بوسه طولانیشون رو شکوند و نگاهی بی پروا به چشمهای لارا کرد..
لارا پلکهاش رو از هم فاصله داد ، سیاهی چمشهای پسر روحش رو فرا گرفته بود
لارا انگشت شصتش رو روی لبهای جونگکوک کشید،جونگکوک بوسه ای ریز روی انگشتهاش زد و همونطور بهش نگاه کرد
لرزی کرد و کمی به کانتر چسبید
+ چیشد؟
_چیزی نشده ..
+ ترسیدی؟
_ از چی؟
+ از من!؟
_ نه..
+ من بهت اسیب نمیزنم..
_ نه جونگکوک..
+ نه که نخوام..نمیتونم،یچیزی مانعم میشه
_ چی..چی مانعت میشه!؟
+ کاش بفهمم
کنار رفت و دستی به پیشانیش کشید..
لارا فنجانش رو برداشت و داخل سینک گذاشت ،
_ زنگ میزنم به جک..ببینم کجاست
جونگکوک سری تکون داد و وارد اتاقش شد
جک بعد از چند بوق جواب داد : جانم؟
_ عام..چیشد تونستی حلش کنی؟
جک : سخت بود اما کاری نیست که من نتونم حلش کنم
_ خب..کی میرسی؟
جک : فعلا کدرم تموم نشده شاید تا اخر شی بیام خونه
_ باشه پس فعلا
جک : هوم مواظب خودت باش
بعد از خدافظی گوشیش رو قطع کرد..
چرا جونگکوک در اتاقش رو بست!؟
نکنه بازهم قصد مصرف اون مواد رو داشت!؟
" پس چیکار کنم اون کوکای لعنتی و ترک کنه؟"
وارد اشپزخونه شد تا کمی اونجارو مرتب کنه..
خونه رو گند گرفته بود!
رفت و از اتاق مهمان وسیله های تمیزکاری رو برداشت ، موهاش رو جمع کرد و شروع کرد به تمیز کردن خونه..
حداقل سرگرمش میکرد تا حوصلش سر نره..
هنوز ساعت از صبح نگذشته بود و به ظهر نرسیده بود
موزیک ملایمی گذاشت و مشغول شد
زیر لب با خودش زمزمه وار اهنگ میخوند و با دستمال مرطوبش کانتر رو پاک میکرد نگاهی به ساعت انداخت، نزدیک دوازده بود و باید نهار اماده میکرد..
نمیشد که بازهم غذای بیرونی بخورن؛
یخچال رو باز کرد و مشغول پیدا کردن وسیله های مورد نظرش شد..
گاد..حتی نمیدونست چی درست کنه!
شاید پاستا؟ممکن ترین غذایی که میتونست درست کنه!
پاستا رو داخل اب جوش ریخت تا بپزن...
بقیه وسایل های مورد نیاز رو از یخچال بیرون اورد...
اینقد غرق در کارش بود که گذر زمان رو نفهمید..
مشغله های فکری زیادی داشت..جونگکوک..جینا!..مادرش..
مادرش،دلش برای مادر بیچاره اش تنگ شده بود.کاش میتونست بهش زنگ بزنه..
با اماده شدن مواد غذاییش زیر گاز رو خاموش کرد و با دستگیره قابلمه رو از روی گاز برداشت تا داخل سبدی که توی سینگ گذاشته بود بریزه..
قابلمه رو نزدیک سینک برد که با صدای شکستن چیزی به خودش لرزید و قابلمه از دستش رها شد..داد بلندی از درد کشید و به دستهای سرخ از سوختگیش نگاه کرد...
صورتش درهم جمع شده بود از شدت درد سوختگی..
به خودش اومد و دردش رو فراموش کرد..صدای شکستن اومد..؟ شکستن چی..؟از..از..از اتاق جونگکوک!؟
سریع به سمت اتاق جونگکوک رفت و در رو باز کرد..
خدای من..چیزی که میدید رو باور نمیکرد..
جونگکوک درحالی که لبها و صورتش کبود شده بود و برای نفس کشیدن التماس میکرد،روی زمین افتاده بود و شیشه ادکلنِ شکسته، اطرافش ریخته بود..
جیغ بلندی کشید و از ترس به خودش لرزید..چه اتفاقی افتاده!؟
صورت کبود شده ی جونگکوک خبر از حال بشدت بدش میداد..
رگهای پیشونیش ورم کرده بودن و دستهاش برای تقلای تنفس،به گلو و سینه اش چنگ مینداختن..
بسرعت سمتش رفت سرش رو بلند کرد...
با گریه فریاد زد : جونگکوک چت شده..خدای مننن...
اطرافش رو نگاه کرد..
بازم اون کوکائین لعنتی..!!!!!!
بازم اون مواد سفید رنگه لعنتی با حجم زیادی روی تخت ریخته شده بود..
حجم زیادی...حجم زیاد!؟
چشم های گرد شده از ترسش رو به صورت جونگکوک داد
زیر لب زمزمه کرد : ا..اور..دوز..ک..ر..دی..
بدن لرزانش رو بلند کرد و با دستهایی که از شدت لرزش حتی نمیتونست درست وسایل رو در دستش بگیره سمت تلفن جونگکوک رفت..
بسرعت شماره اورژانس رو گرفت و سعی کرد گریه هاش رو کنترل کنه تا حرفهاش قابل فهم باشن..
_ ا..الو..هق..ای..نجا..اور..دوز..هق..ی..یکی
دختر پشت خط با عجله گفت : متوجه شدم..لطفا ادرس رو بگید ما بسرعت خودمون رو میرسونیم..
ادرس رو داد و تلفن رو قطع کرد..
جونگکوک درحال از خفگی بود و لارا کاری از دستش بر نمیومد..
لحظه به لحظه لبهاش کبود تر میشدن و پیشونیش سرخ تر..
لارا سر جونگکوک رو بین بغلش گرفت و موهای کوتاهش رو نوازش کرد...میون هق هق هاش گفت : جون..گکوک..خ.خواهش.میک..کنم..
گریه اش شدت گرفت..نمیتونست حرف بزنه..کاش میتونست حرف بزنه و التماسش کنه که تنهاش نزاره..التماسش کنه که حالا که باعث آرامشش میشد ترکش نکنه..کاش زبونش وا میشد برای بیان کلمه ای..
چشمهاش رو فشرد که اشکهای درشتش بدون دادن فرصتی از هم میریختن..لبهاش رو گاز گرفته بود تا صداش بیرون نیاد..
دستهای بی جونش روی گونه های سرخ جونگکوک بود..
چشمهای جونگکوک کم کم از هم بسته میشد که لارا فریاد زد..: نهه..نهه.خواهش میکنم جونگکوک..تورو به هرچی که میپرستی..جونگکوووکک..
پسر،ضربان قلبش نامظم میزد و بدنش داغ کرده بود
سینش خرخر میکرد و همچنان پسر حتی نای باز کردن پلکهاش هم نداشت...
با صدای زنگ ایفون فورا از جا بلند شد و در رو باز کرد که مردهایی با لباس سفید و با برانکارد وارد خونه شدن
* کجاست!؟
_ ات..اق
بسرعت وارد اتاق شدن و بعد از چک کردن نبض و ضربان قلب اون رو روی برانکارد گذاشتن..
* همراهمون بیاید باید بسرعت منتقلش کنیم
لارا سرش رو تکون داد و پشت سرشون حرکت کرد..
چشمهای بسته شده ی پسر قلبش رو میفشرد..اشکهای صورتش رو پاک کرد و وارد امبولانس شد..
کنارش نشست و دستهای بی جونش رو فشرد..
_ جونگکوک تو خیلی قوی ای..هیچیت نمیشه..مگه نه؟
رو به مرد کرد که درحال گذاشتن ماسک اکسیژن بود : اوردوز کرده آره..؟
* نمیتونم دقیقا تشخیص بدم..ولی انگار که اوردوز بوده..چی مصرف کرده؟!
_ ک..کوکائین..
*اوه...نمیتونم دقیق بگم ولی فقط امیدوارم اوردوز نبوده باشه..چون در اون حالت امکان مرگ بالاست!
یکچیزی ته سینه اش فرود اومد..شاید افتادن قلبش بود..افتادن قلبش..
با ایستادن امبولانس بسرعت جونگکوک رو وارد بخش کردن
لارا بی جون روی صندلی افتاد،به رفت و امد دکتر ها نگاه میکرد..بی صدا اشک ریخت..
به جونگکوکی که با ماسک اکسیژن به زور نفس میکشید نگاه گرد..چقدر دلش گ
میخواست بجای اون ماسک اکسیژن لعنتی و اون تخت بیمارستان..روی تخت خودش خواب باشه..از خستگی استراحت کنه..
بعد از یکساعت دکتر از اتاق بیرون اومد..
دکتر : شما همراهشون هستید درسته؟
_ ب..بله..
دکتر : عام..خب نگرانی تون رو از خطر های جدی دور کنید،بیمار اوردوز نکرده اما خب اگر کمی بیشتر مصرف میکرد قطعا به اوردوز میرسید..طبق تشخیص بنده ایشون مقدار موادی که مصرف کردن خارج از اندازه و مصرف روتین شون بوده،بیشتر از حدی که مصرف میکردن مصرف کردن و این عمل باعث شد تا پمپاژ خون در رگ ها به سختی صورت بگیره و حتی ضربان قلب بسیار نا منظم بشه که اینجا خطر سکته قلبی از بیخ گوششون گذشت و همچنین باعث شد که تنفس براشون سخت بشه..راه های انتقال اکسیژن مختل شدن و..میتونم بپرسم که ایشون در چه وضعیتی هستن؟!
لارا که تو عمق حرفهای دکتر غرق شده بود پلک نمیزد..زبونش بنو اومده بود..جونگکوک این همه سختی رو توی چند دقیقا تحمل کرده بود..؟
دکتر : خانم؟
_ ب..بله؟
دکتر : پرسیدم ایشون در چه وضعیت روحی هستن..!؟
_ بد...خیلی بد..
دکتر :پس بهتره یه مکالمه باهم داشته باشیم! لطفا بیاید به اتاق روانشاس ، من هم الان میام
_ ب..بله چشم
راهش رو سمت راهرو مقابلش سر گرفت و دونه به دونه تابلو های اتاق رو چک کرد تا به اتاق روانشاسی رسید..
دری زد ..
وارد اتاق شد
دکتر روانشناس با خوشرویی سلامی بهش کرد..
د.ر: در خدمتم!
_ عام..یه اقای دکتری گفتن بیام اینجا..خودشونم میان..
د.ر : اسمشون
_ راستش نمیدونم ولی-
در باز شد و همون دکتر قد بلند وارد اتاق شد..
دکتر روانشناس از جا بلند شد و دستی با اون مرد داد..معملومه که همو میشناختن!
د.ر : خب چه کاری از دستم بر میاد؟
د.۲: راستش همراه ایشون بخاطر مصرف کوکائین دچار شک بدنی شدن و خطر بزرگی رو از سر گذروندن..گویا در شرایط روحی خوبی هم نیستن!
د.ر : لطفا بهم بگو که تو چه وضعیتی به سر میبره..شاید بتونم کمکت کنم هوم؟
چی میگفت ؟ میگفت اون پسره بی دفاعه روی تخت یک دختر رو کشته؟!
_ چی میتونم بگم..!؟اینکه مشخصه اون حالش بده..
د.ر : اونکه بعله! هیچ اطلاعاتی از مواد کوکائین داری؟!
_ فقط میدونم که باعث سرخوشی و بیخیالی میشه؟
د.ر : درسته..! باعث رهایی میشه! اما اثر های مخبرش اصلا قابل چشم پوشی نیست! به مرور روی روح و روان تاثیر میزاره..! بد خلقی ، پرخاشگری..رفتار های ناهنجار و غیر قابل کنترل! این مواد اونقدری وابستگی داره که بعد از این مراحل فرد حتی اگه نخواد هم مجبوره بخاطر کمی حس آرامش و خلا ازش استفاده کنه!هرچند اوایل برای سرخوشی و مستانگی باشه!
پس جونگکوک همینقدر داغون بود..همینقدر شکسته و همینقدر ناتوان..یاد حرفای صبحش میفتاد..بغض گلوش تشدید شد..
[ +ترسیدی؟
_ از چی؟
+ از من؟!
_نه..
+من بهت اسیب نمیزنم..نه که نخوام..نمیتونم..یچیزی مانعم میشه..]
جونگکوک با همه ناهنجاری ها و رفتار های غیر متعادلی که حالا با مرگ جینا براش اثبات شده بود..اما به لارا آسیبی نزده بود..جز زخم عمیق روی شانه اش که جونگکوک بارها با تاسف بهش نگاه مینداخت..
_ ا..اون..فکر میکنم که..افسردگی داشته باشه..هرچی که هست..مصرفش بخاطر سرخوشی و مستانگی نیست و نبوده..!!!
د.ر : کار سخت تر شد! چون در این حالت اول باید روح بیمار آروم بگیره..ذهنش آروم بگیره و بعد اون مواد رو ترک کنه..تا وقتی که ذهنش درگیر باشه نمیتونه اونو ترک کنه..تا وقتی دلیلی برای ارامش نداشته باشه..هرچند ترک جسمانی اون مواد هم کار آسونی نیست..
لارا با قطره اشک گوشه چشمش پرسید : من..باید چیکار کنم تا حالش خوب شه..اصلا..تا کی باید بستری باشه!؟
د.۲ : نهایتا دوروز ، باید با ماسک اکسیژن و سرم تقویت بشه..دیگه چیزی باقی نمیونه..امیدوار باشید که به اوردوز یا سکته قلبی ختم نشد!
لارا سری به نشانه مثبت تکون داد و از جاش بلند شد..تشکری کرد و در رو باز کرد
د.ر : میتونم نسبتتون رو با بیمار بپرسم ؟
لارا آروم برگشت.. : م..من..عام خب من دوستشم...
د.ر : اگه نسبت صمیمانه و نزدیکی دارید ، که مشصخن دارید..لطفا کمی بیشتر حواستون به خلوت ها و تنهایی هاشون باشه..سعی کنید دورش رو خلوت نکنید..نذارید روی خلا خودش غرق بشه تا مجبور بشه سراغ اون مواد بره..
_ اما امروز تنها نبود..
د.ر : گاهی فشار روانی، گاهی دوری از فکر و خیال و گاهی هم تنهایی..جفتش به اون مواد ختم میشه
لبخندی زد.. : همه سعیمو میکنم..بهوش اومده..؟!
د.۲ : فکر نمیکنم تا چند ساعت اینده به هوش باشه..بی هوش نیست اثرات داروعه..خواب الودگی
_ میتونم برم پیشش ؟!
د.۲ : بهتره یکم صبر کنید فعلا زمان مناسبی نیست.
_ چشم،ممنون..
خواست از در خارج بشه که بازهم با صدای دکتر برگشت
_ بله؟!
د.۲ : دستتون اثر سوختگیه!
اصلا یادش نبود! پشت انگشتاش کاملا سوخته و متورم شده بود..حتی دردش رو فراموش کرده بود..مگه درد بزرگتری هم از دیدن جونگکوک توی اون وضعیت بود!؟
_ بله..آب جوش ریخت روی دستم..
د.۲ : برید به بخش بگید براتون ضد عفونی کنن..ممکنه عفونت کنه
_ بله ممنون
سمت بخش رفت و بعد از گفتن به پرستار ، روی تخت سفید رنگ نشست..بوی الکل و مواد های ضد عفونی کننده و اتانول کل فضا رو گرفته بود..
با ریختن سرم شستشو روی دستش آخی گفت..
اون از سوزش دستش درد میکشید..چطور جونگکوک با حس قطعی نفس و خفگی تحمل کرد..چطور لبهای ریزش برای ذره ای هوا تقلا میکردن..اون حتی با فگر کردن به کبوی های صورت جونگکوک لرز میکرد..جونگکوک چی کشیده بود..
جدا از همه اونها..
اون دختر چش بود؟
اون دختر،همون کسی هست که برای عذاب دیدن و تنفر از همه ادما،نزدیک جونگکوک شده بود؟! پس چرا تبدیل شده به کسی که قصد فرشته نجات شدن برای اون پسر رو داره..؟
یعنی اون پسر، باعث اینهمه تغییر درش شده بود؟)
~~~~~~
نمیدونم چرا امسال اینقدر حالم بد میشه..:)
ولی خب صاری دیگ باشه:)؟ مهم اینه ک آپ کردم😂😭
خب نظرون راجب پارت جدید؟
ووت:+220
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...