𝗣𝗧𝟐𝟔•عشق گناهه•

2.8K 336 82
                                    

+جواب بده!بزار رو بلندگو!
_ یعنی چی این یه چیز شخصیه
+ فکر کنم نشنیدی چی گفتم! زودباش!
استرسی وجودش رو فرا گرفت..امیدوار بود نامجون گاف نده..
انگشتش رو روی صفحه گوشی کشید و تماس رو جواب داد..
_ سلام
نامجون : سلام کجایین
_ ام..اومدیم کافه
نامجون : جونگکوک پیشته؟
لارا سرش رو بلند کرد و جونگکوک رو نگاه کرد..جونگکوک با اشاره بهش فهموند که نگه اون کنارشه
_ نه رفته سفارش بده
نامجون : خیل خب کی برمیگردید؟
_ شاید یکساعت دیگه
نامجون : به محض اینکه رسیدی میای پیش من و همه چیو توضیح میدی
لارا چشمهاش رو فشرد و گفت : باشه.. جونگکوک داره میاد میشه قطع کنم؟
نامجون : اوکی منتظرتم
تلفن رو قطع کرد و گوشیش رو داخل جیب پالتوش گذاشت..
+ که باید توضیح بدی..!؟ اونوقت چیو؟
_ شخصیه..
+ اوه به به..شخصی..باشه شخصیه..ولی هشدارمو بهت دادم! فهمیدی؟
لارا سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و چیزی نگفت
پسر جوانی نزدیک الاچیق شد و سینی ای که دستش بود رو با لبخند تحویل جونگکوک داد
نوشیدنی گرمشون رو خوردن و در سکوت به اطراف نگاه کردن..
لارا آروم سرش رو به طرف جونگکوک چرخوند و با صدایی که بزور میشد شنید گفت : چرا مصرف میکنی..؟ اون جسمتو نابود میکنه
جونگکوک با شنیدن صدای لارا سرش رو برگردوند و گفت : به همون دلیلی که تو از اون قرص میخوری
_ من..
+ تو چی؟ تو فرق میکنی؟
_ من بود و نبودم فرقی نمیکنه حتی اگه نابود بشم! ولی تو مهمی! واسه خانوادت واسه جک واسه نامجون
جونگکوک پوزخندی زد و گفت : کدوم خانواده؟
_ خانواده ای که جئون جونگکوک رو تحویل جامعه داده
+ و از جامعه یه پسر لش و معتاد تحویل گرفته
_ ولی تقصیر تو نبود
+ از کجا میدونی تقصیر من نبود؟
لارا سکوت کرد و چیزی نگفت..
+ من یه تقصیر بزرگ دارم! عاشق شدن! بزرگترین جرم عمرم بود!
_ عشق مقدسه
+ برای من گناه بود
_ عشق میتونه آدمو درمون کنه
+ ولی میتونه آدمو نابود هم بکنه!
_ تو نابود شدی..!؟
+ نابود؟ من از روحی که داشتم فاصله گرفتم
_ پس بیا و به روحت برگرد
+ فکر کردی آسونه؟
_ آسون میشه
جونگکوک پوزخندی زد و دستی به ابروش کشید : بچه ی خوش خیال
_ من نمیخوام تو این لجن گیر کنیم..پاک بودن خیلی زیباست
+ پاک بودن منو به اینجا رسوند!
لارا واقعا نمیدونست چی بگه..ذهنش درگیر بود و دهانش قفل..
_ بیا حداقل به خودت رحم کن...گور بابای پاک بودن
+ چجوری؟
_ د..دیگه مصرف نکن..
جونگکوک خندید و گفت : چی به تو میرسه!؟
_ بهم آرامش میرسه..بیا..بیا به هم کمک کنیم هوم؟ تو دیگه از اون مواد مصرف نکن..منم دیگه از اون قرصا نخورم..هروقت حالمون بد بود یجور دیگه آروم بشیم
+ گفتم که..بچه ای و خوش خیال
_ خوش خیالی نیست جونگکوک همش به خودت ربط داره..اینکه بخوای..!
+ پاشو بریم دیر شده!!
جونگکوک بلند شد و کاپشنش رو برداشت که لارا پوزخندی زد و گفت : که مشکل همینجاست! نمیخوای! میخوای تو لجنزاری که برای خودت ساختی دست و پا بزنی!
بلند شد و پالتوی خودش هم برداشت و از الاچیق خارج شد
جونگکوک دندون هاش رو روی هم فشرد و خارج شد..
از دنیل خداحافظی کرد و به لارایی که با قیافه ای درهم از در خارج میشد اهمیتی نداد..
توی ماشین در سکوت گذشت و به محض رسیدن به برج در ماشین رو محکم کوبید و پیاده شد...
جونگکوک هستریک خندید و پیاده شد
لارا دکمه اسانسور رو زد و منتظر موند که دستش توسط جونگکوک کشیده شد..
به سمت جونگکوکی که با خشم نگاهش میکرد برگشت
جونگکوک با خشم غرید : چه مرگته
لارا با حالت مسخره واری گفت
_ من ؟
+ عصبیم‌ نکن
_ عصبیت نمیکنم
اینبار با صدای بلند تری گفت
+ چه مرگتهه!
لارا فریاد زد : تو چه مرگته که نمیخوای آدم شییی!!؟؟
+ادم شدن و نشدن من به تو چه ربطی دارهه
لارا صورت خشمگینش رفت و لبهاش اویزون شد..
_ هیچی..هیچ ربطی نداره..
+ پس به پرو پای من نپیج!سعی نکن اعتمادمو جلب کنی‌ که کار نشدنی ایه!!
دستش رو با فشار پرت کرد و وارد اسانسور شد..
در اسانسور بسته شد و لارا همچنان پشت در اسانسور و توی طبقه همکف مونده بود..
جونگکوک داخل اسانسور بود...عصبی دستی به موهاش کشید..وقتی به طبقه مورد نظر رسید خواست از اسانسور خارج بشه اما..
دکمه همکف رو زد و دوباره پایین رفت..
با پاش روی زمین ضرب گرفته بود..شاید باهاش بد حرف زده بود..ولی اون که چیز نا ربطی نگفته بود..گفته بود؟!
به طبقه همکف رسید و از اسانسور خارج شد..چشم چرخوند و لارا رو ندید..
با صدای دیپش آروم صداش کرد
وقتی جوابی نگرفت کمی جلوتر رفت و اطراف رو نگاه کرد..نبود..پاتند کرد و سمت ماشینش رفت بلکه اونجا باشه..نبود! سوار ماشین شد و از پارکینگ خارج شد بلکه دختر رو پیدا کنه‌..امیدوار بود جایی نرفته باشه..اون جایی رو بلد نبود!
هوا سرد بود..به طوری که حتی با اون حجم از لباس جونگکوک احساس منجمد شدن میکرد!
کمی..فقط کمی احساس نگرانی میکرد...
چشم هاش رو بین پیاده رو ها میچرخوند..
مشتی به فرمون کوبید : لعنتیی!
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و جونگکوک کل خیابون های منطقه رو زیر و رو کرده بود..
جهت مسیرش رو به سمت خونه تغییر داد..پیداش نکرده بود..دلشوره عجیبی گرفته بود
نزدیک به برج که شد کمی سرعتش رو کم کرد و با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد..کوچه بغل برج رو چک نکرده بود
فرمون رو چرخوند و داخل کوچه شد و بازهم با سرعت کم با دقت به اطراف نگاه میکرد..به فضای سبز کوچکی رسید که با چند صندلی فلزی و تاپ و سرسره پر شده بود..
چند کودک درحال بازی بودند و پدر مادرهاشون هم ازشون مراقبت میکردند..
چشمش رو ریز کرد و به شخصی که روی صندلی توی خودش مچاله شده بود نگاهی انداخت..پالتوی کرم رنگش به نظر آشنا میومد!
ماشین رو کنار زد و پیاده شد..
پا تند کرد و از خیابون رد شد و وارد فضای سبز شد..مطمئن شد که خودش بود..
زانوهاش رو جمع کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود
نزدیکش شد و دید که از سرما به خودش میلرزه..
دستش رو روی سرش گذاشت که موهاش سرده سرد بود
+ لارا !؟
لارا سرش رو بالا اورد که جونگکوک صورت قرمز از سرما و چشمهای سرخ از گریه ی دختر رو دید
بلندش کرد و توی بغلش گرفت..سر دختر رو به سینه اش فشرد
+ دختره دیوونه..اگه یچیزیت میشد خودم میکشتمت!
لارا با صدای گرفته که اثر گریه اش بود گفت : مهم نیست
جونگکوک لارا رو از خودش فاصله داد و دستی به گونه هاش کشید که از سرما یخ کرده بودن!
+ هوا سرده داری از سرما میلرزی!
لارا سرش رو تکون داد : هووم..خیلی سرده..قلبت..روحت..حرفات..همشون سردن..هرکدومشون لرز به تن ادم میندازن..الانم خیلی سردمه..لطفا سرد ترش نکن..
جونگکوک از حرفای دختر تعجب کرد و چیزی نگفت..
دستش رو گرفت و سمت ماشین برد..تعجب کرد که لارا مخالفتی نکرد..
سوار ماشینش کرد و در رو بست..
خودش هم سوار شد و بخاری رو تا اخرین درجه زیاد کرد..کاپشنش رو در اورد و روی پاهای لارا انداخت
+ دستات و گرم کن
لارا سرش رو به نشانه مثبت تکون داد
+ دیوونه ای؟ چرا یهو زدی بیرون!؟ نمیگی اینجا که کسی و نمیشناسی بلایی سرت بیارن!؟
_ چه بهتر..خلاص میشدم..از این زندگی و آدماش
+ اینقدر بچه ای که بخاطر مکالمه امروزمون اینجوری کردی!؟
_ نانسی رو یادته؟!
+ خب!؟
_ خودت اونجا بودی..میدید دارم همه جونمو میزارم تا کمکش کنم ولی اونقدر بی رحمانه ترکم کرد و بهم گفت هرزه..
جونگکووک اخمی کرد : یعنی چی!
_ یعنی همین..نمیبینی که میخوام کمکت کنم..
جونگکوک اخمش غلیظتر شد و گفت : من نیاز به کمک کسی ندارم
لارا لبخند بی جونی همراه با اشکهاش زد : باشه..تو اینقدر قوی ای که نیاز به کسی نداری..ولی من دیگه نمیتونم..کم آوردم..خسته شدم از بس جوری رفتار کردم که انگار همه چیز نرماله..حالم از اون قرصای لعنتی بهم میخوره..اگه قرصام تموم بشه دیگه تمیتونم ازشون بگیرم..میدونی چرا !؟ چون دکتر برام غدقن کرده و حتی داروخونه ها به کسی جز دکتر ها این قرص رو نمیدن! این قرص خط اخره افسردگیه..من خیلی وقته کنارش گذااشته بودم..ولی میبنی؟ دوباره نیازم شدن...یچیزی مثل تو و اون مواده فاکیت...!
جونگکوک پوزخند تلخی زد..
+ تنها راهی که میتونم بازم لبخندای قشنگ و دروغینشو ببینم همینه..همون موادای فاکی..
لارا چهره اش وا رفت..
_ چ..چی..؟!
+ یه دختره دروغگویه شیرین که نابودم کرد..
_ وقتی نابودت کرده چرا فراموشش نمیکنی هوم!؟ وقتی دیگه اون مواد و مصرف نکنی فرامو-
+ یادته گفتی عشق مقدسه؟ ولی من میگم عشق یه گناهه شیرینه..یه درده بی درمونه که با همه درداش بازم میخوایش..
عشق دردیه که درمون نداره..میدونی چرا میگم درمون نداره؟! چون تنها راه درمان اون درد همون کسیه که بهت درد داد..اینجاست که با همه دردا میسازی ولی غرورت نمیزاره درمون شی..میگه درد بکش تا یاد بگیری..
لارا سمت جونگکوک برگشت و دستش رو روی دستهای بزرگش گذاشت : هیچ آدمی ارزش اینو نداره که خودتو نابود کنی
+هه‌ر..ببخشید لارا
با گفتن اسم هه را سرش رو تکون داد   و چمهاش رو عصبی فشرد..
_بله....
+ پیش نامجون و جک راجب این دیوونه بازیات حرفی نزن..حوصله بحث باهاشون رو ندارم
لارا سرش رو به نشونه مثبت تکون داد..
جونگکوک ماشین رو روشن کرد و بازهم چشمهاش رو فشرد و عصبی سرش رو به طرفین تکون داد تا اسم هه را رو از ذهنش پاک کنه..
....................................
جونگکوک در خونه رو باز کرد و همراه با لارا وارد شدند..لارا بینیش رو بالا کشید و دوطرف پالتوش رو ببشتر به هم نزدیک کرد..سرش رو بالا اورد که با جک و نامجون که مظطرب نگاهشون میکردن رو به رو شد..
نامجون : کجا بودید؟
جک : چرا تلفناتون رو جواب نمیدید دیوونه ها دلمون هزار راه رفت!
+ چیزی نبود میبینی که سالمیم
جک جلو اومد و لارا رو سمت خودش کشید و سرش رو با دستهاش بالا اورد
جک : چرا چشمات قرمزه هوم ؟؟
جونگکوک عصبی دست جک که روی گونه های لارا بود پس زد و لارا رو پشت خودش کشید : ربطش به تو؟
جک : چرا گریه کرده!!!
+ گفتم که..ربطش به تو ؟
جک : دیوونه شدی ؟
+ فکر نمیکنم
جک : جونگکوک چشماش قرمزه مشخصه گریه کرده!!
جونگکوک سعی داشت درمقابل چهره مظطرب "نامجون" بیخیال باشه و روی جک تمرکز کنه
+ واااو...از کی تا حالا گریه کردن دوست دختر من باعث عصبانیت تو میشه و اظطراب نامجون؟
جک : از کی تاحالا شد دوست دخترت!؟؟!
___________________
واقعا حالم خوب نبود..شدیدا درد داشتم و قصد داشتم طولانی تر از این پارت بنویسم ولی خب در اون صورت طول میکشید..پس سعی کردم به قولم عمل کنم
قسمت،جمله مورد علاقتون از این پارت؟
بچها ادیت های ویدئویی هانتر رو داخل چنل تلگرام میزارم اگه دوست دارید برید ببنید🌚 aghleehsasiiسرچ کنید میاد [ عقلِ‌احساسی؛) ]
ووت:+150

𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـ‌رWhere stories live. Discover now