32_For the last time

518 132 148
                                    

های گایز🥂

لطفا ووت و کامنت یادتون نره🧡

●○●○●○●○

صدای برخورد قطرات بارون به پنجره و تاریکی اتاق به تنهاییش اضافه میکرد. دستاش رو دور زانو‌هاش پیچیده بود و نگاه خالی از حسش رو به نقطه‌ای نامعلوم گره کرده بود.

گرگ درونش به حدی مظلوم شده بود که از شدت درد زوزه میکشید‌ و لیام کاری جز بی‌اعتنایی نمیتونست انجام بده.

_تو هم حسش میکنی نه؟ اینکه بند بند وجودم به اون معتاد شده رو... حس میکنی دیگه؟.. نه؟

لبخند محوی روی لباش شکل گرفت و نفس عمیقی کشید.
دستش رو با کلافگی واضحی لای موهاش فرو برد و از جلوی صورتش عقب داد.

_دیگه نمیتونم برای دیدن هری صبر کنم..

زیر‌لب زمزمه کرد و قدمای آرومش رو سمت در برداشت. سکوت سنگین خونه به جای آرامش، حس مرگ رو براش تداعی میکرد. راهروهای تاریک و نور کمِ چراغ‌هایی که توی سالن قرار داشت، اون رو یاد اوایل ناپدید شدن مادرش مینداخت..

کاملا واضح اون روزها و شب‌های جهنمی رو به یاد داشت..

چطور میتونست کنایه‌ها و گاهی ضرب دست تام رو موقع مستی فراموش کنه؟
چطور میتونست دفاع‌هایی که برادرش در برابر پدرش ازش میکرد رو از یاد ببره؟ مطمئن بود که اگر برادرش وجود نداشت خیلی قبل‌تر از این‌ها با زندگی خداحافظی میکرد..

رو به روی در ایستاد، با بلند کردن دستش در نیمه باز رو به آرومی داخل هُل داد و وارد شد. نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند و با دیدن بدن ثابت هری روی تخت، نفس آرومی کشید و طوری که باعث ایجاد صدای اضافی نشه روی پارکت قدم برداشت.

دید واضحش رو توی شب به گرگ درونش ربط داد و با از بین بردن فاصله باقی مونده کنار تخت ایستاد. سرعت جمع شدن اشک داخل چشماش به حدی زیاد بود که متوجه ریخته شدن قطره‌ اول روی گونش نشد. بینیش رو به آرومی بالا کشید و روی زانوهاش کنار تخت نشست.

_ه..هری..

انتظار زیادی بود که برادرش جوابش رو بده؟
برخلاف اخطارهایی که لویی بهش داده بود اما قلبش بیش‌ از حد دلتنگ برادر بزرگترش شده بود و لیام چاره‌ای جز اطاعت نداشت. نگاهش رو از نیم‌رخ آروم پسر گرفت و دست همیشه سردش رو به آرومی بین انگشتای گرمش گرفت و متوجه تکون خوردن پلکای پسر‌بزرگتر نشد.

_تو... دلت برای من تنگ نشده داداش بزرگه؟..

زبونش رو روی لبای خشکش کشید و نگاهش رو برای مطمئن شدن از سالم بودنش روی بدنش چرخوند و بالا آورد.
برخلاف انتظارش با چشمهای کاملا باز هری مواجه شد و کاملا خشک شده نگاهشون بهم گره‌خورد.

I'm Fucking GodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora