42_Don't leave me

124 33 13
                                    


وزن جسمی که روی کمرش قرار داشت از هر زمان دیگه‌ای سنگین‌تر شده بود.. پاهاش رو به زور بین برف‌ها میکشید و نفساش به شماره افتاده بودند.
هوای سرد وارد ریه‌‌هاش میشد و اجازه تنفس منظم رو ازش میگرفت. بدنش در مقابل احساسات سر خم کرده و تمام واکنش‌های دفاعیش رو بهم ریخته بود.

بغض، برخلاف خواسته‌ش، توی گلوش جمع شده و با هربار سر خوردن بدن مرد از روی پشتش سنگین‌تر میشد. گناهش چی بود که باید ذره ذره از بین رفتن عزیز‌ترینش رو احساس میکرد؟ گناهش چی بود که آخر علاقه بی‌حد و اندازش همچین چیزی نصیبش میشد؟

-"خواهش میکنم.."

زمزمه آرومش توسط هوا غارت شد و حتی باد‌‌ هم نفهمید که اون پسر از کی و بخاطر چی خواهش میکنه!

-"نمیتونم ادامه بدم.. باور کن نمیتونم ادامه بدم.. خواهش میکنم بس کن..."

پای راستش روی برف لغزید و قبل از اینکه تعادلش رو از دست بده، خودش رو سرپا نگهداشت و متوقف شد. خبری از اون سرعت سرسام آور اول نبود..

چراغ‌های شهر به خوبی از فاصله چند کیلومتری مقابلش پیدا بودند؛ اما دیگه توانی برای ادامه دادن نداشت.. به چه امیدی ادامه میداد وقتی جسم روی شونه‌هاش وزنش چندبرابر شده بود؟

-" اگر اینم یکی از اون شوخیای مسخرس... لطفا تمومش کن.. چون دارم میمیرم!.."

-"صدامو میشنوی؟؟ دارم میمیرم!!"

لرز عجیبی توی تنش پخش شد و ناامیدانه در برابر غم زانو زد.

جرئت نگاه کردن به عقب رو نداشت. جرئت نداشت بدن مرد رو جلو بکشه و واضح پلکای بستش رو ببینه! با چه جرئتی این کار رو میکرد وقتی تمام تنش قفل کرده بود؟

-"بهت گفتم دارم میمیرم لعنتی!! و تو هنوز ساکتی..؟"

پوزخند تلخی که چاشنی جمله‌ زهردارش بود، قلبش رو شعله‌ور کرد. صورتش رو از نفس‌هایی که به سختی میکشید توی‌ هم جمع کرد و سینه‌ش از نبود اکسیژن از درد بهم میپیچید.

مطمئن بود که از محدوده جنگل خارج شده، آسفالتی که کاملا با برف پوشیده شده بود مدرک محکمی برای وجود یه جاده بود و شعله کوچک امید رو داخل قلبش روشن کرد.

-"اجازه نمیدم تموم بشه... حیف داستان ما نیست.. که اینجا به پایان برسه؟.."

سرفه دردناکی از سینش خارج شد و پلکاش رو با درد شدید ریه‌هاش روی‌ هم فشرد. دست راستش رو که بخاطر جمع شدن خون درونش، خواب رفته و بی‌حس شده بود، به سختی تکون داد و سعی کرد موبایل مرد رو از توی جیبش بیرون بکشه.

-"خواهش میکنم پیدا شو.."

زیر لب زمزمه کرد و طولی نکشید که نوک انگشتاش به موبایل برخورد کرد. با لبخندی که از روی رضایت روی لباش شکل گرفته بود، خیلی سریع اون شئ رو بیرون کشید و صفحه موبایلی که بدون رمز بود رو باز کرد.
عددهایی که نشون از تماس‌های بدون پاسخ از طرف لویی بود صد رو رد کرده بودن.

I'm Fucking GodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora