| فلش بک 2017 |
+ پدر ؟
پج : بله؟
+ میشه امروز با یانگسو برم تا جایی؟ خودش ازم خواسته
پج : قراره به تصمیم من احترام بزاری دیگه؟
+ حتما همینطوره که ازتون اجازه گرفتم
پج : نه نباید بری! نمیخوام توهم قاطی کثافت کاریاش کنه!
+ چشم پدر..
اون پسره ساکت و مودب همیشه به خواسته های پدرش احترام میگذاشت.. قانون اولِ زندگیش احترام به خواسته مادر و پدر عزیزش بود!
اما هر آدمی گه گداری از ته دلش خواستار چیزی هست و نمیتونه با زبانش اون رو بیان کنه!
جونگکوک هم دوست داشت گاهی شیطنت کنه..با بردارش به بیرون بره و...کلی کارهای دیگه!
اما به خودش قول داده بود حداقل اون برای پدرش پسری خوب باشه و موفق هم بود!
جئون جونگکوک فرزند جئون یانگسو شده بود سوگلی عمارت،عزیزدوردانه مادر و همچنین..جانشین پدر!
قطعا طبیعیه..یک پدر اون هم در موقعیت جئون یانگسو باید برای خودش یک جانشنین بجا میگذاشت..!
فقط اون خانواده و اهل عمارت از کارهای نامعقول پسره بزرگتر اون خانه خبر داشتند..
کارهایی که حتی مادرش رو به مرض سکته میرسوند..و حرفهایی که پدر خانواده رو میسوزوند ! ازجمله " وقتی جئون یانگسو نمیتونه پسرش رو کنترل کنه ، چطور قراره وزیر این کشور باشه؟"
برای یک مَرد یا حتی پدر..برای کسی که جایگاهی مهم داشت و مردم روی اون حساب میکردن هضم این حرفها سخت بود.. خیلی سخت..!
پج: خودت هم میدونی پسر..دلیل منطقی دارم! چون نمیخوام پسری مثل تورو در موقعیتی که حالا برادرت هست ببینم..خواه یا ناخواسته ممکنه جَوی که توش هستی روت اثر بذاره!
+بله پدر ممنونم که بفکر من هستید..من با حرفهای شما مخالفت نمیکنم..هرگز
| پایان فلش بک |زمان حال
وقتی به خاطره های گذشتش فکر میکرد خندش میگرفت! با خودش میگفت
" جئون یانگسو..دیدی سوگلیت هم به گوه کشیده شد..؟"
اما مگه تقصیر من بود..؟ آره شاید تقصیر من بوده..
شاید باید بیشتر به حرفت گوش میکردم؟
شاید...شاید..شاید...
و شاید هایی که حالا هیچ فایده ای ندارن..!
زمان گذشته ک نمیشه بهش رجوع کرد!پس..حداقل باید سعی کرد آینده رو جوری گذروند که ایکاشی باقی نمونه .همچنان پا روی پا انداخته بود و به هیاهوی اطرافش توجهی نداشت..
* جناب جئون ؟
جونگکوک پوزخندی به لبهاش نشست و رو به زیردستش "جانگ" گفت
+ هوم جناب جئون..پدرم رو به این اسم صدا میزدن..
ناگهان پوزخند عمیق صورتش جاش رو به صورتی خنثی ولی مملو از عصبانیت داد '
+ دیگه به این اسم صدام نکن!!!
همون آقا خوبه..!
* چشم..معذرت میخوام
معذرت خواهی...!
دقیقا چیزی بود که جونگکوک درکش نمیکرد! مگه میشه هرکاری که دلت میخواد بکنی..هر آسیب یا ضرری بزنی و بعد..با یه معذرت خواهی همه چیز رو پاک کنی ؟
اگر اشتباهی ورقه ای سفید و تمیز رو خودکاری کنیم...میتونیم ازش عذر بخوایم و برگه اش رو دوباره تمیز و سفید کنیم؟
خب قطعا نه ! مطمئنن جای خودکار هرچقدر هم که تمیز کنی آثاری ازش باقی میمونه!
پس..معذرت خواهی به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره من..
هیچقوت کسی که ازم عذر بخواد رو نمیبخشم!
+ خب چیکارم داشتی جانگ!
* پسری که توی بار ازتون باخته بودن باهاتون کار دارن
+ اینجاست؟
* اوه نه..زنگ زدن و خب شمارتون رو از توی همون بار پیدا کردن..مثل اینکه هرکاری کرد ادرس رو ندادن..
+ هوم کار خوبی کردن چون اگه اینکارو میکردن زنده مردشون رو یکی میکردم
و چشمکی نثارش کرد...
+ بگو به خودت حرفاشو بزنه نمیخوام وقت عزیزم رو با شنیدن صدای یه آدم بی ارزش هدر بدم..!
* چشم..
هرکسی ندونه خوده جونگکوک میدونست چقدر به جانگ اعتماد داره!
تقریبا از همون زمانی که زندگیش رو از خانوادش جدا کرد زیردستش بود..
و سهم اون بیچاره از همون ابتدا بدخلقی و گند اخلاقی بود چون جئون تصمیم گرفته بود به کل عوض بشه!
ولی اون هنوزم اون پسره خوب گذشته بود..فقط تظاهر به عوضی بودن میکرد و دلش هنوز هم با کوچیک ترین چیز به لرز میومد!
خدا میدونه بعد از مرگ هرکدوم از اون هرزه ها تا چقدر عذاب وجدان داشت..
اما اون با خودش کنار اومده و حالا بنظر میرسه واقعا به درجه بالایی از سنگ دلی میرسه! چون لازمه ی گرگ بودن چنگال های تیز و دلی بی رحمه!
اگر گرگ برای شکار هاش دل میسوزوند .. همیشه گشنه میموند!!...لارا ویو
از آینه به صورت بی روحش نگاهی انداخت..
چند وقت بود که آرایش نکرده ؟
یا چند وقت بود که ار قرصای ضد افسردگیش استفاده نکرده...؟
به جای زخم های روی دستش نگاهی انداخت..
خیلی دوست داشت زخم دیگری کنار دستش اضافه کنه و اون قسمت صاف و سفید رو هم خط خطی کنه ، ولی به مادرش قول داده بود به خودش آسیبی نزنه..
درکی نداشت از اینکه چرا هر وقت از مرگ جون سالم بدر میبرد!؟
شاید بقول قدیمی ها هنوز هم شیشه عمرش پر نشده !
هرروز با خودش تکرار میکرد..
شادی و لبخند چیزیِ که به ما بخشیده شده..
ولی چرا این قسمت هنوز هم برای من قفل باقی مونده !؟
من خواستم اما نشد ، مسیر اشتباهی رو انتخاب کردم و...هیچوقت نمیشه به گذشته برگشت!
شاید اگر به گذشته برمیگشتم توی همون مرحله از زندگیم و در اوج خوشبختیم خودم رو خلاص میکردم!
اگر از حاله این روزهام حتی یکدرصدش باخبر میشدم..ادامه نمیدادم!
حالا تنها کسایی که کمی بخاطرشون خودش رو خوب جلوه میداد مادرش و نانسی بودن..
حتی خودش رو مقصر مرگ پدرش میدونست..!
اون مرده همیشه خندان و سرحال بخاطر اون قلبش ایست کرد..
بخاطر تک دخترش که به اون حال رسیده بود..
وقتی که تنها تکیه گاهشم رفت..
معلوم بود که حالش بدتر میشه..تنها امیدش حمایت های پدرش بود
زنگی به نانسی زد تا ازش خبری بگیره
اون دختر دیوونه اخر هم بخاطر دوستپسر بی عرضه اش کار دست خودش میداد!
+ نانسی
نانسی: لاراااااااا وااایی
+چیشده دختر؟
نانسی : لارا نکنه برای مینهو اتفاقی بیوفته ؟ پولو چجوری به اون نره قول بدههه
+ وقتی یه قرون ته جیبش نیست گوه میخوره قمار میزنه! فکر کرده همش برده ؟ نه دختر گنده ترین هاشم باختن و دوست پسر تو حتی درمقابلشون پشه هم نیست
نانسی : وای بهم استرس نده..لارا چیکار کنیم؟ صد ملیون پول کمی نیست
+ کم ؟ دختر این پول برای ماها از خیلیم خیلی بیشتره!
نانسی : نکنه بلایی سرش بیارن..!؟ بهش زنگ زده و ازش محلت بیشتری خواسته...ولی خوده نره قولش حاضر نشده باهاش حرف بزنه
+ خب چیکار میخواد بکنه ؟ حتی خودشم بفروشه نمیتونه جورش کنه دار و ندارشم بده بدبخت دو عالم میشه! اینجوری میخواست خوشبختت کنه!؟
نانسی : نمیدونم..
+ خیلی خب کاری نداری؟ میخوام یکم برم پیش بابام دلم تنگ شده
نانسی : برو عشقم خدافظ...___________________
و خب این هم پارت جدید..!(:
ووت دادن اصلاااا یادتون نره چون ..چون خوشحال میشم؟😂 یا بهم انرژی میده..
یاهم به دیده شدن فیک کمک میکنه
خلاصه همشون..
هرچی بگذره و جلوتر بریم بیشتر از راز ها سر درمیارید متوجهشون میشید و اون موقعش که جذابیتش دو چندان میشه 😉🤍
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...