بدون برداشتن هیچ وسیله ای خونه رو ترک کرد..
صدای فریاد و کوبیدن مشتهای پی در پی جونگکوک حتی تا حیاط خونه هم میامد
لارا نایی برای گریه کردن نداشت و این خنثی شدن یکدفعه اش ترسناک بود
اون میدونست که بعد از سالها گوشه گیری و افسردگی با ورود جونگکوک به زندگیش رنگ بخشیده شد و میدونست با نبود جونگکوک به جنون کشیده میشه
واضح بود دونستن اینکه برای دختری که امید به زندگیش رو در پسری خلاصه میکرد که حالا از طرفش ترد شده ، چه اتفاقی میوفته!
معلوم بود زندگیش به تاریکی برمیگرده!
معلوم بود که یک فرد بیمار و افسرده با ترد شدن از کسی که دیوانه وار بهش وابسته شده براش چه چیزی پیش میاد
حتی نمیدونست به کدام طرف قدم میگذاره،فقط پیاده رو رو طی میکرد اما پاهاش اون رو به طور ناخواسته به طرف خانه مادرش میکشوند
چه چیزی میتونست به مادرش بگه؟
چه چیزی برای گفتن وجود داشت جز سکوت؟
سکوتی که پنج سال تمام اختیار کرده بود دوباره شروع شده؟
نه قطعا اینبار خودش طاقت این سکوت رو نداشت
در واقع
طاقت دوری از اون پسر رو نداشت
شاید احمقانه بنظر میرسید اما اون دختر تمام زندگیش رو در جونگکوک میدید.
تمام دلخوشیش ، تمام علاقه اش ، تمام امیدش ، تمام عشقش ، تمام تنفسش !
جونگکوک براش تبدیل به اکسیژنی شده بود که نبودش باعث خفگیش میشد
شاید برای اطرافیانش احمقانه و دیوانگی بنظر میرسید اما اگر اینطوره اون درحال حاضر دیوانه ترین و احمق ترین فرد زمین بود و نمیتونست با این موقعیتش مبارزه ای انجام بده!
درواقع درک اون دختر سخت بود
شاید حتی سخت تر از جونگکوک
اون دختر در عین عاشقیش گناهکار بود
اونهم گناهکار برای عشقش
گناهش بابت کسی بود که تمام زندگیش شده بود و حالا علاوه بر باقی چیزها، خودش رو نمیبخشید
به جونگکوک حق میداد بابت هر رفتاری که باهاش داشته باشه..
اما به هر دری میزد تا تلاش کنه که این رفتار ها بتونه برای مدتی کوتاه باشه..حتی فکر کردن به ندیدن جونگکوک برای مدت طولانی اون رو به جنون میکشوند چه برسه به ندیدنش برای همیشه!
ضربه بی جونی به در کوبید
مادرش بعد از دقیقه کوتاهی در رو باز کرد و با دیدن صورت رنگ و رو رفته و لبهای به رنگ سفیدش وحشت کرد!
م.ل : لارا؟ چیشده دخترم؟
لارا صداش از بغض میلرزید اما اشکی از چشمهاش سرازیر نمیشد ، نالید : جونگکوک
م.ل: جونگکوک چیشده لارا داری میترسونیم!!!جونگکوک ویو :
هرچیزی رو که دم دستش میدید پرت میکرد ، شاید این تنها راه خالی کردن خشمش بود..!
فریاد میکشید و سرش رو بین دستهاش میگرفت
باور نمیکرد..هیچکدوم از این اتفاقات رو باور نمیکرد
چطور ممکن بود برای بار دوم ، عاشق یک فرد بشه
چطور ممکن بود متوجهه بوی تن یکیشون نشه
چطور ممکن بود اون بوسهارو تشخیص نده
چطور ممکن بود اغوشش رو فقط شبیه بهش بدونه
چطور ممکن بود فقط فکر کنه که لارا یه فرشته از آسمونه که ویژگی های هه را رو داره؟
یا اصلا اون دختر چطور میتونست مقاومت کنه وقتی که جونگکوک حرف از شباهتش به هه را میزد؟
چطور میتونست سکوت کنه وقتی توی مستیش اون رو با هه را اشتباه میگرفت
جونگکوک چطور نفهمید که چرا موقع سکس با لارا صدای گریهای هه را توی مغزش پلی میشد!؟
چطور متوجه اینهمه شباهت نشد و کوتَه فکری کرد ؟
مغزش سوت میکشید و گنجایش اینهمه اتفاقات عجیب رو باهم نداشت،
وقتی به این فکر میکرد که حتی اون برای بار دوم هم که نزدیکش شد عاشقش نبود
حتی برای بار دوم هم جونگکوک از طرف اون دوست داشته نمیشد و یک بازیچه بود،بازیچه برای اروم کردن حس عذاب خودش؟
از طرفی دلش میخواست نامجون رو به دار بکشه...
لحظه به لحظه چیزهای جدید به یاد میاورد
نمیدونست برای احمق بودنش اشک بریزه یا عاشق بودنش؟
عاشق یک آدم اشتباه اونهم در زمانی اشتباه!
به دنبال راهی بود اما انگار همه درها بسته بودن
اصلا چه کاری میتونست انجام بده؟
چیکار باید میکرد با دختری که فریبش داده؟
میخواست به عشق اون دختر شک کنه اما دلش این اجازه رو بهش نمیداد
اون خوب میفهمید فرقه نگاه های دروغین هه را و نگاه های قابل پرستش لارا رو
اما با اعتماده شکسته شده اش چه میکرد؟
با قلبی که هزاران بار ترک خورده بود چه میکرد
با داغ از دست دادن مادرش چه میکرد
جونگکوک بدون هیچ گناهی همه چیزش رو باخته بود ، سالها از زندگیش رو عذاب کشید به گناهه نکرده
خودش هم نمیدونست تاوان چه چیزی رو پس میده
فکر میکرد با اومدن لارا زندگی قراره وجهه جدید خودش رو نشونش بده
فکر میکرد بالاخره قراره زندگی کنه
اما با فهمیدن اینکه همه این برنامه هارو با عامل نابودیه این چندسالش چیده بود دیوونه اش میکرد
ذهنش گنجایش اینهمه تفکر رو نداشت
~~~~~~
مادر لارا هرچقدر از دخترش میپرسید هیچ جوابی دریافت نمیکرد
نگرانی تمام وجودش رو فرا گرفته بود ، اینکه میدید دخترش بازهم به حال و روزه چند سال پیشش برگشته نگران ترش میکرد
مدام ازش خواهش میکرد تا چیزی بگه اما اون دختر حتی لب به غذا هم نمیزد
هر یک روزی که میگذشت اون بیشتر به جنون نزدیک میشد و فکرهای عجیب و غریب به ذهنش میرسید
اون به هیچ قیمتی نمیگذاشت جونگکوک مال اون نباشه
به هیچ قیمتی..!
مادر لارا عصبی از این سکوته طولانی مدت و چشمهای تو رفته و خونین دخترش از جا بلند شد و از خونه خارج شد
تصمیم گرفت جونگکوک رو ملاقات کنه،البته سرزنشش کنه برای این حال بد دخترش.
میخواست بگه که تو چه کاری کردی که دختر من به این حال افتاده؟ ترکش کردی؟ سرزنشش کردی؟
درواقع همه این اتفاق ها درست بود اما نه تا زمانی که مادر لارا از هیچ چیز خبر نداشت و فکر میکرد جونگکوک دخترش رو مثل یک زباله کنار گذاشته!
قدم های محکم و تندش رو پیش گرفت و با سوار شدن به تاکسی به سمت خونه پسر رفت..
سه روز بود که دخترش لب به هیچ چیز نمیزد و فقط به یک گوشه خیره میشد.
مصرف اون قرصهای لعنتیه ارامبخش رو شروع کرده بود
اما خب اون زن خبر نداشت که اون پسر وضعی بهتر از دخترش نداره و اگر دخترش روزهاست به یک گوشه خیره شده ، جونگکوک هم شبهاست نخوابیده و حسرته این عشقِ ناپاک رو میخوره !
مدام با خودش تکرار میکرد که کاش عشقمون اینقدر لجن نبود..
کاش عشقمون اینقدر دروغین نبود..
اینقدر با کثافت و هرچه بدتر همراه نبود؛
جونگکوک رنگ به چهره نداشت و خودش رو با مصرف الکل پر کرده بود
کنترل اشکهاش از دستش خارج بود و برخلافه لارا ، مدام اشک میریخت،
فریاد میکشید
مادر لارا مشتی به درب کوبید که نگهبان در رو باز کرد
مادر لارا با صدایی بلند گفت
م.ل : جونگکوک کجاست!؟
نگهبان جلوی در ایستاد : کاری باهاشون داشتید؟
م.ل : از جلوی در برو کنار
نگهبان : متاسفم
م.ل : گفتم برو کناررر
جونگکوک با شنیدن صدای اشنای مادر لارا از خونه خارج شد و رو به نگهبان گفت : بفرستش داخل
نگهبان از جلوی در کنار رفت و مادر لارا وارد حیاط شد.
جونگکوک درب خونه اش رو نیمه باز گذاشت و منتظر ورود مادر لارا موند
هرچقدر هم که عصبی بود،نمیتونست به اون زن بی احترامی کنه..
مادر لارا با عصبانیت وارد شد و با صدای بلندی گفت : من تورو مثل پسرم دوست داشتم ، چطور تونستی اینکارو با لارا بکنی پسره هرزه
جونگکوک شوکه و عصبی از حرفهای مادر لارا پوزخندی زد و با حالت سوالی برگشت : ببخشید؟ اینارو بامن بودید؟ من کاری با لارا کردم؟ یادم نمیاد جز خوبی کاری براش کرده باشم!!!
مادر لارا با فریاد ادامه داد : خوبیت اینه که دختر من چند روزه لب به هیچ چیزی نمیزنه؟؟ خوبیت اینه که دختر من برگشته به حاله چندسال گذشته اش که من و دوستهاش خودمون رو به اب و اتیش زدیم تا از اون شرایط دور شه؟؟ خوبیت اینه که معلوم نیست چیکار باهاش کردی که بازم سراغه اون قرصای کوفتی رفته؟؟ چی برات کم گذاشت که اینجوری مثل آشغال ولش کردی پسره ی-
جونگکوک همونطور که از شنیدن حال و روز لارا قلبش تیر میکشید اجازه نداد حرفش تموم بشه و با صدای بغض الود گفت : صبر کن..! قبل از اینکه همه اینارو بمن بگید میدونید ماجرا چیه؟ میدونید دخترتون چرا ترک شده؟ خاله من دخترتو به این حال رسوندم یا خودش؟ میگی من مصبب حال بدشم ولی کجا بودید اون شبایی که من بخاطر دخترت تا صبح بیدار میموندم؟ کجا بودید اون وقتایی که من بخاطر عشق به دخترت از خانوادم ترد شدم؟ کجا بودی زمانی که دخترت منو عاشق و دیوونه خودش کرد درحالی که معشوق برادرم بود؟ کجا بودی زمانی که سعی میکرد منو زمین بزنه فقط بخاطر اینکه با برادرم باشه ؟ وقتی که من حالم بد میشد و دخترت بجای کمک کردنم بهم مواد مخدر تزریق میکرد کجا بودی خاله؟
رفته رفته لرزش صداش بیشتر میشد و حالا به گریه افتاده بود : کجا بودی زمانی که من از عشقه دخترت پر میزدم ولی اون حتی ذره ای بهم علاقه نداشت و همه حرفهاش تظاهر بود؟
وقتی که من به یاد اون شب و صبح میکردم و اون به یاد برادرم ،
وقتی که منو میبوسید اما شبش رو توی بغل برادرم صبح میکرد کجا بودی خاله؟
من همه اینارو گذروندم و دخترت مصببش بود
من همه چیزم رو بخاطر دخترت از دست دادم
خودم و ، سلامتیمو ، عصاب و روانمو ، جسممو روحمو خانوادمو
اعتبارمو!
من همه چیزم و بخاطر دروغ و فریبکاری دخترت از دست دادم
مقصر حال امروز دخترت و من ندون چون تاوان کارهاشه،یک پنجمه تاوانشه..!
تاوانی که من بیگناه دادم و ندیدید؟ زندگی ای که از من سیاه شد رو چطور ندیدید؟ چطور نپرسیدی دخترت چرا تغییر هویت داده؟ چطور نپرسیدی چرا اونهمه مدت به بهونه کار از خونه بیرون زده؟
خاله دختر تو برای دوبار منو فریب داد..!
من برای مرگ کسی خودمو نابود کردم که زنده بود!
مادر لارا حتی قدرت حرکت نداشت و سرجاش میخ شده بود..
اونقدری از حرفهای شنیده اش شوکه بود که زبانش بند اومده بود..لارا تموم اون سالهایی رو که عذاب میکشید بخاطر مخفی شدنش از جونگکوک بود؟
بخاطر کارهایی که باهاش کرده بود؟
باور نمیشد که دخترش مصبب همچین اتفاقاتی باشه
اما انگار بود..!
حالا دلش برای جونگکوک بیشتر از دختر خودش میسوخت..
اون بیشترین دردهارو کشیده بود..
نمیدونست طرف چه کسی رو بگیره..دخترش یا جونگکوک؟!
م.ل : الان..تصمیمت چیه؟ میخوای چیکار کنی جونگکوک؟لارا بدون تو میمیره
+ منم بعد از هه را فقط یک مرده متحرک شدم،فرق چندانی داره؟
م.ل : اون حماقت کرد ، تو نکن
+ حماقت نمیکنم ، در اصل هیچکاری نمیکنم ، بره پی زندگیش و فقط سمت من نیاد چون نمیتونم تو چشمهایی نگاه کنم که نمیتونم تشخیص دروغ یا راست حرفاشو بفهمم
م.ل : مطمئنم یه بلایی سر خودش میاره ، اون لجبازه یه دندس تخسه..میدونی از گذشته تا الان چندبار تاحالا با جنگ و دعوا و منت از پای هزار نوع خودکشی گرفتمش؟
جونگکوک هنوز هم با شنیدن این حرفها قلبش به درد میامد اما نمیتونست حالتی در چهره اش آشکار کنه..
تمام وجودش خواستار حضور لارا بود اما نمیتونست به خودش اجازه بده که بازهم بازیچه بشه
چه به دروغ یا هرچیز دیگری..!
اعتمادش شکسته بود
از کجا معلوم که اون دختر حتی بخاطر ترک نشدن دروغهای خیلی بزرگتری بگه؟
هزاران چیز اطراف ذهنش میچرخید و اون رو احاطه کرده بود
+ متاسفم اما کاری از من ساخته نیست ، بزرگترین کمکم ندیدنشه!
م.ل : همه اینارو فراموش کن...
جونگکوک پوزخند غمگینی زد : اگر همه این کارها رو من با دخترت میکردم،بازم همچین چیزی رو میخواستی؟ یا تمام فکرت روی از بین بردنم بود؟ اگه بلایی سرش نمیارم بخاطر همون عشقیه که با کثافت پر شده ، راستی! از طرف من بهش بهو هر هفته سره مزارِ خالیش رزِ زرد میبردم!
(رز زرد ، نشانه عشق همراه با نفرت)
مادر لارا زبانش قاصر بود و حرفی برای گفتن نداشت
لعنت به این وضعیته پیش اومده!
نبودن اون دو کنار هم حسرت وار بود ، برای همه!
از خونه پسر خارج شد و تصمیم گرفت مسیر رو پیاده طی کنه تا کمی سرش باد بخوره..
تلفنش زنگ خورد ، نامجون بود
نامجون : خاله جان؟
م.ل : سلام پسرم
نامجون : سلام،من اومدم خونتون تا با لارا حرف بزنم ولی هرچی در میزنم در رو باز نمیکنه
م.ل : اون اینقدر توی خودش غرق شده که چیزی رو نمیشنوه..صبر کن الان خودمو میرسونم..
نامجون : منتظرتونم.
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...