♡part 1♡

2.2K 201 11
                                    

سرنوشت...چه واژه غریبی... گفته‌ شده خدا هنگام افرینش موجودات این جهان ماموریتی به الهه ماه داده‌..که در اون هر موجودی متناسب را رنگ روحو وجودش ویژگی ای بهش اعطا کنه...صفتی که کله سرنوشت این موجودات رو تحت تاثیر خودش میزاره و روح جیمین،ابی بود.
بله ابی...ابی ای به طراوت و شادابی بوی زندگی ..که به هنگام لمس مروارید های اسمون رو گونه ت احساس میکنی.‌.همون موقع که دلت از همه دنیا گرفته...و انگار که این مروارید ها دارن موها و گونه هاتو نوازش میکنن و بهت میگن تنها نیستی...ابی ای به طراوت بوی زندگی...همون بوی مست کننده خاک که مثه ارامبخش بعد از بارون وجودتو فرا میگیره...به زیبایی عه رنگین کمون. روح جیمین ابی بود‌‌..ابی ای به غمگینی عه همون گل بابونه کوچک و تنها...که معصومانه منتظر معشوق خودش ینی بهار میمونه...اشک میریزه...اما افسوس که بجای لمس انگشتای پر مهر خورشبد رو گونه ش ..دونه های سرد برف بهش سیلی میزنن...و این سرما تمام وجودشو به اتیش میکشه از تنهایی و ظلمات ...بله...روح جیمین ابی عه و بوی زندگی میده...مثه ابی اسمون ،که حتی بعد از غرش ابرها و شمشیر تندر ها..که مثه پارچه ای حریر ابر ها رو پاره میکنن...شب که میشه‌....تو بازم میتونی ببینی اون ماه نقره ای رو..ماهی که با نگرانی به فرزندانش روی زمین نگاه میکنه...ادمایی که رویاهای بزرگ دارن...اما خسته ان...ادمایی که در عین درد و اشک،همچون قویی در دریاچه به رقص در میان و زیر بارش سیل اسای بارون به زندگی ادامه میدن...اگه ماه نباشه اونا میمیرن...اخه کجا میتونن همدم به این خوبی ،که با نگرانی و بخشش نور. نقره ای شو به فرزندانش میتابه تا بتونن سختی هارو تحمل کنن و جانی دوباره بگیرن،پیدا کنه؟؟

_زندگی...چه واژه غریبی،به ما گفته ان هیچ چیز داعمی نیس‌..که بعد از پاییز زمستونه و همیشه بعد از بارون رنگین کمون و خورشید صبح میاد که روحتو نوازش می‌کنه.ولی اگه همه اینا یه دروغ محض باشه چی؟؟اگه هیچ وقت...هیچ وقت باتمام تلاشی که میکنی بازم زندگی روی خوشش رو بهت نشون نده چی؟؟مثه لوتوسی(نیلوفر ابی)که به جرم پاکی اونو در مرداب زندانی کردن....لوتوسی که همه دردارو به جون میخره و همچنان منتظر دستای گرم زندگی میمونه،تا اونو لز این ظلمات و تاریکی نجات بده،اما حاظر نیست پاکی و جوهر وجودشو ،معصومیتشو تسلیم مرداب کنه...
به اینجا که رسید مکث کرد
_همینطوره...من با تمام وجودم درک کردم...چه ارزوها که نداشتم‌..دلم میخواست روانشناسی بخونم...هه... جیمین خوش خیال...کِی میخوای بزرگ شی...قلب احمق من فقط یه نگاه به اطراف بنداز ...با یه پدر مریض و دوتا خواهر برادر کوچیک... چطور میخوای درس بخونی؟؟با این اوضاع افتضاح...بله افتضاح...افتضاح نبود اگر چند وقت پیش شرکت پدرت تو اتیش نمیسوخت و علاوه بر خسارت جانی ادما...کلی بدهی بالا نیاد...افتضاح نبود اگر نامجون هیونگ زودتر اون مدرک پزشکی کوفتیشو می‌گرفت و با کار کردن نجاتمون میداد...افتضاح نبود اگر پدرت بعد از اون حادثه یه بیماری ناشناخته نگیره وافسرده نشه...لاقل نه اونقدر افسرده که مجبور باشی هر روز سه چهارم حقوقتو براب داروهاش بدی و با بقیه ش شکم خونواده تو سیر کنی..
با لگد محکمی که به در خورد از دریای افکارش بیرون کشیده شد

lotusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora