5_Murder

903 218 542
                                    


های بچز🙌

لطفا ووت و کامنت فراموش نشه🧡

●○●○●○●○●○●

با حس کردن درد شدیدی توی سرش پلکاش رو از هم فاصله داد و ناله ضعیفی از بین لباش خارج شد.
نگاهش رو با گیجی اطراف خودش چرخوند و دیدن فضای اشنای اتاقش کافی بود تا با خیال راحتی خودشو روی تخت بندازه.

لی_لعنت به سردرد

زیر لب زمزمه کرد و به یاداوردن قرار امروزش با هری کافی بود تا با بدبختی ناله کنه و هق هق مصنوعی ای از بین لباش خارج بشه.

لی_خدایا چرا الان؟!

امروز روز افتتاحیه فروشگاه پوشاک هری بود و لیام باید اونجا حضور پیدا میکرد.
موبایلشو از روی میز چنگ زد و با دیدن ساعت نفس راحتی کشید.
هنوز وقت زیادی داشت و میتونست قبل رفتن به فروشگاه پروژشو به دانشگاه تحویل بده‌.

لی_دیشب چجوری اومد_..

ادامه جملش با شنیدن صدای جیغ کسی نصفه موند و نفسش لحظه ای بند اومد.
میتونست دعوا کردن همسایه رو به روییشون رو بشنوه اما هیچوقت به این شدت نبود.

از روی تخت بلند شد و پشت پنجره ایستاد، نگاهی به حیاط کوچیکشون انداخت و صدای کمک خواستنای خانوم مولر به گوشش رسید.

"کمکم کنید لطفااا خواهش میکنم کمکمم کنییید"

لی_اونجا چه خبره..

حس ابرقهرمانیش درحال روشن شدن بود و بدون اینکه وقت و تلف کنه از اتاقش بیرون رفت.
میتونست حدس بزنه هری از صبح بیرونه و کم کم برای غذا به خونه میاد.

لی_شت کاش بودی هری.

زیر لب زمزمه کرد و همزمان از خونه خارج شد، سمت درنیمه باز خونه رو به رویی دویید و شنیدن صدای جیغ و داد با جلوتر رفتنش بیشتر میشد.
اب دهنشو قورت داد و به ارومی پاشو داخل گذاشت.

"دست از سرم بردار خواهش میکنم!"

"احمق هرزه..فکر کردی میتونی طلاق بگیری؟ تا اخرش باید کف پای منو لیس بزنی سگ کثیف!"

اخم پررنگی بین ابروهای لیام شکل گرفت و قدمای محکمشو سمت اشپزخونه برداشت.
با دیدن مردی که صندلی چوبی رو سمت خانوم مولر نشونه گرفته بود، به پاهاش سرعت داد و قبل اینکه دیر بشه صندلی رو کنار پرت کرد.

لی_وات د هل مرد چه مرگته!؟

_تو دیگه کدوم خری هستی؟با چه اجازه ای اومدی تو؟

دست محکم مرد روی قفسه سینش کوبیده شد و برای لحظه ای نفسش رفت.

"ل..لیام خواهش میکنم زنگ بزن پلیس!"

هنوز چندلحظه ای از حرف زدن زن نگذشته بود که لگد محکمی تو صورتش کوبیده شد و بدنش از شدت درد بیهوش شده روی زمین افتاد.
لیام بهت زده نگاهشو از زن غرق خون گرفت و سرش رو بالا اورد. استرس توی بدنش زیادی کشنده شده بود و دلش میخواست هرچه زودتر از اونجا فرار کنه.

I'm Fucking GodWhere stories live. Discover now