(فلش بک 2017 عمارت جئون )
عزیز دوردونه بودن چه حسی داره؟
دقیقا همون حس رو جونگکوک داشت ولی با یک تفاوت!
اون هیچقوت نخواست از برادرش سر تر باشهسره میز صبحانه نشسته بود و منتظر اومدن پدرش بود..با لبخند زیبایی نشستن مادرش رو تماشا کرد..هیچکسی رو بیشتر از مادرش دوست نداشت..
مج : جونگکوکا ! سحر خیز شدی پسرکم
جونگکوک خنده ارومی زیرلب کرد و نگاهشو ب مادرش دوخت
+ نه فقط امروز یکم کلاسام زودتر شروع میشن
مج : خیلی خوبه..با برادرت میری ؟
+ جونگسو دیشب برنگشت خونه ، با راننده میرم
مج : ا..ون پسره احمق بازم برنگشته؟ معلوم نیست کجاها میره..
+ اوما اینقدر خودتو عصبی نکن! اونهم دیگه بزرگ شده از پس خودش برمیاد
مادرش تلخندی زد..
مج : به یانگسو (پدرکوک) گفتم برات ماشین شخصی بخره..وقتشه توهم مستقل بشی..
پج : مستقل..جسور و مقتدر..یادت نره تو قراره بشی یک مردی مثل پدرت...از اون برادرت چیزی درنمیاد..
مج : یانگسو!
پج : من دارم سعی میکنم تا جونگکوک به انحراف کشیده نشه..من صلاحتو میخوام پسرم؛میخوام فرد شایسته ای باشی برای خانوادت..میخوام باعث سربلندی پدرت باشی
+ همینطوره پدر..(پایان فلش بک) "زمان حال"
زندگی...!
گاهی انقدر از همه چیز دلزده و خسته میشیم که حتی توانایی ادامه دادن هم نداریم !
این بود تِز هرروزش..
حالا چندسالی میشد که از اون فضای گرم خانواد بیرون اومده بود!
گرم!براش خنده دار بود چون اون دیگه جونگکوک سالها پیش نبود!
سیگارِ برگ گرون قیمتش رو لای لبهاش گذاشت و کامی ازش گرفت..
کی فکرش رو میکرد که اون پسره خوب و دلرحم تبدیل بشه به هیولایی که خودش هم خودش رو نمیشناخت ؟
چطور یک انتقام..
یک کینه..
یک نفرت ..!
اون رو به اینجا رسونده بود !؟
حتی خوده جئون جونگکوک هم فکرش رو نمیکرد از اونجا ؛ برسه به اینجایی که داخلشه..
*آقا ماشین آمادس
+ جک اومده !؟
* بله منتظرتونن
ته مونده سیگارش رو کنار میزد خاموش کرد و با همون اباهتی که هیچکس نمیدونست چطور بهش دستیافته از کنار اون مرد رد شد..
یک نگاه .. یک لبخند .. یا شاید یک طعنه هم کافی بود تا ذهنش به دنیای گذشتش برگرده..!
+ جنازه این دختره جدیده رو چیکار کردی ؟
* با صاحب بار حرف زدم..اولش کمی داد و بیداد کرد ولی با پول راضی شد
+ چقد!؟
* یک ملیون دلار
+ آه..حیف پولای من نیست که باید بخاطر این هرزه ها حروم شه؟
* ببخشید ولی..اون هرزه ها هرچی هم ک باشند کشته شدن!
جونگکوک نگاه برزخی بهش انداخت و توپید : کسی محبورشون نکرد زیرخواب من بشن! حالاهم گمشو
* م..معذرت..
+ کافیه یک کلمه دیگه از طرفت بشنوم تا..!!
^ پسررررر
+ اوه..جک؟
^ دلم برات تنگ شده بود
+ کی میخوای دست از این بچه بازیهات برداری؟ یکم مردشو!
^ از نظر تو مرد بودن ب اینیه که الان تو هستی!؟
+ نمیخوام دوباره باهات بحثی رو شروع کنم جک تموم کن
جک ! شاید جزو تنها کسایی بود که بعد از اون اتفاق هنوزهم جونگکوک رو همراهی کرد..هنوز هم از دوستی باهاش پا پس نکشید..
^ امروز چیکاره ای ؟
+ معامله دارم
^ معامله چی ؟
+ دلار و الکل
^ کی قراره ادم شی ؟
+ آدم بودم ولی وقتی آدم باشی نمیتونی هیچ گوهی بخوری ! باید حیوون بشی
^ از حیوون بودنت راضی ای؟
+ از هرچیزی که منو از اون منِ گذشته فاصله بده راضیم!لارا ویو :
دستی به موهای پریشانش کشید و از روی صورتش کنار زد
خیلی وقت بود لبخند از لبهاش پاک شده بود
خیلی وقت بود چیزی به نام " شادی " براش غریبه بود..
اون همه جوره مورد حمایت مادرش قرار میگرفت..ولی اون زن به تنهایی نمیتونست دختره زخم خوردشو ترمیم کنه..
صدای پاهای مادرش رو روی پارکت ها شنید و سرش رو دوباره به زیر پتو برد
مل: دخترم....؟میدونم بیداری..پاشو دخترکم دوستت اومده
_ بهش بگو بره
مل : تمومش کن چت شده باز ؟ توکه داشتی خوب میشدی..چیشد که بازم شدی همون دختره افسرده قبل؟
مادرش تمام اینهارو با فریاد میگفت و اون فقط سکوت میکرد..
_ من لارام..شنیدی مامان؟من لارام ! نیمخوام هیچوقت اسم دیگه ای رو بشنوم!
مل : باشه..باشه..ل..لارا جان بیا بیرون یا..یا اینکه بگم بیاد تو
_ بهش بگو بره بعدا میرم دیدنش
مل : لارا..
_ مامان شنیدی چی گفتمممم؟؟؟؟ اینقد سر به سرم نذار
وقتی صدایی نشنید مطمئن شد ک مادرش رفت..بعد از چند دقیقه در اتاقش باز شد و چهره مادرش نمایان شد..
مل : لارا..چند سال از وقتی ک اینجوری شدی گذشته..دوسال..سه سال..چرا به خودت نمیای ؟ حداقل باهام حرف بزن شاید تونس..
_ بازم حرفای تکراری تزای تکراری ..مامان ولم کننن ولم کننن فقط تنهام بزار دیگه چیزی ازت نمیخوامم! میخوام تنها باشم دیگه هیچکسی رو نمیخواممم
مل : باشه اروم باش..میخوای بریم سره مزار پدرت ؟
_ گفتم که تنهام بزار...
گاهی هم یک گناه ..
یک عذاب..
انسان رو به جایی میرسونه که حالا این دختر توش قرار داشت...
.........................
ماشین مشکی رنگش رو کنار بار پارک کرد و ازش پیاده شد..
+ مگه نگفته بودم دیگه معامله هارو توی بار انجام ندیم!؟
* آقای پارک اینجور خواستن
+ اون پیر خرفت..حساب شرکت امریکا رو انتقال دادی به کره؟
* بله
+ خوبه .. حوصله رفت امد ندارم،به این پیری هم بگو دیگه معامله هارو توی بار نزاره
* چشم اقا ولی میتونید خودتون میزبان باشید ؛ بالاخره ما نمیتونیم براشون تائین تکلیف کنیم
+ امروز زبونت زیادی ب دهنت سنگینی میکنه ! دلم نمیخواد ببرمش..حداقل فعلا !
__________________________
خب خب سخن نویسنده
من نینام و امیدوارم بتونیم با هانتر یه خاطره خوب بسازیم(:
و اینکه ووت دادن اصلاااا فراموش نشه چون توی آپ کردن پارت ها موثره😗
از فلش بک ها ساده رد نشید...!
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...