16_The room

889 188 173
                                    

هی بچز🙌

لطفا ووت و کامنت فراموش نشه💛

●○●○●○●○●○●○●○●

جو خونه سنگین بود و هوا برای لیام خفه بنظر میرسید. از وقتی که تام از اونجا رفته بود مدتی میگذشت و هیچکدوم قصد حرف زدن نداشتن. نه حداقل بعد از کار زین!

زین دقیقا به اندازه همون ضربه، یکی توی صورت تام زده بود و در برابر چشمای به خون نشسته تام فقط گفته بود "باید شکر کنی که احترامتو نگهداشتم!".. درواقع احترامی وجود نداشت.
ضرب دست زین چندبرابر بدتر از تام محکم عمل میکرد.

خودشو بیشتر گوشه مبل کشید و وقتی دید دیگه جایی نداره پاهای خشک شدشو تکون داد و از روی مبل بلند شد.
قدمای آرومشو سمت اتاقش برداشت و هری با نگرانی به رفتن لیام خیره بود.
شکستن غرور برادرش برای هزارمین بار اتفاق افتاده بود و هری به این فکر میکرد سرنوشت عجیب لیام چیه که از کودکی درحال رنج کشیدنه.

_زین، تو برو پیش لیام.

لویی با صدای آرومی زمزمه کرد و دستشو دور بدن هری پیچید. نگاهی به صورت رنگ پریدش انداخت و حدس اینکه اون پسر فشارش پایین اومده سخت نبود.

_هری حالش خوب نیست و لیام بیشتر به حرف تو گوش میده، باهاش حرف بزن.

زین بدون حرف نگاهشو بین هری ‌که توی بغل لویی جمع شده بود چرخوند و دستاشو توی جیبش فرو برد. قدمای آرومشو سمت پله ها برداشت و برخلاف گفته لویی سمت اتاق خودش رفت.

به هرحال لیام باید خودش از پس خودش برمیومد و کمی فکر میکرد، بدون اینکه هربار هری ای باشه تا کمکش کنه یا بهش دلداری بده. اون پسر نیاز داشت کمی خلوت کنه تا افکارشو سر و سامون بده.

با وارد شدن به اتاقش نگاهی به هوای ابری بیرون انداخت، لباسشو از سرش بیرون کشید و کنار پرت کرد. مستقیم با برداشتن پارچ آبش سمت اتاقی که داخل اتاقش قرار داشت رفت و با باز کردنش در لبخندی روی لباش شکل گرفت.

تنها مکانی که با وجود بیدار کردن روحیه دارک زین لبخند رو به لباش هدیه میداد اینجا بود. آب رو به ریشه گیاه هایی که اونجا رشد کرده بودن تزریق کرد و بعد از چند دقیقه بیرون اومد.

با روشن شدن ناگهانی اتاقش از نور بنفش و شنیدن صدای بلند آسمون و رعد و برق، بدن خستشو روی تخت انداخت و ساعد دستشو طبق عادت روی پیشونیش گذاشت.

رعد و برق با اینکه به بخش سِحر و جادوی مرد قدرت میداد اما علاقه چندانی بهش نداشت و اکثرا برای انجام کارهاش تا قطع شدنش صبر میکرد.

نفس کوتاهی از سینش بیرون اومد و پلکاشو بست. احساس ضعف میکرد اما نه از کمبود خون و نیکوتین، بدنش چند قرنه که معتاد بوی تن شخصی شده و حالا خیلی وقت میشد که ازش محروم بوده.

I'm Fucking GodOnde histórias criam vida. Descubra agora