کارت در رو به جونگکوک داد و پشت سرش راه افتاد
_ اتاقه 258
+ حواسم هست میص لارا
_ گفتم جمع تر شه مستر جئون
+ چشم خانم جئون
قند سابیدن زیر دل
دقیقا حسی بود که لارا داشت!
خانم جئون خطاب شده بود و درحال حاضر براش لذت بخش ترین چیز بود
لبخند محوی زد
+ ایناهاش
کارت و زد و وارد اتاق شد
تخت دونفره ای وسط اتاق بود و تم سفید و کرم اونجا رو گرم تر میکرد
لارا با دیدن تخت دو نفره کمی معذب شد
بخاطر اینکه میدونست جونگکوک کسی رو داخل تخت " خودش " راه نمیده و حتی سکس هاش رو هم وارد اتاق شخصیش نمیکرد تا مبادا اون هرزه های کثیف اتاقش رو نجس کنن
فاکتور میگیریم که لارا رو هم وارد اتاقش نکرد اما اون زمان تازه باهم اشنا شده بودن،نه الان که جفتشون بین یه دوراهیه بزرگ وایستادن و نمیدونن تکلیفشون چند چنده
+خسته شدی بشین
لارا بدون حرفی روی کاناپه نشست و به جونگکوک که روی تخت طاق باز نشستع بود و سرش رو بالا انداخته بود نگاه کرد
_میگم میخوای برای من یه اتاق دیگه بگیری؟
جونگکوک سرش رو بالا اورد
+نه،برای چی؟!
_ خب اخه میدونم که خوشت نمیاد کسی کنارت بخوابه
جونگکوک لحظه ای سکوت کرد و بعد از جاش بلند شد و سمت دسشویی رفت و در حین باز کردن در گفت : یه شبه
در رو بست و به پشت برنگشت تا از نگاه های زیرکانه لارا فرار کنه..
شیر اب رو باز کرد و مشتی از اب رو روی صورتش ریخت
با خودش گفت
هیچ میفهمی چت شده پسر؟ هیچ میفهمی کجایی؟ تو چه موقعیتی؟ دلت کجاست عقلت کجاست؟ چیکار میکنی با خودت؟ هیج میفهمی داره چی بهت میگذره ؟ تغییرات درونت چیه جونگکوک
آرامشِ خوابیدنات تو این چند وقت بخاطر چیه پسر؟
چطور شد که اینقد حرفای اون دختر روت تاثیر گذاشت و قرصای قویه ارامبخشت نیازت نیست؟
مشت دیگری از اب به صورتش پاشید
نمیفهمی با خودت چند چندی..نمیدونی چه اتفاقی داره برات میوفته..
مشت های پی در پیه اب رو با فشار روی صورتش ریخت و از حرص زیاد گریش گرفت و با دندون های سابیده و پاشیدن اب روی صورتش صدای خفه گریش بلند شد..
+ چی داره برات اتفاق میوفته جونگکوک؟ هیج میفهمی؟ میفهمی که نمیتونی؟ میفهمی که سالها پیش به خودت قول دادی جز هه را کسی رو وارد قلبت نکنی؟ یادت رفته از هم جنس لارا چه ضربه ای خوردی؟
میخوای دوباره بدبخت شی؟ میخوای دوباره عذاب بکشی نابود شی اشک بریزی معتاد شی؟
چند وقته سطل اشغالای خونت از ورق قرص پر شده؟ دو سال؟ سه سال؟ چهار سال؟
پنج سال!
همه اینارو یادت باشه جونگکوک..یادت بمونه که با زندگیت چیکار میکنی
هرچی هم باشه اونقدر قوی نیست که جای هه را رو برام پر کنه..مگه نه؟
با حوله صورتش رو خشک کرد و از دستشویی خارج شد که لارا رو دید که تیشرت لانگی همراه با شلوار اسلشش پوشیده
_ میگم که .. کل روز و داشتیم میگشتیم..واقعا سرم درد میکنه میشه دراز بکشیم و برقو خاموش کنیم؟
+ اره ، منم سرم درد میکنه..فقط چراغ خواب رو روشن کن
لارا اوهومی کرد و بعد از خاموش کرد چراغ ها زیر ملحفه خزید و جونگکوک هم کنار به تخت تکیه کرد و سرش رو به پشت گذاشت و چشمهاش رو بست..
لارا که دراز کشیده بود سمت جونگکوک برگشت و سرش رو کج کرد تا جونگکوک رو که تکیه داده بتونه ببینه
بعد از دقایقی جونگکوک یک چشمش رو باز کرد که لارا رو دید که بسرعت چشمهاش رو ازش دزدید
+ گردنت درد میگیره صاف بخواب
_ صاف بودم.
جونگکوک خنده ای کرد و رو به بالا دراز کشید
_ جونگکوک
+ هوم؟
_ من دیگه از قرصام استفاده نکردم
+ خوبه..
_ نمیخوای بدونی چرا ؟
+ چون قوی بودی؟
_ چون یه آدم قوی رو کنارم داشتم
جونگکوک ته دلش لرزید..اینکه این دختر اینقدر اون رو قوی و مقتدر میدونست براش دلنشین بود..
+ تاحالا شده..کسی برات جایگزین بشه؟
لارا بغضی کرد
_ شده..
+ کِی؟
_ همین چند وقته..
+ حست مثل شخص قبل قوی بود؟
_ میدونی..بنظرم وقتی یه حس جدید پیدا میکنی و درگیرش میشی..اگه واقعا حسه عشق باشه..باعث میشه اون حسی که قبلا داشتی کوچیک به نظر بیاد..پس من الان نمیتونم منکره عشقی که در گذشته داشتم بشم ولی..حسی که الان دارم..خیلی برام خاصه..جوری که نمیتونم توضیحش بدم
جونگکوک پوزخندی زد :یعنی عاشق شدی؟
_ اگه لرزیدن دست و پاهام وقتی میبینمش..تپش قلبم وقتی باهاش حرف میزنم..گریه های گاه و بی گاهم وقتی بهش فکر میکنم ..زودرنج شدن و حساس شدنم میشه عشق،اره عاشق شدم
جونگکوک سعی کرد لحن عصبیش رو خنثی کنه پس از زیر دندوناش غرید : احیانا اول اسمش ج نداره؟
لارا تلخندی زد : ج داره ، ولی جک نیست
جونگکوک لحظه ای خشک شد و به چشمهاش خیره موند..بدون هیچ حرفی..بدون پلک زدن..بازهم سعی میکرد ذهنش رو گمراه کنه...شاید شخص دیگری باشه که اول اسمش ج داره هوم ؟ حتما که نباید من باشم
جونگکوک نیم خیز سر لارا رو توی بغلش گرفت و بینیش رو بین موهاش مخفی کرد..
+ یک چیز دیگه هم به چیزایی که تاحالا بهت نگفته بودم اضافه کنم؟
لارا که با یاداوری اینکه "چیزهایی که تاحالا بهش نگفته"
برمیگرده به کلماتی که بهش گفت "موهات نرمن..و یا لبهاش.."
زیر دلش پیچشی از ذوق رو حس کرد و با لبخندی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت : اونم بوی موهاته،هیچوقت عطرشو عوض نکن..چیزاییم که تاحالا بهت نگفتم و میگم،همیشه یادت بمونن
_ مگه میشه یادم بره؟
+اگه بشه؟
_ احتمالا اون موقع جسمی از لارا وجود نداره هوم ؟
جونگکوک با لحن تلخی گفت
+ حرف زدن راحته
_ اره حرف زدن راحته،ولی فراموش کردن اصلا
جونگکوک دستش رو سمت چراغ خواب برد و خاموشش کرد
+ شب بخیر
ملحفه رو بیشتر روی خودش کشید چشمهاش رو بست
لارا پشت کرد و سعی کرد که بخوابه
~~
ملحفه رو بیشتر دور خودش پیچید و چشمهاش رو باز کرد
جونگکوک رو کنار خودش ندید
نیم خیز شد و چشمهاش رو مثل چراغ نیم سوز باز کرد و اطراف و از نظر گذروند،صدای شیر اب که از دسشویی میومد خبر از حضور جونگکوک در اونجا میداد
نگاهی به ساعت کرد که یازده صبح رو نشون میداد
جونگکوک با حوله کوچکی از دسشویی خارج شد و صورتش رو پاک کرد : بیدار شدی ؟ یا بیدارت کردم؟
لارا کمی گلوش رو صاف کرد و گفت : نه خودم بیدار شدم
+ زنگ زدم برامون صبحانه بیارن،صبحونه رو که خوردیم کم کم اماده شو بریم
_ کجا؟
+ تا زنگ بزنن واسه خونه بگن اماده شده یکم تو شهر چرخ میزنیم ، یک جا موندن اونم توی مرکز شهر توی این موقعیت اصلا چیز جالبی نیست
_ باشه هرچی تو بگی
جونگکوک سری به نشونه مثبت تکون داد
+ خوبه ، بهم اعتماد کن نمیزارم چیزی بشه
_ بهت اعتماد ندارم
جونگکوک شوکه و عصبی سرش رو سمتش برگردوند
_ بهت ایمان دارم که نمیزاری چیزی بشه
جونگکوک لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت و خودش رو مشغول ور رفتن با ساعتش کرد
لارا لبخندی زد و از زیر ملحفه بلند شد و از کنار جونگکوک گذشت و وارد دسشویی شد
جونگکوک به در بسته ای که لارا ازش گذشته بود نگاه کرد و لبهاش به یک سمت بالا رفت و از هم باز شد..
ساعتش رو روی میز گذاشت و با روشن کردن تلوزیون خودش رو روی کاناپه انداخت
محض سرگرم شدن کانال هارو یک به یک بالا پایین کرد
بلاخره لارا از دسشویی خارج شد و کنار جونگکوک روی کاناپه نشست
جونگکوک اخمش رو درهم کشید و با دو انگشت پیشونیش رو فشرد..هنوز سرش درد میکرد و خوب میدونست بدنش برای نیاز به اون مواد لعنتی داره هشدار میده..
ولی نه..اون قول داده بود..سعی کرد لارا متوجه تغییر حالتش نشه زنگ در خورد و جونگکوک بلافاصله بلند شد و در روز باز کرد و سینی صبحانه رو گرفت
+ بیارم اونجا ؟
_اره بیار
سینی رو روی پاهای لارا گذاشت و خودش هم کنارش نشست
لارا کمی مربا رو روی نون تست ریخت و مزه مزه کرد..
_ چرا نمیخوری؟
+تو بخور
_ تنهایی نمیشه که بخورم توهم باید بخوری وگرنه ضعف میکنی ، وایسا واست درست کنم
جونگکوک لبخندی زد و منتظر موند تا لارا نون و مرباش رو بهش بده
صبحونشون رو تموم کردن و لارا بلند شد تا لباسش رو بپوشه
جونگکوک لرز بدنش داشت شروع میشد ، عصبی بود و عضلات بدنش درد میکرد
چشمهاش رو کلافه به هم فشرد..سمت کاپشنش رفت و زیپ داخلی کاپشن رو باز کرد..کمی از اون مواد رو با خودش داشت ! همینقدر هم کفاف میداد
دستهاش میلرزیدن ، نعره ای کشید که لارا ترسیده از داخل دسشویی بیرون اومد و جونگکوک رو که به دیوار تکیه کرده بود و به شدت میلرزید نگاه کرد...
بسته کوکائین داخل مشتش بود و بین تونستن و نتونستن گیر کرده بود
لارا با دو سمتش اومد و دستش رو روی گونه جونگکوک گذاشت : جونگکوک؟؟؟چیشده؟ حالت خوبه؟
جونگکوک لارا رو کنار زد و وارد دسشویی شد و در رو محکم بست
لارا با دیدن اون بسته و پودر سفید رنگ داخلش متوجه ماجرا شد و پاهاش سست شد و روی مبل نشست..
به دره دسشویی خیره مونده بود
صدای بالا کشیدن بینیش رو میشنید..و بعد خنده های بی جونی که میکرد
قطره اشکی از چشمش سر خورد..
چرا نتونست تحمل کنه..یعنی اینقدر به اون لعنتی نیاز داری؟
اون لعنتی ای که همه زندگیت و گرفت و باعث شده به همه بی اعتماد بشی
پس چیکار کنم که دیگه سمت اون لعنتی نری؟
بالاخره جونگکوک از دسشویی خارج شد
لارا با چشمهای سرخش بهش خیره شد : من اون قرصارو ترک کردم..چون تو کنارم بودی..پس..پس یعنی من اینقدر بیخاصیتم که حتی هیچ کمکی توی بهتر شدنت نداشتم؟ تو هنوز از اون کوکائین لعنتی استفاده میکنی!
+ استفاده میکنم چون بدنم بهش نیاز داره وگرنه خوشم نمیاد از این وضع!
_ پس واقعا من یه نقشه بیخاصیت و بی ارزش تو زندگیت دارم که هیج کمکی-
+ تو نقش آرامش و تو زندگیم داری،نقشِ یه پرستاره وضیفه شناس که نمیزاره بیمارش حالش بد باشه،نقشه قرص خواب توی شبا که با خیال راحت بخوابم و کابوس نبینم..فقط یکم دیگه بگذره،نقشه همون کوکائین لعنتی روهم میگیری،مگه نگفتی بهم اعتماد داری؟
لارا لبش رو گاز گرفت تا گریش رو نگه داره و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
+ پس ازم انتظار نداشته باش یهو بزارمش کنار
_ وقتی هنوزم بهم اعتماد نداری و این بی اعتمادی دقیقا بخاطر اثرات همون لعنتیه ، چقد دیگه میگذره تا از بدنت بیرون بره و بتونی بهم اعتماد کنی؟
+ اعتماد چیز سختیه،یکبار دیگه هم گفتم ، از اعتماد بی جا ضربه خوردم پس نمیتونم بیگدار به اب بزنم
_ تو راست میگی،ولی هرکاری میکنم تا خودمو بهت ثابت کنم
جونگکوک سرش رو تکون داد و با برداشتن سوئیچ و کاپشنش گفت : اماده ای ، بریم؟
_ بریم
از اتاق خارج شدند و با اسانسور به طبقه همکف رفتن
+ تو یدقیقه اینجا بمون تا برم حساب کنم و بیام
_ باشه
جونگکوک دستش رو به جیبش فرو کرد و کارتش رو در اورد و بعد از حساب کردن به سمت لارا اومد و دستش رو پشت کمرش گذاشت و به سمت بیرون هدایتش کرد
_ جونگکوک
+ بله ؟
_ میدونستی این ورژنت خیلی دوست داشتنی تره ؟
جونگکوک جا خورد و کمی ازش فاصله گرفت : یعنی چی ؟
_ هیچی..فقط لطفا دیگه مثل قبلا مثل یه اشغال باهام رفتار نکن..فکر کن منم یه همراهم که میخواد کنارت باشه..
کمی سکوت کرد ..نمیخواست بگه فکر کن برات مثل یک دوستم ..چون نبود و نمیخواست که باشه
جونگکوک حرفی برای گفتن نداشت پس یک راست سوار ماشین شد و لارا هم پشت سرش سوار شد
_ الان کجا بریم ؟
+ نمیدونم ، جای مشخصی رو سراغ ندارم پس تو خیابونا میگردیم
_ اینجا یه جای ساکت و اروم نداره که اسمونو تماشا کنیم؟
+ چرا ولی اگه بریم فکر نکنم انتن داشته باشه و در نتیجه نمیتونیم بفهمیم خونه امادست یا نه ، یه روز دیگه میبرمت اونجا
_ خب پس عالیه
چندین ساعت گذشته بود و اینقدر توی خیابون ها دور زده بودند که پلی لیست اهنگ ها دوباره از اول تکرار شده بود
هوا تاریک شده بود
و توی این چندساعت اون دونفر کاری جز اهنگ خوندن،نشون دادن چیزهای جالبی که تو اطراف میدیدن به همدیگه کار دیگه ای انجام نداده بودند
+ شت ، چراغ بنزین روشن شد باید بریم پمپ بنزین
_ مگه خیلی دوره ؟
+نه خوشبختانه چندمتر جلوتره
وارد پمپ بنزین شد
بعد از یه صف کوچکی که توی اون ردیف بود نوبت به ماشین جونگکوک رسید
پس از ماشین خارج شد
لارا گوشیش رو بیرون اورد و کمی خودش رو با گالریش سرگرم کرد
بعد از چند دقیقه جونگکوک با یه پلاستیک خوراکی سوار ماشین شد و پلاستیک رو روی پاهای لارا گذاشت
لارا ذوقی کرد و یک قوطی انرژی زا از داخل پلاستیک بیرون اورد
_ خوراکی کجا گرفتی
+اونا اون رو به رو مغازس ، از بنگاه هم زنگ زدن گفتن خونه امادس ، باید بریم بنگاه از اونجا ببرنمون تا اونجا
_ سر به نیستمون نکنن توی روستا
+ مگه شهر هرته!
_ نه نیست
قوطی رو سرکشید و لبش رو لیسید
_ خوشمزه بود
+ یوقت فکر نکنی منم میخواما
_ عه میخواستی..؟ خب چرا نگفتی ، بزار برات باز کنم
در قوطی رو باز کرد و دست جونگکوک داد
+ بریم که دیر نرسیم
~~~~~~~~~~
و منی که با حاله خرابم اومدم پارت بزارم.
امروز جمعس دیگه؟
قبول؟
نوش جونتون
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...