|فلش بک 2017|
دوماه از اومدنه اون دخترک شیطون و زیبا به زندگی جونگکوک میگذشت و روز به روز اون رو بیشتر شیفته خودش میکرد..!
جونگکوک با تصور لپ های قرمزش ک زمانه حرف زدن باهاش کمی رنگ میگرفت با لبخندی ک خودش هم نمیدونست از کجا اومده به سقف خیره شد..
+ یااا جونگکوک اینقد بی جنبه نباش تو فقط میخوای به اون دختر کمک کنی..اره...اهم..حالا چطوره یه زنگ بزنم بهش تا حالشو بپرسم؟...عام..نه بهتره برم خونه ی جونگسو تا راحت ببینمش..فقط واسه اینکه ببینم حالش چطوره..اصلا ببینم..چرا باید تو خونه جونگسو بمونه!؟
عاح پسر توکه خونه ی مستقلی نداری ک بخوای...بخوای...بخوای چی؟..
باز که خل شدی جونگکوک به خودت بیا..توکه اینقد بی جنبه نبودی..
با صدای مادرش به خودش اومد..
مج : جونگکوک ؟ زیرلب چی میگی و میخندی پسر حالت خوبه؟
جونگکوک ناله ای کرد و گفت : ماماننن فکر کنم واقعا خل شدم..
مادرش از شیرینی پسرش لبخند دلنشینی زد و بوسه ای روی گونش زد..
مج : این وصله ها به پسره عاقل و باهوشه من نمیخوره
جونگکوک که تازه به خودش اومده بود متقابلا لبخندی زد و موهای مادرش رو بو کشید..
+ مامان میترسم..میترسم که نا امیدت کنم..من..من میخوام تا تو مثل جونگسو برام غصه نخوری..
مادر جونگکوک که حالا لایه اشکی روی چشمهاش حس میکرد از درک و فهم بالای پسرکش برای بار هزارم به وجه اومد..
مج : کوکی کوچولوی من هیچوقت نا امیدم نمیکنه..اینو باور دارم..حالا هم برو تا کلاسات دیر نشده..
+اوه..کاملا یادم رفته بود..خداحافظ اومااا..
| پایان فلش بک|
زمان حال :دخترک هر لحظه بیشتر گیج میشد و میدونست اثر اون چند قلپ مشروبی که خورده بود هست..
جونگکوک نیم نگاهی بهش انداخت و بلافاصله به جاده خیره شد..
متوجه چشمهای روهم افتاده اش بود که سعی در باز نگه داشتنشون داره..
با زنگ خوردن گوشیش و دیدن اسم "جک" بدون اتلاف وقت گوشی رو جواب داد
+چیشد
جک : همه چی همونطور که میخواستی پیش رفت..دیگه نه اثری از بار ها هست..نه حتی فلیکس
+فلیکس؟ یعنی چی
جک : راستش..اون ویلا فکر کنم الان دقیقا تو حالتی بین زغال و خاکستر باشه!
+ اوه میبینم پیشرفت کردی..
جک : اشتباه نکن..اولین بار و اخرین بارم بود و فقط نمیخواستم بعد از بهوش اومدنش سراغت بیاد
+خوبه..من دارم میرم سمت خونه خودم..میای؟
جک : دختره هم باهاته ؟
جونگکوک نگاهی به بغل دستش انداخت و با چهره از حال رفته ی لارا مواجه شد ، نگاهش رو گرفت و گفت : آره ولی فعلا بیهوشه
جک : چییی؟ جونگکوک کار احمقانه ای که نکردی؟
+ نه فقط اگه خوده احمقش جو گیر نمیشد و از اون مشروب نمیخورد الان درحاله نق زدن بود!
جک : فلیکس که باهاش کاری نکرد..؟
+ دیگه داری حوصلم و سر میبری پس قطع میکنم.
و صدای بوق متعددی که پشت گوشیِ جک شنیده میشد..
جونگکوک به جاده رو به روش نگاهی کرد و چند ساعت بعد رو تصور کرد..
وقتی که اون دختر قراره تماما دراختیارش باشه..
یکچیزی اون دختر رو برای جونگکوک خواستنی میکرد و اون سرکشیش بود..
و جئون هم عاشق رام کردن ادم های سرکش!
..
حدود یکساعت و نیم از حرکتشون به سمت عمارت میگذشت و حالا لارا درحالی که هنوز هم منگ بود سعی داشت چشمهاش رو باز نگه داره..
_ کی میرسیم
+ پنج دقیقه ی دیگه!
لارا که تازه داشت هوشیاری کاملش رو بدست میاورد و موقعیت حالا و چندساعت گذشتش رو درک میکرد دستی به لبش کشید و به اشکهاش اجازه فرود داد..
همونطور که به رو به رو خیره بود زمزمه کرد
_ اون به بدنم دست زد..
جونگکوک از شنیدن زمزمه اروم اون دختر سعی کرد بیتفاوت باشه و خودش رو وارد بحثی بی خاتمه یا اون نکنه ، قطعا حوصله جنگ اعصاب ، صدای هق هق و توجیه دختر برای دست خورده شدن بدنش رو نداشت
با رسیدن به خونه اش که دست کمی از عمارت نداشت و حتی بقول خودش " عمارت جئون " خطاب میشد جلوی در نگه داشت و با زدن ریموت در وارد حیاط شد ..
حتی حوصله صحبت با اون دختری ک انگار از جنگ و قحطی برگشته رو نداشت پس پیاده شد و با دادن سوئیج ماشین به نگهبانِ نسبتا درشت اندام و تیره پوست و درخواست پارک ماشین بهش گفت : به این دختر هم بگو بیاد داخل..راه رو هم نشونش بده
نگهبان: چشم آقا
+ خوبه..
بی توجه به اطرافش وارد خونه شد و به تنها خدمتکاره خونش که زنی حدودا چهل ساله بود گفت : دختری ک میاد و راهنمایی کن اتاقه مهمان
خدمتکار : چشم
با قدمهای استوارش پله های مارپیچ رو بالا رفت و داخل اتاق خودش شد
احساسش بهش میگفت که اگه یکدرصد حال اون دختر بده تقصیر توعه
ولی جونگکوک سالها بود که فقط و فقط به حرف منطقش گوش میداد..منطقی که پیرو خواسته خودش بود و میگفت اگر اون دختر حالش بده تقصیر خودشه..!
+ کسی که میخواد نزدیک جئون شه باید سوسول بازیاشو بزاره کنار..
خدمتکار : آقای جئون..
+ بله ؟
خدمتکار : اون دختر توی اتاق مهمان منتظرتونه
+ خوبه میتونی بری..
لارا ویو :
سرگیجه م رو نادیده گرفتم و دنبال اون مرد وارده خونه جئون جونگکوک شدم..دختر تو وارد خونه ای شدی که حتی فکرشم نمیکردی..
فکر میکردم قراره با یه خونه سراسر مشکی مواجه بشم..
خدمتکار : درست فکر کردی ولی برای طبقه بالا..
اوه پس..بلند بلند فکر کردم..
_ عام ..سلام
خدمتکار : سلام دختر بیا بریم بالا اقا گفتن ببرمت اتاق مهمان..
_ بله..فقط..چطور طبقه بالا با پایین فرق داره..؟
خدمتکار : چون تمام اتاق ها بالاهست و آقای جئون هم بیشتر کارهاشون رو بالا انجام میدن..بخاطر همین با تم مورد علاقشون دکور شده
_ خب البته پایین هم همچین وایب روشنی نداره..ولی بازم نمیفهمم..
خدمتکار : حتما آقا دلیلی داشتن..شاید گاهی از سیاهیه بالا دلزده بشن و..
_ و ؟
خدمتکار : دارم زیادی باهات حرف میزنم بهتره بریم بالا..
بعد از ثانیه ای سکوت از توقف در اومدیم و از پله ها بالا رفتیم و هرچه به طبقه بالا نزدیک تر میشدم ترکیب طوسی و مشکی بیشتر توجهم رو جلب میکرد..
اون خانم منو رو به اخرین اتاق از این سالن بزرگ طبقه دومِ این عمارت که
" اتاق مهمان" بود برد..
با وارد شدن بهش نگاهم رو چرخوندم و با دیدن تابلوی قرمز رنگی توجهم جلب شد..نزدیک شدم تا بهتر ببینمش..
این چهره جونگکوک بود که اینقدر تمیز کشیده شده بود..
چهره جونگکوک که با گرگ پیشونی به پیشونی شده بود..
+ اینقدر خیره کنندست..؟
'لارا از شوک بیرون اومد و به سمتش چرخید که اون رو در لباس راحتی دید و به راحتی میتونسم قسم بخوره اون پسره تخس و مغرور جذابه!
_ کسی که اینقدر واقعی کشیدش واقعا قابله تشویقه..
+اهوم..بهتره با چرت و پرت گفتن وقت و تلف نکنیم..خب فکر کنم قبل از هر چیزی باید راجب یکسری چیز ها صحبت کنیم
_ در رابطه با ؟
+ موندنت اینجا_ خب..میشنوم!
+ اول از همه بگو شرایطی مشکلی تو خانواده یا زندگیت نداری که بخواد واسم دردسر شه!؟
لارا پوزخند تلخی زد و به تیله های مشکی رو به روش خیره شد..
_ من حتی هویت هم ندارم
جونگکوک نگاهش رو به چشم های سرد و حالت دارِ رو به روش داد و ثانیه ای حتی پلک نزد..
بعد از چند لحظه نگاهه خیره اش رو از چشمهای رو به روش گرفت و سرش رو به سمت مخالف چرخوند..
لارا بعد از سکوت کوتاهیی همونطور که نگاه خیره اش به چشمهای جونگکوک بود به حرف اومد..
_ چشم هات..مثل اقیانوسه..اما با یه فرق..
جونگکوک متعجب سرش رو برگردوند و برای بار دوم به چشمهای سرد دختر خیره شد
_ فرقش اینه که توی اقیانوس چشمای تو..ابی وجود نداره..تمامش پره از نفت و بنزینه..همونقدر سیاه!
میشه گفت..چشمات مثل یک "اقیانوسِ سیاه" هست..
جونگکوک از تحلیل دخترک رو به روش کمی صورتش رو کج کرد و چشمهاش رو ریز..!
+ درست برعکس چشمای تو..
اونقدری موج های آب داخلش زیاده که حتی سرماش رو از همینجا حس میکنم!
جمله اخرش رو از بین دندون هاش غرید..
+ و من سیاهی مطلق و به یخ بودن ترجیح میدم!
لارا اروم پلک زد و پوزخند آرومی زد
_ داشتی میگفتی..سوال بعدیت؟!
+ برای الان کافیه..میتونی بری خونه و مادرت و برای غیبتت توجیح کنی..
حتی فکرشم نکن بزارم هرجا دلت میخواد هرز بگردی..!~~~~~
"امیدوارم تو سیاهیِ اقیانوسه چشمهات فرو نرم..چون زندگی من جایی برای سیاه تر شدن نداره..:)"هلووو اینم پارت جدید💫
ووت برای پارت بعد = +70
سخنیم ندارم-
فقط نگید ک فکر کردید قراره خونه جئون پر از دختر باشه و یکی از اوت بالا بیاد بگه " ددی این دختره کیه"💔😂
فقط سعی میکنم از این به بعد جمعه ها پارت بزارم.
سعییی میکنم💔👀
چون مدرسه ام از این هفته شروع میشه..
اها و اینکه عکس کاور این پارت همون "تابلوی داخل اتاق مهمان" که لارا دید هست.کیص.
مثلا سخن نداشتم)
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...