قدم هاش رو آرومتر کرد و به سمت کوچه ای که خونه شون داخلش بود رفت..
"خونه؟" شاید واژه قابل درکی برای دختر نبوده باشه..و از این به بعد هم نخواهد بود!
با رسیدن به جلوی درب قهوه ای رنگ خونشون کمی مکث کرد و انگشتش رو روی زنگ فشرد..
ثانیه ای نگذشت که با صدای مادرش در باز شد..
مل: لارا...کجا بودی دختر دلم هزار راه رفت..!
_نگران من نباش..میتونم مراقب خودم باشم..
از کنار مادرش گذشت و داخل شد
کیف کوچکش رو روی مبل پرت کرد و قدمهای بی جونش رو به طرف اتاق گرفت
بی توجه به سوال های کوچیک و بزرگ مادرش دستی به موهاش کشید و به یک سمت هدایتشون کرد..
کشوی پایین تختش رو باز کرد و یکسری قرص ها و اکسسوری هاش رو برداشت و روی تخت گذاشت..
_ میشه یکی از چمدوناتو بهم بدی؟
مل : چمدون میخوای چیکار؟! مگه خودت نداری؟
_ دارم ولی خب همه وسایلام توش جا نمیشه
مل: صبر کن ببینم..! همه وسایلات ؟ از چی حرف میزنی؟!؟
_ میشه سوال پیچم نکنی..فعلا چمدونتو بیار
مل : یعنی چی یعنی من نباید بدونم چه غلطی میخوای بکنی؟؟
تن صداش رو بالاتر برد و کم کم به فریاد تبدیل شد..
_ مامان! هر غلطی بخوام بکنم مهم نیست چون بدترین چیزایی که میتونست برام اتفاق بیوفته افتااااد!
دیگه چیو قراره از دست بدم!؟ هانن؟!؟؟چیووو!؟
مل : داری دیوونه بازی درمیاری..
_ لطفا!...
مادرش کنار چهار چوب در روی زمین نشست حرکات دخترش رو تماشا کرد..
لارا از روی زمین بلند شد و کمد لباس هاش رو باز کرد..
به تیف رنگهایی که بین مشکی و طوسی و رنگهای مشابه اون بودن خیره شد و همه شون رو روی تختش گذاشت...
کیف هاش...کفش و کتونی..
این همه لباس لازم بود؟
کشوی میزش رو باز کرد و با البوم عکسهاش مواجه شد...دستش رو سمتش برد ولی...بهتر بود هیچ آثاری ازشون نباشه..پس بیتفاوت ازش گذشت و محدود لوازم آرایشی که داشت رو برداشت..
چمدون خودش رو از پشت کمد برداشت و لباس هاش رو داخلش جا داد..
_ میشه چمدونتو بیاری!؟میبینی که نصف وسایلام جا نشد
مادر لارا که حالا لحنش کمی نگران شده بود و دید که دختر کله شقش خیلی جدی درحال جمع کردن وسایلاش هست گفت : لارا کجا داری میری بهم بگو
_ میخوام برم دگو..با یه خانمی اشنا شدم که ازم خواست توی شرکتش کار کنم..منم این موقعیت و از دست ندادم..
و شونه ای بالا انداخت..
تو دلش به خودش پوزخندی زد..آره دروغ گفتن براش همینقدر آسون شده بود!!
مل : از کجا بهش اعتماد کردی دختر از کجا معلوم راست گفته باشه
_ میشناسمش..نیازی هم به دروغ گفتن نداره..نگران نباش من میتونم از پس خودم بر بیام..
مل: حداقل یه ادرس بهم بده
_ هرچقد کمتر بدونی برای جفتمون بهتره چون دلم میخواد تو آرامش زندگی کنم
مادرش چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت..
پوف کلافه ای کشید و خودش رو روی تخت پرت کرد..
شاید وقتش بود دیگه قرصی مصرف نکنه..!عمارت جئون :
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و نگاهش رو به پنجره دوخت...
" تو اقیانوس چشمهای تو آبی وجود نداره..تمامش پر از نفت و بنزینه ..همونقدر سیاه!"
+ بهتره بدونی زندگیمم پر از دود و تاریکیِ شبه.."همونقدر سیاه!"
با ویبره رفتن گوشیش نگاهشو از پنجره قدیِ اتاقش گرفت و به صفحه گوشی داد..اون دختر بود..
+ بله؟
_ آمادم..
+ خوبه..کم کم بیا سر کوچه الان راننده رو میفرستم..
_ اوکی..
تلفن رو قطع کرد و به صفحه گوشیش نگاهی انداخت..
+ اینقدر راحت و در عرض چند ساعت راضی شدن تا دخترشون رو بفرستن؟!
چه خانواده دلنشینی!
از تیکه ای که انداخته بود پوزخندی زد..
بحث جالبی بود! خانواده اون دختر..
شاید میتونست از اسمش استفاده کنه و دختر رو عصبی کنه
صداش رو بلند کرد و تنها خدمتکار خونه رو صدا زد..شاید وقتش بود که یه خدمتکار جدید اضافه کنه
+ خانم چویی!!
دقیقه ای بعد خانم چویی جلوی درب اتاق جئون ظاهر شد
خدمتکار : بله آقا
+ طبقه سوم (بهار خواب) رو مرتب کن و یه رو تختی جدید از کمد بردار عوضش کن
خدمتکار : چشم حتما..کار دیگه ای ندارید
+ میتونی بری
....
راننده : خانم رسیدیم
_ اوه..ممنونم
پیاده شد و برای باز دوم حیاط عمارته جئون رو از نظر گذروند..چشم چرخوند و به قامت جونگکوک که از پنجره طبقه دوم بهش نگاه میکرد رسید..
لبخند ارومی به چهرش زد و وقتی واکنشی جز کنار رفتنش و انداختن پرده ندید سمت صندوق رفت تا چمدونش رو برداره..
راننده : من براتون میارمش..
_ ممنونم ازتون
سمت پله های رو به روش رفت و با باز شدن در ورودی و دیدن همون خانم میانسال لبخند دوباره ای به لبش نشوند..
_ سلام از دیدن دوبارتون خوشحالم
خدمتکار : منم همینطور دخترم..بیا داخل
از این حجم مودب شدنش حتی خودشم شکه شده بود...لب تر کرد و به دور و برش نگاهی انداخت_ آقای جئون کجان؟
خدمتکار : بالا هستن
_ا..اوهوم..میتونم برم بالا؟
خدمتکار : ع..عام
_ نگران نباشید اقای جئون میدونن..
خدمتکار : باشه پس...
لارا دستی به شانه ی خدمتکار کشید و گفت : من لارام..میتونید لارا صدام کنید
خانم چویی لبخندی زد و گفت : من هم چویی هستم
_ خانم چویی..من میرم بالا..فعلا..
نگاهش رو به پله مارپیچ رو به روش داد و یک به یک ازش بالا رفت..
هرچه بالاتر میرفت مبل های تیره رنگِ وسط حال رو بیشتر میدید و در نهایت..جونگکوکی که با کشیدن سیگارِ برگش مشغول بود..!
آروم نزدیکش شد و با صدای آروم "سلام" کرد..
+ بشین
رو با روش نشست : عام..گفته بودی باید حرف بزنیم
پوزخندی زد و روی زانوهاش خم شد و نگاهش و به چشمهای دختر داد
+ خوبه که یادت مونده..خب از خودت بگو
_ از چی بگم..؟
+ اگه مشکلی چیزی داری از الان بگو که بعدا دردسر نشی
لارا کمی سکوت کرد و گفت
_ فقط..افسردگی داشتم و..قرص مصرف میکنم..گاهی..
+ افسردگی داشتی؟ قرص مصرف میکنی "گاهی"؟؟ بهتره از حاشیه بگذری و هرچی که هست بگی
_ گفتم که..افسردگی داشتم و..همون باعث شد از صدمه زدن به خودم احساس آرامش بگیرم..حس میکنم اینکار عذابمو کمتر میکنه..جالبه نه؟...
با اینکه اون حس تحقیر و درد و میفهمم و ازش بشدت عذاب میکشم ولی عذابشو دوست دارم..نمیدونم چجوری بگم ولی..
+ متوجه عمق روانی بودنت شدم..دست کمی از من نداری
طبقه بالا رو گفتم برات اماده کنن میتونی بری اونجا
_ اوه..ممنون..
+ در ضمن..باید یه قرار داد بنویسیم و توش بگی که نسبت به تمام اتفاق هایی که واست میووفته رضایت دادی!
لارا سرش رو به نشونه تفهیم بالا پایین کرد
+ تا فردا دو سه تا دختر میان..باهاشن حرف بزن یکی شونو بعنوان خدمتکار جدید انتخاب کن
_ چرا من...؟!
جونگکوک از جاش بلند شد و پشت یه لارا گفت
+ چون من میگم ، سوال بعدی ؟
وقتی با سکوت دختر مواجه شد سرش رو برگردوند و از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و سمت اتاقش رفت..~~~~~~~~~~
میدونم کمه ولی ساری باشه:)؟
ووت برای پارت بعد : +80
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...