27_The Body

475 136 144
                                    

های گایز🥂

لطفا ووت و کامنت یادتون نره🤝

●○●○●○●○

نگاه یخ زدش میخ شده روی بدن ساکن برادرش بود و لبای خشک شدش خیلی وقت بود که بخاطر سکوتش بهم چسبیده بودند. دستاش درست مثل قلبش یخ زده بود و هری حس میکرد که صدها ساله صداش رو گم‌کرده!

_همونطور که خودتون خواستید بیمارستان فقط کار نگهداشتن جسد رو انجام میده، بعد از تموم شدن مراحلش جسد بهتون تحویل داده میشه....... آقای استایلز؟..


پرستار با نگرفتن جوابی سرش رو از کاغذای زیادی که دستش بود بالا آورد و به صورت بی‌حس پسر خیره شد. با دنبال کردن رد نگاه اون پسر به جسدی که همچنان بعد از کشیدن دستگاه‌ها روی تخت بود خیره شد و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.

_نمیتونید بیش از این جسد رو اینجا نگهدارید، برای بیمارای دیگه خطرناکه.

صدای پرستار مثل ناقوس مرگ توی گوش پسر زنگ میزد.

بدون نشون دادن عکس العملی همچنان نگاهش خیره به بدن لیام بود و ذهنش توی گذشته چرخ میزد.

پرستار با دیدن حال بدی که اون پسر داشت، بیشتر از این حرف نزد و با بیرون رفتن از اتاق اجازه داد مدتی تنها بمونند.


"_هیچوقت موهاتو کوتاه نکن هری! تو با اونا فوق العاده بنظر میرسی.."

"میشه اگه مامان برای جشن مدرسه نیومد تو بیای؟ اگر بیای میتونم به مکس نشون بدم چقدر خوشگلی!"

"بدون تو زندگیم جهنم میشد داداش بزرگه.. خیلی دوستت دارم باشه؟ حتی بیشتر از لویی، خیلی بیشتر!"

قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونش ریخت و حس کرد صدها نفر قفسه سینش رو به مشت و لگد گرفتند.
قدمای آرومش رو سمت تخت برداشت و با ایستادن کنار تخت فلزی، ملحفه سفید رنگ رو از روی صورت برادرش کنار زد.

"سلام من لیامم و 10 سالمه! دوست دارم وقتی بزرگ شدم مثل برادرم قوی بشم! آخه اون خیلی شگفت انگیزه!"

انگشت اشارش رو جلو برد و به آرومی تیغه بینی پسر رو لمس کرد. سرمایی که از بدنش به نوک انگشتش منتقل میشد بدنش رو توی خلا فرو میبرد. چطور قرار بود باور کنه که این اتفاق افتاده؟.. چرا حس میکرد این یه کابوس لعنتیه که باید ازش بیدار بشه؟..

"+میشه اگر من مردم گریه نکنی؟ دلم نمیخواد ناراحت ببینمت.

_احمق.. این چه حرفیه میزنی؟ لیامِ من تا ابد باید زنده بمونه!

I'm Fucking GodWhere stories live. Discover now