𝗣𝗧𝟐𝟕•راز پنهان•

3K 339 99
                                    

همیشه زندگی برای انسان ها..یا شاید بهتره بگم شخصیت های داستانش،بهترین چیز رو رقم نمیزنه..بعضی وقت ها این انسانه که باید داستانی که زندگی براش نوشته رو تغییر بده..
آیا کار آسونیه!؟
میتونه سخت باشه..!
خیلی هم سخت!
یا باید تسلیم داستان زندگی شد
یا باید داستان جدیدی ساخت..

جونگکوک کلماتی رو از دهانش خارج کرد که باعث حیرت جمع شد..
+واو..از کی تاحالا گریه کردن دوست دختر من باعث عصبانیت تو میشه و اظطراب نامجون!؟
جک : از کی تاحالا شد دوست دخترت!؟
+ از همون موقعی که تو به خودت اجازه دادی برای‌ کسی که تو محدوده منه ابراز نگرانی کنی و به خودت اجازه دادی تا نگاهات رنگ غیر دوستانه بگیرن!
جک جا خورد و حالت تدافعی صورتش در هم ریخت..
جک : این چه چرت و پرتاییه که سر هم میکنی!؟
+ درهرصورت!بهتره پاتو بکشی کنار چون دلیلی نمیبینم که نگران این دختر باشی!
جک : من نمیزارم یه ادم بی گناه و نابود کنی
جونگکوک عصبی شد و دست لارا رو کشید و اون رو به وسط هل داد که چهره لارا بخاطر فشاری که دستهای قدرتمد جونگکوک بهش وارد کرد جمع شد..بینی های سرخ شده اش رو بالا کشید و دستهاش رو بیشتر داخل جیب های پالتوش فشرد
جونگکوک با صدایی بلند سر لارا داد زد
+ من دارم نابودت میکنممم؟؟ساکت نمون حرف بزننن!!
لارا نگاهش رو به جونگکوک داد و درحالی که بغضش رو قورت میداد سرش رو به طرفین تکون داد
و سوالی که برای بار هزارم درون ذهنش تکرار میشد.."چیشد که اون دختر تخس و بی احساس اینقدر بی دفاع شده!؟"
جونگکوک بار دیگه ای داد زد و جلوتر رفت : حرف بزن،زبونتو باز کن!!
_ نه نه نهه...تو بهم آسیب نمیزنی..
جک : لارا
_ جک..خواهش میکنم..چیزی نیست که آزارم بده..فقط داری همه رو وارد سو تفاهم میکنی..
لارا با چهره ملتمسش به جک گفت و بعد نگاهی به نامجون که سعی در کشف کردن اونها داشت کرد و به سمت پله ها رفت : یکم خستم..میرم استراحت کنم..
اون فقط میخواست همه چیز رو درست کنه..پس چرا همه چیز همچنان به راه خودشون ادامه میدادن..شاید قدرت تغییر داستان زندگیش رو نداشت..

جونگکوک تنه ای به جک زد و ازش رد شد..
نگاه برزخی به نامجون کرد و کنارش متوقف شد..با صدای آرومی گفت : فکر نکن اینقدر خرم که نفهمم یه چیزی بینتونه..بهتره ازش فاصله بگیری پسر!
جونگکوک خواست به راهش ادامه بده که نامجون دستش رو گرفت و متوقفش کرد
نامجون : جونگکوک! کاش بهمون بگی دلیل اینهمه حساسیتت چیه! تو که ازش خوشت نمیاد!؟
جونگکوک پوزخندی زد و گفت : احمقانس! در این حد که فکر میکنی احمق نیستم! اونقدری زخم دارم که نخوام بازم روشون نمک بپاشم!
نامجون : پس دلیل کارات چیه!
جونگکوک کمی سکوت کرد و گفت : اون جکه فاکی باید بفهمه به چیزی که تو محدوده منه نباید نزدیک بشه! اینقدر حرومی شده که به چیزی که سمت منه دست دراز میکنه،؟
نامجون : ولی اون فقط نگرانتون بود
+ پسر اینقدری میشناسمش که فرق نگاهشو بفهمم هوم؟ اون باید بفهمه از چیزی که مال منه فاصله بگیره
نامجون : اون دختر یه انسانه جونگکوک! متعلق به خودشه!
+ فعلا که تو زمین منه! نه تو زمین حریف!
نامجون : منظورت از حریف جکه؟!
+ واقعا خستم..تو یخچال غذا هست گرم کنید بخورید
نامجون دست جونگکوک رو رها کرد و با فشردن لبهاش روی هم چشمهاش رو به نشانه تائید بست.‌..
باید سر از کار اونها در میاورد..! باید با لارا صحبت میکرد..
به مکالمه اخیرش با لارا فکر کرد..اون به لارا اخطار داده بود و اون دختر یک دنده به حرفش گوش نکرد!

𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـ‌رWhere stories live. Discover now