثل اینکه شده! البته نه مادرم،مادرم همیشه دوسم داشت ، هم من رو هم جونگسو رو توی اوج خرابکاریهاش
اما پدرم ، فهمیدم که من رو فقط بخاطر آبروش میخواست .. بخاطر اینکه به همه بگه من یک پسر مطیع دارم که برخلاف جونگسوعه ، هرچقدر که جونگسو یک دنده و قد بود من حرف گوش کن و ساکت بودم .. و پدرم همینو میخواست ، یه مجسمه که هرجور دلش میخواد بسازتش
جونگسو عقده کرد از من متنفر شد
چون من ناخواسته شده بودم کسی که با اون مقایسه میشه ، شاید همه این عقده ها و جداییا تقصیر پدرم بود که دونه نفرت و توی وجود برادرم کاشت
باعث شد جونگسو تشنه انتقام بشه و بخواد به پدرم ثابت کنه که جونگکوک هم میتونه عوضی باشه،جونگکوک هم با من فرقی نداره ، جونگکوک هم لایق هیچ مقامی نیست ، جونگکوک هم میتونه سرکوفت بخوره ... از طریق اون دختر وارد شد ، باورت میشه یه دختر بچه دبیرستانی زندگی منو بهم ریخت؟ با زیر زیرکیهاش منو معتاد کرد .. مستم میکرد تا حالم بد بشه و به سرم نیاز داشته باشم اونوقت توی اون هرچیز که دم دستش بود تزریق میکرد
به عنوان ارامبخش قرصایی بهم میداد که الان بدون اونا روانی میشم
و با مرگش کوکائینای لعنتی همراه هرشبم شدن
بعد از اینکه خبر مرگ هه را رو شنیدیم...همه جا پخش شد که جئون جونگکوک پسره وزیر کشور با یک دختره متاهل رابطه نامشروع داشته
محکوم به کاره نکرده شدم و هرزه خطاب شدم
پدرم یه پسر هرزه رو برای چی میخواست؟
دیگه چه نیازی بهم داشت ؟ یه پسر معتاد به الکل و مواد به چه دردش میخورد؟
پس تردم کرد..چون اون زمان اوضاعم از جونگسو هم بدتر بود..افسردگیِ مرگ هه را اونقدر بهم فشار اورده بود که شبیه به نعشه ها شده بودم..
پدرم گفت دیگه منو نمیخواد..گفت آبروش رو میبرم..پس دلیلی برای موندنم وجود نداشت
هنوز گریه های مادرم توی گوشمه،باورش نمیشد پسره دوردونه اش به اون روز افتاده..
پس..اگه قراره دلتنگی ای باشه..قطعا برای مادرمه
لارا از احساس راحتی جونگکوک و بیان کردن دردناک ترین قسمتای زندگیش حس خوب از نزدیکیشون و حس غم از تنهاییش کرد
صدای اون هنگام بیان تک تک کلماتش دیپ شده بود و میلرزید
_ دلت نمیخواد مادرت و ببینی؟
جونگکوک لبخند دردناکی زد : این روزا بیشتر از هروقت دیگه ای دلتنگشم
_ وقتی رفتیم کره نمیخوای ببینیش؟ ولی نه اینجوری..اون کوکائین فاکی رو ترکش کن..بخاطر مادرت هوم؟ برای اینکه مادرت ببینه پسر دوردونه اش خوبه خوب شده ، یا حتی بخاطر عشقمون .. همه اینا ارزششو نداره؟
+ فکر میکنی ترک کردنِ عادت چیز راحتیه؟
_ وقتی جایگزین داشته باشی آره
+تو کوکائین منی،داری جای اون لعنتیارو برام میگیری و من بهت معتاد میشم
_ پس اون کوکائین و ترک کن و تا ابد من و داشته باش
+ به کمک تو
_ معلومه که آره ، هرکاری که لازم باشه انجام میدیم
جونگکوک کمی توی جاش جا به جا شد
+ خوبه،فعلا بیا استراحت کنیم
_ گشنمه ولی
+ چیزی نداریم بخوریم ولی
_ پوففف
+ فردا بلیط میگیرم بریم کره
_ به این زودی ؟
+ اوهوم
شب رو با هر خستگی و شیطنتی که بود به صبح رسوندن و حالا لارا درحال جمع کردن وسایل
و جونگکوک درحال چک کردن سایتها برای پیدا کردن زودترین تایم برای بلیط
+ لارا
_ جانم؟
+ کارت تموم شد؟
_ اره فقط یه سری لباسا جا نمیشن چیکار کنم
+هرکدوم و که دوسشون داری بردار بقیرو بزار سر راه میبریم میزاریم یه گوشه
_ باشه
جونگکوک لپ تاپش رو کنار گذاشت و دستش رو داخل جیب شلوار اسلشش کرد و به لارا نزدیک شد
سرش رو پایین اورد تا همقد دختر بشه
بوسه ریزی گوشه لبش زد : میدونی که چقدر دوست دارم؟
لارا لبخند عمیقی زد : به اندازه هه را ؟
+ بیشتر از هه را
_ واو..مگه میشه؟
+ معلومه که میشه،اون یه عشقه بچگونه بود که توش دیوونه شده بودم و افراطی شده بود،اما تورو با عقلم دوستت دارم.. دیگه حسم بچگانه نیست،اما رفتارام همونقدر احمقانس، وایسا ببینم! یعنی تو اون مرتیکه رو بیشتر از من دوسش داشتی ؟
لارا خنده ای به چهره جونگکوک کرد : نخیرشم من اون موقع خنگ بودم
+ قانعم نکردی میص جئون
_ من همه چیم دلیله قانع کنندس برات مستر جئون یکم فکر کنی متوجه میشی
+ درسته میص جئون شما این دیوونه ی خل و تحمل کردید
_ ایگوووو بیا بغلم
جونگکوک دهن کجی کرد
+ لوس
لارا غرید
_ هیییی خیلی بدجنسییی
+ میدونم عزیزم
لارا با حالت قهر سرش رو برگردوند : بلیط گرفتی؟
+ هوم ، مال سه ساعت دیگس
_ آقای تنبل نمیخوای لباس خونتو عوض کنی که بریم؟ همین الانشم دیره
+ من همینجوریشم جذابم
_ منم لخت خیلی جذابم نظرت چیه همونجوری بیام ؟
جونگکوک صورتش از حالت خندون به جدی تغییر کرد و زبونش و داخل لپش فشرد : نشنیدم ؟
_ اهم..گفتم که برو لباس بپوش دیرمون شد
+ بعدش ؟
_ بعدش چیزی نگفتم که
+ مطمئنی؟
_ اره بابا ،بدو برو بپوش
جونگکوک راهشو به اتاق کج کرد که لارا نفس عمیقی کشید : اخیش بخیر گذشت
با صدای پیامک گوشیش سمت مبل رفت و روش نشست
"نامجون هیونگ : لارا جک همه چیز و به جونگسو گفته"
لارا نفسش درون سینه اش حبس شد ، تایپ کرد " چجوری؟ اصلا مگه جک از چیزی خبر داره؟"
نامجون " نه نمیدونست اما برای تلافی نرفتنت باهاش و حرصش از جونگکوک رفت و هرچیزی که تا الان از با تو و جونگکوک بودن میدونست گفت و خب..مثل اینکه جونگسو از اول همه چیز و میدونست،اما بودنت کنار جونگکوک شکه اش کرد! "
لارا گوشیش رو پرت کرد و سرش رو تکیه داد .. نفس لرزونی کشید و به سقف خیره شد
تحمل اینهمه بدبختی باهم سخت بود
جونگکوک از اتاق خارج شد و سوئیچ ماشینش رو توی انگشتش چرخوند : بریم؟
لارا کاملا حواسش پرت بود و صدای جونگکوک رو نشنید ، چرا هروقت با جونگکوک خوش بود یه خبر بد به گوشش میرسید تا هرچی حال خوب توی وجودش هست رو خراب کنه؟
+ لارا؟
لارا به خودش اومد و تکیه سرش رو از مبل گرفت : جانم؟
+ حواست کجاست دختر؟ چرا گرفته شدی یهو؟
_ چیزی نیست خوبم..دلم برای مامانم تنگ شده
جونگکوک لبخند مهربونی زد : زود میبرمت پیشش باشه؟
لارا سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
+ بریم کلیدارو تحویل بدیم
_ اوهوم بریم
جونگکوک چمدون هارو برد و داخل ماشین گذاشت و در این فاصله لارا سمت خانه پیرزن و پیرمرد رفت و زنگ درشون رو فشرد
جونگکوک هم بعد از جا به جا کردن وسیله ها رفت و کنار لارا قرار گرفت ، بین حرفشون رسیده بود
پیرزن :به همین زودی میرید؟
+ بله دیگه..تصمیم گرفتیم برگردیم کشورمون
پیرزن : مراقب عشقتون باشید پسرم ، با همین مدت کمی که گذشت دلم براتون تنگ میشه
_ ماهم همینطور مادر جان..خدانگهدارتون
پیرزن : همچنین شما عزیزای من
جونگکوک دست لارا رو بین دستهاش گرفت و با لبخند سمت ماشین رفت : چقدر شیرینه وقتی زن و شوهر خطابمون میکنن
_ خیلی شیرین..
+ سوارشو
توی طول مسیر سکوتی حاکم بود که هیچکدوم ساختار شکستنش نبودن
ترجیح دادن در سکوت به راه ادامه بدند و از مسیر لذت ببرند
مطمئن بود هیچ حس دلتنگی برای انگلیس و این روستا قرار نیست توی وجودش باشه..اما از طرفی هم مدیون این کشور و شهرش بود که اون دونفر رو به هم رسونده بود
اما بازهم تمام وجودش خواستار کشور خودش بود،حتی هوای بارونیِ کره رو ترجیح میداد به کشور غریب
نمیدونست گرفتگیِ دلش توی اینجا بخاطر نبودن کشور خودشه...یا غم های زیاد توی قلبش که با ترکیبِ هوای غریب و زبانِ متفاوتشون بیشترش میکرد
هرکدوم از اون دونفر آدم های خوبی نبودن..اما برای یکدیگر بهترینشون رو میذاشتن،هرکدوم گناهکار بودن و هرکدوم به نحوی!
تشخیصِ خصلت بد یا خوبِ جونگکوک سخت یا شاید غیرممکن بود
از طرفی پسر خواستار تغییر یکدفعه اش نبود اما از طرفی دیگر..اون میتونست یک دلیل برای خوب بودنش باشه تا قلب دیگری نشکنه
اما ساختار فکر و ذهن هرکسی فرق میکنه ، یک ذهن که رو به بیماری بره قطعا یک تفکر معقولانه نداره
و لارا همچنان با فکره درگیرش به اطراف نگاه میکرد
چشمهاش رو روی هم گذاشت تا آروم بگیره
ساعت از دستش در رفت و با بازکردن چشمهاش جونگکوک رو دید که موهاش رو کنار میزنه
+ بیدار شدی؟
_ هومم...رسیدیم کره؟
+ نزدیکیم
_ باشه
جونگکوک خنده ای کرد که لارا سمتش برگشت : چیه
+ صورتت پف کرده چشاتم نیمه بازه
_ خب که چی
+ هیچی عزیزم راحت باش
_ خودت خنده دارتری
جونگکوک قیافش رو متعجب کرد
+ من؟
_ بله تو ، موهات همه مثل لونه کبوتر شده
+ چرا دروغ میگی موهای من صافه
_ بمن ربطی نداره
بقیه تایم هم با کل کل کردنشون گذشت و حالا توی فرودگاه با چمدون هاشون راهیه خونه میشدن
_ کجا میریم الان؟
+ همونجا که قبلا بودیم
_خونه تو ؟هنوز خدمتکارا هستن؟ خونه همونقدر شلوغه ؟
+ بغیر از سه چهار نفر بقیرو مرخص کردم
_دوباره قراره برم تو اتاق قبلیم؟
+قراره بیای تو اتاق من
_ همون اتاق که هیچکی و راه نمیدی؟
+ همون اتاق که قراره فقط تورو توش راه بدم
_ اوممم،چجوری میریم؟
+ تاکسی
_ اوکییی
~~~~~~~فردا شب یه پارت دیگه اپ میکنم
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...