چند روزی از ملاقات مخفی و یکطرفه اش با اون مهمونِ ناخونده گذشته بود اما هنوز هم استرس از وجودش کنار نرفته بود
لیوان آب رو روی اپن گذاشت و زبونش رو روی لبهاش کشید
لبخند محوی زد و به گل رز قرمز داخل لیوان پایه دار نگاه کرد
وقتی یادش میومد جونگکوک دیشب چقدر با قبلش فرق میکرد و چقدر ورژن عاشقش ستودنیه میخواست از ذوق جیغ بزنه،وقتی با یه بوسه ملایمی که مهمون لبهاش کرد شاخه گل رز رو به دستش داد
دستهای مردونه ای رو دور کمرش و لبهای گرمی رو روی گردنش حس کرد
خنده تو گلویی کرد و برگشت و بوسه ای زیر لبهای جونگکوک زد
جونگکوک دستهاش رو از دور کمر دختر جدا نکرد و بیشتر اون رو به خودش فشرد
+ به گل نگاه میکردی ماه کوچولو؟
_ ماه کوچولو؟
+ هومم تو ماه منی که آسمون تاریک شبم و روشن کرده،چون کوچولوی نیم وجبی ای میشی ماه کوچولو
لارا خندید و با علاقه ای که از چشمهاش مشخص بود بهش نگاه میکرد ، موهای کنار گوش رو مرتب کرد : آره، داشتم به گلایی که یکی بهم داده نگاه میکردم
جونگکوک ابروهاش رو بالا داد و با حالت پرسشی همراه با شوخی سرش رو پایین اورد و به چشمهای دختر خیره شد : عو ، یکی کیه؟
_ اممم..یکی که خیلی دوسش دارم،میشناسیش؟
+ نمیدونم شاید بشناسم
_ خب پس بزار مشخصاتش و بهت بگم ببینم میشناسی
+ اهووم بگو ببینم
_ عاممم ، یکی آقای خیلی خوشتیپه
+ واو
_ چشماش اینقدر زیباست که همه زندگیم توش خلاصه میشه
جونگکوک لبخند آرومی رو لبش نشست و در سکوت بهش گوش داد
_ موهاش اینقدر نرمه که دوست دارم همیشه بهشون دست بزنم ، آغوشش اینقدر گرم و امنِ که دوست دارم تا ابد اون تو زندونی بشم ، لباشم خیلی خوشمزس
جونگکوک بلند خندید و با دستهاش موهای دختر رو نوازش کرد : پس اون آقا خیلی خفنه نه؟
_ خیلی
+ توهم خیلی دوسش داری آره
_خیلی زیاد حتی بیشتر خودش
+ بیشتر از خودش؟
_ بیشتر از چیزی که اون منو دوست داره
+ ولی من فکر میکنم نمیتونی دوست داشتنشو با چیزی مقایسه کنی
_ جدی میگی؟
+ آره
سرش رو از سینه جونگکوک برداشت و از پایین نگاهش کرد : ولی من بیشتر دوسش دارم
+ خب پس جفتتون به یه اندازه همو دوست دارید
_ قبوله
+ خب بیا حالا یچیزی واسه کسی که دوسش داری درست کن گشنشه
_ مگه اونی که دوسش دارم اینجاست
+ آره بدو درست کن
_ خب چی درست کنم بلد نیستم
+ نمیدونم ، با این وضع چجوری میخوای باهاش ازدواج کنی
_ فعلا ازم خواستگاری نکرده که
+ شاید بکنه
_ خب حالا اون موقع یه فکری میکنم
+ اگه هرروز پول غذا بده ورشکستش میکنی
_ خب چیکار کنم بلد نیستم
جونگکوک خندید و دست از اذیت کردنش برداشت
+ حتی اگه بلدم باشی نمیزارم کاری کنی برات خدمتکار میگیرم تا دست به سیاه سفید نزنی
لارا لبخند دندون نمایی زد و با عشوه از کنارش رد شد
+ موهات خیلی بلند تر شده ها
_ آره دیگه از وقتی که اومدم پیشت کوتاهش نکردم
+ خوبه
_ تو دوست داری موهام بلند بشه یا کوتاه؟
+ من خودتو دوست دارم
_ واوو جونگکوک شی حرفای قشنگ میشنوم
+ تازه اولشه کجاشو دیدی،خب پس من میرم غذا بگیرم بیام
_ باشه زود برو زودم بیا
+ باشه ، سوئیچمو ندیدی؟
_ رو میز کنار مبله
+ اوکی ، از خونه بیرون نرو تا برگردم باشه؟
_ باشه مواظبم خیالت جمع
کتش رو برداشت و بوسه سریعی به گونه لارا زد و از خونه خارج شد
سوار ماشین شد و بعد از روشن کردن ماشین از محوطه خونه خارج شد
با تصور چهره لارا خنده ای کرد : دختره دیوونه
~~~~~~~
یک ربع از رفتن جونگکوک گذشته بود اما تو همین زمان کم هم دلتنگی رو حس میکرد
با صدای کوبش در از جاش بلند شد : به همون زودی اومد ؟ حتما یچیزی جا گذاشته
بلوزش رو صاف کرد و دستش رو دستگیره در گذاشت و در رو باز کرد : چرا اینقد زود-
با دیدن چهره اش تمام بدنش یخ کرد و با جیغ بلندی در رو بست
دستش رو روی دهانش گذاشت ، چجوری پیداش کرده بود
به صداهای کوبیدن در اهمیت نمیداد و صداش رو خفه کرده بود
: باز کن این درو
_ برو از اینجا ، اصلا تو کی هستیی
مرد پوزخندی زد و با صدای بلندی گفت : نمیدونی کیم آره؟؟ ولی من خوب میدونم تو کی ، خوب میشناسمت باز کن درو!!!!
لارا جیغ بلندی کشید : دست از سرم بردار
: فکر کردی راحتت میزارم؟ بیچارت میکنم،همه چیز و به اون پسر احمق میگم
لارا وحشت زده از در فاصله گرفت و سرش رو به طرفین تکون داد : تو اینکارو نمیکنی
بار دیگر مرد محکم به در کوبید و با فریاد گفت : باز کن این درو تا اون احمق نیومده
لارا با دو سمت گوشیش رفت و شماره جونگکوک رو گرفت
جونگکوک ویو :
سفارش غذاش رو داده بود و حالا توی ماشین منتظر بود تا آماده بشن
با زنگ خوردن گوشیش اون رو از روی داشبرد برداشت ، اسم لارا روی گوشیش خود نمایی میکرد
لبخندی روی لبش نشست و گوشی رو جواب داد
+ جانَ-
حرفش تموم نشده بود که با صدای گریه لارا مواجه شد و چهره اش در هم جمع شد و نگران و ترسیده پرسید : چیشده لارا
_ جونگکوک تروخدا بیا خونه
صدای هق هق لارا دیوونش میکرد ، با عصبانیت پرسید: چیشده لارا چرا گریه میکنی
_ فقط بیا خونه ، خواهش میکنم جونگکوک
گوشی رو پرت کرد روی صندلی و پاش رو روی گاز گذاشت و سمت خونه رفت
ذهنش ناخوداگاه اتفاقات چند سال پیش رو مرور میکرد...شاید اگه اون سال میرفت پیش هه را الان اون زنده بود...پس نمیخواست اون اتفاق تکرار شه
| فلش بک |
روی تختش دراز کشیده بود و مثل روال چند روزش به سقف زول میزد و باور اینکه هه را رو از دست داده براش سخت بود
گوشیش زنگ خورد ، هه را بود..!
خدارو شکر میکرد که پدرش به مسافرت کاری رفته بود و مادرش به دورهمی زنانه
بعد چند ثانیه با شک گوشیش رو جواب داد : بله!؟
صدای گریه خفه هه را رو میشنید
+ هه را ؟ کجایی؟
هه را با صدایی که سعی در خفه کردنش داشت و بغضش گفت : جونگکوک ، بیا دنبالم جونگسو معلوم نیست داره منو کجا میبره، من خیلی میترسم
جونگکوک همونطور که قلبش با صدای هه را فشرده میشد غرورش رو قالب بر قلبش کرد و گفت : بهتره به عشقت اعتماد کنی ، یادته که ؟ وقتی بهت میگفتم براش یه بازیچه ای میگفتی من میخوام بینتونو خراب کنم
هه را با صدای لرزون گفت : تورو به هرکی میپرستی ، برات لوکیشن میفرستم من حتی نمیدونم دارم کجا میرم، بیا دنبالم خواهش میکنم
جونگکوک لحظه ای نتونست نگرانیش رو مخفی کنه و پرسید : کجایی که صداتو نمیشنوه؟؟
هه را : منو تو صندوق ماشین زندونی کرده ، جونگکوک ... جونگسو خیلی عجیب شده اصلا مثل اون جونگسویی که میشناختم نیست ، بهم گفت بیا تا بریم از اینجا اما حالا پرتم کرده این تو
جونگکوک با شنیدن این حرفها بیشتر عصبی شد و با داد گفت : هر غلطی دلت میخواد بکن ، بلخره آدم باید به عشقش اعتماد کنه
و تلفن رو قطع کرد..
اون شب تا صبح خواب به چشمهاش نمیومد..
ساعت 9 صبح فرداش با شنیدن اینکه جسد بی جونِ هه را توی بیابونی دور از شهر پیدا شده ، همه چیزش رو باخت..خودش رو..قلبش رو..
اون شب جونگکوک برای اولین بار از ته دل فریاد میکشید...اشک میریخت..دقیقا مثل یک بچه دوساله
نفسش بالا نمیومد..خودش رو مقصر میدونست..اون هه راش رو از دست داده بود..هه رای عزیزش ازش کمک میخواست اما اون بهش کمک نکرده بود...دنبالش نرفته بود.. اگه میرفت دنبالش ، شاید الان نفس میکشید ، شاید الان زنده بود
| پایان فلش بک |
سرعتِ زیادش رو کنترل کرد و با فشردن پاش روی ترمز ماشین رو متوقف کرد و در ماشین رو محکم کوبید : لارااا ؟
پیرزن از خونه خارج شد و سمت جونگکوک اومد : پسرم اومدی..یه آقایی اومده بود اینجا-
لارا از خونه خارج شد و به سرعت سمت جونگکوک دوئید و سفت بغلش کرد..گریه اش رو ازاد کرد و با صدای بلند اشک میریخت
جونگکوک بدن لرزون لارا رو بغل گرفت و به خودش فشرد : لارای من؟ چیشده بهم بگو
پیرزن : یه آقای جوونی براش ایجاد مزاحمت کرده بود
جونگکوک صورتش از عصبانیت سرخ شد و دست لارا رو کشید و به داخل خونه برد،دادی زد : لارا چیشده؟؟
لارا هقی زد : به زور میخواست وارد خونه بشه
جونگکوک فریاد بلندی کشید : اون احمق غلط کرد
لارا چشمهاش رو فشرد و لبهاش رو گزید
جونگکوک عصبی دستی به صورتش کشید
+ چهرش و دیدی؟
_ ی..یادم نمیاد ..ترسیده بودم
جونگکوک هوف کلافه ای کشید و دست لارا رو گرفت ک بغلش کرد ، بوسه ای به پیشونیش زد : نترس باشه؟ الان من پیشتم دیگه تنهات نمیزارم
لارا سرش رو تکون داد
جونگکوک ازش فاصله گرفت و لارا رو روی مبل نشوند
+ احتمالا آدمای اون مرتیکه ان
زیر چشمی به چهره عصبی جونگکوک که دندوناش رو به هم میفشرد نگاه میکرد
_ جونگکوک
+ جانم؟
_ تو نمیزاری چیزی بشه مگه نه؟
+ معلومه که نمیزارم! نمیزارم یه زخم به بدنت بیوفته
_ تو نقطه امن منی
+ نمیزارم این نقطه امن،برات نا امن بشه
_ فقط میخوام کنارم باشی ، دیگه چیزی برام مهم نیست..حتی اگه قرار باشه یه تیر بخوره وسط پیشونیم
+ زمانی این اتفاق میوفته که من جونی برای زندگی نداشته باشم ،جونگکوک از قلبش مراقبت میکنه چون برای ادامه زندگی بهش نیاز داره ، هوم؟
_ هوم
+ دوست دارم
لارا شکه برگشت سمت جونگکوک
+ چیه چرا ماتت برد ، چیز عجیبی گفتم؟
_ فقط..انتظار نداشتم..
+ انتظار نداشتی دوست داشته باشم؟!
_ نه نه..انتظار نداشتم اینقدر یهویی بگی
+ عادت کن چون من کارای یهویی زیاد میکنم..یهو میبینی زدیم بیرون،یهو میبینی گفتم دوست دارم،یهو میبینی بوسیدمت،یهو به خودت میای میبینی زیرمی
_ خیلی بدجنس و منحرفی میدونستی؟
+ من که میدونستم ، تو نمیدونستی؟
_ چرا اتفاقا از همون اول از قیافت منحرف بودن میبارید
خنده ای کردند و از جاشون بلند شدند
+ غذا هم نداریم بخوریم،حالا چیکار کنیم
_ نمیدونم ، فک کنم باید همو بخوریم
+ مشکلی ندارم،بریم اتاق
لارا جیغ زد : منظورم این بود که بکشمت بعدشم گوشتتو ببرم کبابش بزنمممم
جونگکوک خنده بلندی سر داد و با انداختنش روی کولش سمت اتاق رفت : دست به مهره بازیه!
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...