ساعت از پنج صبح گذشته بود..
دختر حتی نفهمید کِی بعد از دقیقع ها نگاه خیرش با جونگکوک خوابش برده..
و حالا سرش روی شونه های پهن پسر،و موهاش روی سینه اش پراکنده بود..
دستهای جونگکوک همچنان قفل کمرش بود و با تکیه سرش به پشت تخت،بخواب عمیقی فرو رفته بود..
شاید خواب بعد از نعشگی!
خبری از جک نبود و احتمالا درگیر پاک کردن لکه های خون اون دختر بود..
این وسط یک بازی چند نفره تشکیل شده بود،که هیچ کسی نمیدونست کی برنده میشه!
اما حالا یک مهره سوخته داشتند...جینا!
خدا میدونست مهره سوخته بعد کی خواهد بود
سفیدی صبح از پشت پنجره نمایان شده بود اما هوا به قدری ابری بود که هیچ خورشیدی دید نداشت..
انگار اسمون هم میخواست به حال اون دونفر گریه کنه!
ونگ و شیون های لارا،بغض و مستی های جونگکوک و قطره های بی رحم اشک که از چشمانش میچکید و غرور سختش رو میشکوند..
بعید بود تو این حال و هوا ، به خوده واقعیشون
یعنی لارا و جونگکوک شکسته برنگردند!
چه چیزی زیباتر از آغوشی که همدرد توست و برای اشکهات سرزنشت نمیکنه؟
آری،
جونگکوک همون آدم سکوت و با ملایمتی رو میخواست که برای اشکهاش بازخواستش نکنه..
اما حالا از نظر جونگکوک،خودش کسی بود که غرورش رو باخته..جلوی یک دختر به زانو دراومده..
خدامیدونست با دیدن اشکهای لارا که بخاطر سرازیری اشکهای خودش میچکید چقدر دلش به درد اومد!
همیشه در ذهنش مقایسه ایجاد میشد،اینکه چرا..هه را کمی از اهمیت هاش واقعی نبود..اینکه چرا دوست دارم هاش واقعی نبود..یعنی اینقدر آسون بود تظاهر به عشق؟!
اینقدر آسون!؟
مگه اون دختر،هه را عاشق جونگسو،برادرش نبود؟! چطور حاضر شد با کسی دیگر باشه و ادعای عاشقی کنه..یعنی عشق میتونست اینقدر کثیف و حقیرانه باشه؟ جوری که معشوقت رو شریک دیگری بشی!؟
چرا،چرا،چرا،چرا،چرا
و چرا هایی که ذهن پسر رو تسخیر کرده بود!
لارا چشمهای نیمه بازش رو کمی فشرد و دست خواب رفته اش رو از بین شکم خودش و جونگکوک بیرون کشید که جونگکوک تکونی خورد و نفس صدا داری کشید
چشمهای لارا تار بودند و دید واضحی به اطرافش نداشت..
سرش رو نیم بلند کرد و چشمش رو به روی چونه جونگکوک قرار گرفت..
سایه کمرنگ مژه های کوتاهش روی گونه اش افتاده بود
نگاهی به خودش انداخت..
خواست از جاش بلند شه که دستی دور کمرش سفت تر شد..
صدای دو رگه و بم جونگکوک که حالا بخاطر صبحگاه دیپ تر شده بود گوشش رو نوازش کرد : بمون..
لارا آروم گفت : میخوام صبحونه درست کنم
جونگکوک با چشمهای بسته چونه اش رو روی موهای دختر گذاشت : ترجیح میدم اینجا و تو آرامش و سکوت استراحت کنم..
+ خب استراحت کن..حضور من نیاز نیست
_ اگه نیاز نبود نمیزاشتم دیشب تو بغلم خوابت ببره
چشمهای نیمه بازش رو،کامل باز کرد و به چشمهای بسته جونگکوک خیره شد..
جونگکوک که حرکت لارا رو حس کرد یک لای چشمش رو باز کرد و وقتی نگاه مبهم لارا رو دید سرش رو صاف کرد و مثل خودش نگاهش کرد
_ هوم؟
+ چرا باید بودن من تو بغلت نیازت باشه..؟
خب اون پسر قد تر از این حرفها بود که بخواد بگه "چون ضربان قلبت روی قلبم قرار میگرفت و باعث میشد آروم بگیرم"
بجاش گفت : اینجا هیچ دلیلی وجود نداره..مهم اینه من خواستم
و خب..اون دختر از جوابی که میخواست بشنوه،نا امید شد!
نمیتونست انکارِ آروم گرفتن هاش زمان بدترین حالش کنار اون دختر بشه..جوری که با هر دردش درد میکشید..
اما جئون کسی نبود که بخواد ظاهرش رو ببازه
اون چهره حق به جانبت تا همیشه باقی خواهد ماند..
مگر به شکستن طلسم،
لارا همچنان تو چشمهای جونگکوک نگاه میکرد و نمیفهمید که هر لحظه غرق تر میشه..
ناخوداگاه و غریضی..به یاد دیشب افتاد..احساسات زنانه اش..
بلخره به زبون اورد
+ تو..تو از روی علاقه..با جینا..خب..
جونگکوک کلافه شد و بسرعت گفت : بنظرت کسی و که بهش علاقه داشته باشم میکشم؟
_+ولی تو دست خودت نبود..
_هیچوقت نفهمیدم چرا تو یکی از قربانیام نبودی..
+منظورت چیه..
_ من از سالها پیش..بعد از هه را و اتفاق هایی که برام افتاد..توی هر رابطه با دختر ها..جوری ذهنم تسخیر میشد و نفرت چشمامو میگرفت که..که بجای چهره اون دخترها..فقط و فقط هه را رو میدیدم..و صداهای ذهنم..صداهای هه را..باعث میشد به طرز وحشتناکی کنترل روانیمو از دست بدم..
اما اولین بار که با تو خوابیدم..همه اون اتفاقا و صداها تو ذهنم اومد..ولی.. اون صداها باعث میشد نتونم کاری کنم و ... انجام دادن کاری باعث بیشتر شدن فشار روانیم میشد..
لبهای لارا خواست به لبخندی باز بشه که..
_ اما توهم نزن! و یاد حرفی که بهت گفتم بمون..یادته که!؟
لارا پوزخندی زد و گفت : عاشق شدن و توهم زدن اینجا ممنوعه،چون تو گاهی نیاز داری لاس بزنی و من نباید اونو برداشت کنم!
_ خوبه..!
لارا هوف کلافه ای کشید : جک هنوز نیومده
جونگکوک سرش رو به تخت تکیه کرد
_ نگرانشی ؟
+نباید باشم؟!
_ چرا باید باشی؟ اون جونور تر از این حرفاست
+ ولی اون با یه جنازه تو یه خونه اس
جونگکوک نگاه برزخی بهش انداخت : کسی بهت نگفت بری و مثل بچه کوچولو ها صداش کنی تا بیاد کمک! و بعد بیای اینجا و بی قراری کنی
لارا شک گفت : جونگکوک چرا بزرگش میکنی فقط میترسم همین!
جونگکوک لارا رو از روی پاهاش کنار زد و از تخت پایین اومد..
لارا همچنان شوکه روی تخت نشست و خروج جونگکوک از اتاقو نگاه کرد..
منکر ضربان شدید قلبش نمیشد..توی ذهنش گفت
دختر،کم مونده قفسه سینت سوراخ بشه.. چه خبرته؟
اما خب ما قرار نیست با یک دختر،یا پسر معمولی رو به رو باشیم..
انسانهای پر غروری که حتی از اعتراف کردن پیش خودشون،پرهیز میکردن..!
از تخت پایین اومد و از اتاق خارج شد...
نه به دیشب که از غیض اون تو بغل جک بود و نه از الان که توی بغل خودش بیدار شد..
پیچیده و درهم؛
نگاهی به ساعت انداخت..هفت صبح بود،هوا گرگ و میش
جونگکوک رو پشت اپن دید که مشغول درست کردن قهوه هست
رفت و رو به روی اپن ایستاد
+ دوتا درست کن
_ اونوقت برای کی؟
+ خودم و خودت
_ مگه دست نداری؟
+ دارم ولی ترجیح میدم تو برام درست کنی..اینجا هیچ دلیلی وجود نداره
و چشمکی نثارش کرد..
روی صندلی مقابلش نشست و منتظر اماده شدن شهوه موند
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romansa+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...