15_Marshmallow

780 189 245
                                    


هی بچز🙌

لطفا ووت و کامنت فراموش نشه💛

●○●○●○●○●○●○●

قدمای عصبیشو سمت خونه تابستونی مکس برمیداشت و اشکاش یکی پس از دیگری روی گونه هاش میریخت.
کل شب نخوابیده بود و لحظه شماری میکرد تا افتاب طلوع کنه و بیرون بزنه.
برعکس دیشب، به زین گفت کجا میره و اون مرد بدون هیچ واکنشی فقط زیر لب تایید کرده بود. حس کسایی که بهش خیانت شده بود رو داشت و بین خودشو و مکس یه دنیای جدید میدید.
چطور ممکن بود همچین چیز مهمی رو سالها ازش مخفی نگهداره؟!

با رسیدن به پرچین اون خونه، بدن مکس رو از پشت که کنار اسبی ایستاده بود تشخیص داد و وارد حیاط خونه شد.
دستاشو کنار بدنش مشت نگهداشته بود و نفسای عصبیش کم کم به مرز خفگی میرسوندنش.

مکس با شنیدن صدای قدمایی چرخید و با دیدن لیام لبخند بزرگی روی صورتش شکل گرفت. دستاشو از هم باز کرد و با نزدیک شدن هرچه بیشتر لیام صورت عصبانی پسر پیدا میشد و گیجش میکرد.

مکس_هی لیام! اتفاقی-

با برخورد مشت گره خورده لیام به صورتش، بدنش در اثر شوک به عقب پرت شد. قبل از اینکه به خودش بیاد اون پسر روی سینش نشسته بود و مشتاشو پی در پی توی صورت و سینش میکوبید‌.
مکس شوکه شده از حرکات لیام ناله دردمندی از بین لباش فرار کرد و دستاشو بالا اورد. سعی کرد مشتای پسر عصبانی رو مهار کنه و بعد چند لحظه موفق شد.

مچ دستای لیامو تو چنگ گرفت و به صورت عصبانیش خیره شد. خون جمع شده توی دهنشو کنارش تف کرد و با خشم و بهت صداشو بالا برد.

مکس_چه مرگته لیام؟؟ میفهمی داری چیکار میکنی؟!

لیام با عصبانیت سعی کرد دستاشو ازاد کنه و گاز محکمی برای کنترل کردن خودش از لب پایینش گرفت. مردمکای تیره شده از خشمِ چشماشو به مکس داد و کلماتش پسر رو به دنیای بهت کشوند.

لی_یه جوری رفتار نکن انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و این منم که گرگینه ام!!

لبای خونی پسر از هم با تعجب فاصله گرفت و نگاه ناباورش دنبال رد کمی از شوخی توی صورت لیام میگشت.
لیام از بهتش سواستفاده کرد و دستاشو از بین دستاش بیرون کشید. قبل از اینکه باز مشتشو توی صورتش بکوبه مکس با قدرت ناگهانیش شونه های پسر رو چنگ زد و لحظه ای بعد روی لیام خیمه زده بود.

مکس_چی همچین چیزی رو بهت گفته؟؟ کار ز-

مثل همیشه، مرد ناگهانی اونجا حضور پیدا کرد و قبل از اینکه اجازه بده جمله پسر تموم بشه لگد محکمی به پهلوش کوبید و کنار پرتش کرد.

دستاشو توی جیبش فرو برد و نگاه تحقیر آمیزشو به نگاه عصبانی مکس گره زد.

زی_دیگه هیچوقت سعی نکن روی چیزی که مال منه سایه بندازی!

I'm Fucking GodWo Geschichten leben. Entdecke jetzt