چرخی توی خونه زد و زیر لب آواز خوند ، خوشحال بود که به کشورش برگشته..همه چیز بوی زندگی میداد و لذت بخش بود..
جونگکوک از پله ها پایین اومد و با حوله کوچک توی دستش صورتش رو خشک کرد
+ چیکار میکنی
_هیچی..رفع دلتنگی میکنم
+ تو که سرجمع یکماه بیشتر اینجا نبودی
_ اره ولی خب مهم اینه که اون یکماه و توی کشور خودم بودم
+ اینقدر اینجارو دوست داری؟ اگه یروزی واقعا مجبور بشیم از دست خانوادهامون فرار کنیم و بریم یجای دیگه چی؟
_ خب اون موقع بخاطر عشقمون از اینجا رفتیم پس حس بدی نمیده ، وقتی از دست چهارتا آدم خلافکار فرار کنی با همون حس بد میری و اون حس توی وجودت میمونه
جونگکوک مسیرش رو به سمت مبل گرفت و روی اون نشست
+ اگه قرار بود فرار کنیم کجارو برای رفتن انتخاب میکردی
_ هرجایی بجز انگلیس ، و خب..شک دارم که من خانوادم مشکلی بخواد داشته باشه ، من اونقدری قد بازی و بدبختی براشون به بار اوردم که..
+ خب این باعث میشه بیشتر بخوان مواظبت باشن
_مگه این مدتی که اومدم خونه تو کسی حالمو پرسید ؟
+ شاید تو نخواستی
_ اره من نخواستم ولی نباید ببینن من زندم یا نه؟ بعضی وقتا همرو پس میزنی که تنهات بزارن اما ته وجودت فریاد میزنه که حداقل یکیتون کنارم بمونه..یکیتون هرچقد پسش میزنم پیشم بمونه نزاره تنها باشم..چیز عجیبیه ولی خب..یه زمانی توی تنهاییِ خودم مردم و زنده شدم..هیچکس و راه نمیدادم چون حضورشون باعث میشد با سوالای مسخره روحمو بخراشن ولی فقط یکی و میخواستم که کنارم بشینه و در سکوت به حرفام گوش بده..هیچی نگه فقط اجازه بده تو بغلش گریه کنم
نزاره شبا تو تنهاییه خودم بمیرم و زنده بشم
حرفامو گوش بده تا خالی بشم ،ولی پر شدم از حرفایی که هیچ وقت نزدمشون..
+ میخوای با من حرف بزنی؟خودتو خالی کنی یا هرچیز دیگه ای..
_ میدونی..من هیچوقت برای خانوادم ادم مفیدی نبودم..همیشه پر از دردسر بودم..بخاطر دیوونه بازیام پدرمو از دست دادم..من مقصر مرگ پدرمم..
+ نیستی
_ تو از هیچیزی خبر نداری
+پس بگو تا بدونم
_ نگفتنش بهتره..
+ ولی من نمیخوام چیز مخفی بینمون باشه
لحظه ای تن لارا لرزید
_ ن..نیست .. اگه باشه چیکار میکنی؟
+ به عشق بینمون شک میکنم..اون موقع نمیدونم چه رفتاری ازم سر میزنه..
جونگکوک از جاش بلند شد و سمت حیاط خونه رفت : میرم یه سری به نگهبانا بزنم
و در رو بست،
لارا زیر لب زمزمه کرد : ولی شاید اگه مخفی نمیموند هیچوقت نمیتونستیم عشق بینمونو تجربه کنیم..من بخاطر عشقمون اینکارو کردم..
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
یکماه از زندگیِ مشترکشون توی کره میگذشت..لارا ارتباطش با مادرش رو شروع کرده بود هرچند براش عجیب بود که مادرش چطور اونقدر راحت دروغش رو قبول کرده..
اون به مادرش گفته بود برای کار به خارج از شهر میره و حالا با حضور جونگکوک گفته بود که توی اون شرکت همکار یکدیگر بودند و بینشون علاقه ای شکل گرفت
وضعیت جونگکوک رو به بهبود بود و مراجعه دونفرشون به روانشناس کارشون رو راحت تر میکرد..همه چیز اونقدر قشنگ و خوب پیش میرفت که لارا از اینهمه خوبی در شک بود..اما خب همیشه پشت هر آرامشی یک طوفان بزرگه
_ جونگکوکککککککککک
جونگکوک با شیطنت فرار کرد و پشت درخت قایم شد و فریاد زد : بیبی لحن صدا زدن اسمم از زبونت وقتی دوساعت پیش وقتی زیرم بودی با الان چقدر فرق میکنه..من اونو بیشتر میپسندم
لارا فوت عصبی ای کشید و به جونگکوک که همچنان شلنگ اب رو رو بهش گرفته بودو سرتاپاشو خیس کرده بود نگاه کرد : حیف که نمیتونم دنبالت بدوعم ولی پرت کردن دمپاییمو به سمتت خیلی دوست دارم جئون شی
با برخورد دمپایی به شکم جونگکوک ، جونگکوک ناله نمادینی از درد کرد و شکمش رو گرفت : وای خیلی درد گرفت
لارا پاهاش رو روی زمین کوبید : جونگوووووک
جونگکوک با خنده دستش رو بالا اورد
+ باشه باشه تسلیم
سمت لارا اومد و با گرفتش کمرش اون رو به خودش چسبوند و گازی از لبهاش گرفت : چجوریه که اصلا ازت سیر نمیشم؟
_هروقت دلیلشو فهمیدی به منم بگو ، چون منم ازت سیر نمیشم
جونگکوک روی بینی دختر ضربه ای زد و با چشمهای خندونش ازش فاصله گرفت
_ امروز که جایی قرار نذاشتی؟ وقت دکتر داریم
+ حواسم هست عزیزم
_ خب دیگه برو بالا
+ توهم بیا خب ، راستی مامانت زنگ زد
_ چی میگفت
+ گفت شب بریم پیشش
_ بریم ؟
+ هرچی تو دوست داشتی
_ یه سر بریم پیشش پس
+ باشه ماه کوچولو
با زنگ خوردن گوشیش نگاهی به شماره انداخت..جونگسو؟چیکار میتونست باهاش داشته باشه
کمی دست دست کرد و یک پله بالاتر رفت
_ جونگکوک؟ کیه چرا جواب نمیدی
جونگکوک قیاقه درهمش رو به سمت لارا برگردوند و با صدای دورگه گفت
+ برادرم..
خون درون رگهاش خشک شد .. کاش جواب تلفنش رو نمیداد..
بعد از دل دل کردن تلفنش رو پاسخ داد..
+ بله!
+چ..چی؟
لارا از دیدن گرفتگیه یکهوییه صورت جونگکوک ترسید و قدمی به جلو برداشت اما با شل شدن پاهای پسر و نشستنش روی پله و صورت خنثی
اش با قدم های تند سمتش رفت..
_ جونگکوک؟؟ چیشده چرا اینجوری شدی...؟! جونگکوک؟؟
قطره اشکی از چشمهاش ریخت که قلب لارا به درد اومد : چیشده جونگکوک چرا گریه میکنی
+ م...مادرم...مادرم..
_ مادرت چی جونگکوک ؟
چشمهاش رو به سرخی رفتن و قطره اشکهاش تند تر فرود اومدند
+مُرد
لارا شوکه توی جاش ایستاد و دهانش باز موند..
+ ندیدمش لارا..برای اخرین بار ندیدمش..قرار بود خودمو بهش ثابت کنم
اشکهای جونگکوک قلبش رو میفشرد
سر جونگکوک رو به بغل گرفت و پا به پاش اشک ریخت..
جونگکوک به پیراهن لارا چنگ مینداخت و صدای گریه اش رو خفه میکرد..
ناگهان بلند شد و به سرعت داخل خونه رفت ...
سوئیچش رو برداشت
+ من میرم خونه پدرم
_ جونگکوک حالت خوب نیست با راننده برو ، جونگکوککک
جونگکوک توجهی به حرفش نکرد و سوار ماشین شد
لارا شروع به جویدن ناخنش کرد و وارد خونه شد
از طرفی همه وجودش ناراحتِ مرگ مادر جونگکوک بود و از طرفی میترسید..زشت بود اگر توی مراسم هاش شرکت نمیکرد و میترسید از رو به رو شدن با جونگسو..
گوشه ذهنش سرزنشش میکرد برای اینکه توی این موقعیت دردناک نگران خودش بود..
اما مطمئن بود این داستان انتهای خوبی نداره
کمی توی خونه راه رفت تا استرسش کم بشه..دوساعت از رفتن جونگکوک میگذشت
شماره نامجون رو گرفت
نامجون : بله لارا
_ هرچی زنگ میزنم جونگکوک جواب نمیده
نامجون : نگران نباش من اینجام،یکم حالش خوب نیست گوشیشم توی ماشینش گذاشته
_ نامجون میترسم ...
نام: هوف..میخوام دلداریت بدم اما میدونم بی فایدس..امیدوارم حداقل تو این حالش چیزی نفهمه..
_ بنظرت خیلی عصبانی میشه؟ اخه..یعنی..
نام : خودتو گول نزن لارا جفتمون میدونیم ریکشن جونگکوک قرار نیست خوب باشه
_ ولش کن..بنظرت بد نیست من نیومدم؟
نام : نمیدونم،کسیم بعنوان نامزد یا دوست دختر جونگکوک نمیشناستت که بخوان سراغتو بگیرن
_ راست میگی..خوده جونگکوک چی..ناراحت نمیشه؟
نام : نمیدونم لارا فعلا میرم ،چیزی شد بهت خبر میدم
_ هوففف باشه
تلفن رو قطع کرد و دوباره به قدم زدنش توی خونه ادامه داد..فکر نبودن جونگکوک به مرز جنون میرسوندش
توی این مدت بشدت بهش وابسته شده بود..دوری از اون براش ناممکن بود
ساعت همینجور مثل برق و باد میگذشت و خبری از جونگکوک نبود..
بعد از چند دقیقه صدای چرخش کلید توی در خبر از اومدن جونگکوک میداد
از جاش بلند شد و با باز شدن در قیاقه درمانده و بیحال جونگکوک رو دید
در رو که بست همونجا فرود اومد و به در تکیه داد
+ اون قبل مرگش میخواست منو ببینه..اسممو صدا میزد،پدرم بیشتر از قبل ازم متنفره..حتی نگاهمم نکرد..
و اما لارا با سکوت به صورت بی حال و بینی سرخ جونگکوک نگاه میکرد
بغلش کرد و بوسه ای به گونه خیس جونگکوک زد
_ میدونم هیچیزی نمیتونه ارومت کنه..ولی..ولی خودتو نابود نکن جونگکوک...
جونگکوک خنده بلندی کرد : نابود نکنم..چیو نابود نکنم؟ مگه چیزی ازم باقی مونده دختر؟
_ اینطوری نگو جونگکوک..
+ چطوری نگم؟ها؟ واقعیتو ؟ جز اینه که واقعا یه آدم لجنم که بودنم یا نبودنم هیچ فرقی نمیکنه؟
_ فرق میکنه، برای من فرق میکنه
+ توهم یروزی پشیمون میشی
_ نمیشم..من هیچوقت از تو پشیمون نمیشم
~~~~~~~~~~~
به بچهای تلگرام اطلاع داده بودم ک واتپدم مشکل پیدا کرده بود.
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...