♡Part12♡

452 66 8
                                    

نگاهی به سر تا پاش انداخت،بطری شرابی در دست گرفته بود و متعجب بهشون نگاه میکرد،انگار که یکی از عجایب هفتگانه دنیارو دیده باشه خشکش زده بود.نگاهی به انگشتای کوچولوش که محکم دور بطری پیچیده شده بودند،ترقوه های برجسته و اون چال خواستنی که کمی بالا تر بود کرد،هودی گشاد سخاوتمندانه ترقوه هاشو به نمایش گذاشته بود و فقط تا بالای رون های لختش رو کاور کرده بود،گردن باریک و ظریفی داشت و در اخر،اون دو تا گردال های عسلی که مثل سیاره زحل درخشان بودند و با خط چشم ملایمی زیباتر شده بود و لبایی که با رژ ملایمی تو چشم تر بنظر میامدند  و سیبک گلویش که مدام بالا پایین میشد،بنظر می‌آمد استرس دارد
_بهتون نمیاد اهل ارایش باشید اقای پارک
اب دهنشو ناشیانه قورت داد و سر از شکم هیونگش فاصله داد،انگار که یونگی به خودش اومده باشه ازش فاصله گرفت و با چهره ای جدی رد اشک رو گونه هاشو پاک کرد
_چی؟من..من
_اون فقط وقتایی که میخوایم بریم مهمونی ارایش میکنه،اصلا ازین چیزا خوشش نمیاد!
این دومین باری بود که اون دو قطبی به جاش جواب میداد،نفس عمیقی کشید و سعی کرد که حواسشو جمع کنه ،بعد از کلی کلنجار رفتن تو اون مکان دو متری به این نتیجه رسیده بود که نمیتونه به این الفا اعتماد کنه.وقتی  داشت اروم از اتاق بیرون میرفت متوجه بطری شرابی روی عسلی کنار تخت شد،نگاهی به پودر سفید رنگ داخل قوطی انداخت، کمی بوش کرد و سعی کرد رایحه شو به خاطر بسپاره.قرار بود با استفاده از این دارو و البته کمی لوندی و عشوه مشروب الوده رو به خورد یونگی بده،برای همین محض  احتیاط با لوازم ارایشی که تو اون کابینت ها پیدا کرده بود ارایش ملایمی کرد و بعد از پوشیدن هودی و تنها شرتک کوچکی خودش رو اماده کرد.بنظر نمیامد مهمان یونگی هوشیاری زیادی داشته باشه و از انجایی که خونه یونگی دو خوابه بود پس کارش راحت تر میشد!!
احتمالا بعد از دست به سر کردن اون الفای عجیب غریب با چشمای شب رنگ یونگی بخواد باهاش بخوابه.اونوقت دست به کار میشه و بعد از خوروندن مشروب به اون بیچ پینگ دو قطبی و اطمینان از بیهوش شدنش اون مکان نحس و ترسناک با کابینت های قفل شده و پر از رمز و راز رو ترک میکنه!
وقتی داشت همه ی اون دارو رو تو مشروب خالی می کرد و بهمش میزد از بوی گندش چینی به بینیش داد.
اگر اون عوضی مجبورش میکرد خودش هم بخوره چی؟!اگر از نقشش بویی می‌برد و واقعا همونطور که گفته بود برای همیشه تو زیرزمین خونش به زنجیرش می‌بست و اذیتش میکرد چی؟!نه،او نمی‌توانست با همچین چیزی کنار بیاید.بطری را در دستش محکم تر فشورد و اب دهانش را محکم قورت داد.نمیشد هیچی را پیش بینی کرد!
وقتی به خودش اومد تونست صدای یونگی رو که که با خشم صداش میکرد بشنوه اما انگار بازم با بی حواسی قایق هوشیاری کوچک و  محکمش که از چوب های کاج ساخته شده بود و هنوزم بوی خوش و خنک عطر اون درخت را در خودش به یادگار داشته بودشکسته بود و اون توی اقیانوسی به رنگ شب و خلسه ای بی پایان غرق شده بود و هیچ تلاشی برای نجات نمیکرد.ستاره های درخشانی که با سرعت تو اون اقیانوس تیره سقوط میکردند و موجی عظیم از نورهای درخشان رو بوجود می‌آوردند که تضاد قشنگی رو در اون مکان عظیم بوجود میاورد،اقیانوسی که از فرط تنهایی به تیرگی میزد و حتی سقوط اون همه ستاره درخشان برای مدت زیادی نمیتونست اون رو روشن و زیبا کنه بلکه فقط چند لحظه با سوختن و انفجارشون میتونستند به چشمای به رنگ شبش جرقه ببخشند و برای لحظه ای هم که شده جیمین رو یاد گذشته ای دور بندازه.روزی که پاش پیچ خورد و یه پسر مهربون با لباش اشکاشو بوسید و در حالی که بهش خیره بود ازش میخواست اروم باشه و نفس عمیق بکشه،چشمای مرد جیمین را یاد اون پسرک مهربون تو باغ اسمرالدو با قلعه شنی متروکه انداخت،زمانی که   اون پسر بهش با چشمای قلبیش ابراز علاقه کرد و یه دونه گل اسمرالدو را به موهاش زد،هنوزم میتوانست صدای ان پسر را در گوشش بشنود،اولین و اخرین عشق بچگی اش!!
اما،اون اخرین دیدار بود و دیگر هرگز نتوانست پسر را ببیند.امیدوار بود ان پسر بی نام با چشم هایی شبیه به سیاه چاله های عمیق که کهکشان های زیادی را در خودش جا داده بود هم همین حس را دوباره ببیند،اما دریغ که گردانه روزگار هرگز به کام او نبود و ناجوان مردانه انها را از هم جدا کرد،خیلی وقت بود که فراموش کرده بود.این خلا عاطفی همیشه در وجودش پنهان بود،قلبش از یادآوری گذشته به درد امد.بعد از ان زمان تا خود حالا که ریشه های ان اسمرالدو دور تا دور قلبش را احاطه کرده بودند و اجازه ورود کسی به قلب جیمین را نمیدادند‌،بعد از ان همه شور و عشق بی‌پروا،بعد از ان پسر دیگر کسی در قلبش را نتوانست بگشاید،نباید به یونگی اعتماد میکرد ،او به خودش قول داده بود که به غیر از ان الفا قلبش را به کسی ندهد،شاید بهتر بود بعد از این ماجرا دنبال ان پسرک معصوم با چشمهایی کهکشانی بگردد و حسش را به او بگوید.
با فریاد یونگی به سختی نگاهش رو ازچشمای مرد  گرفت و سعی کرد به اون گوش بدهد
_صدامو میشنوی؟! میگم اون چیه دستت؟!بیا بشین
لب هاشو بهم فشرد و سعی کرد به اینکه چرا اون الفا اینقدر مرموز بهش زل زده بود طوری که انگار داره افکارش رو می‌شنوه فکر نکنه!
_اوه...یونگیا،تو سوپ درست کردی؟!
به سمت میز پا تند کرد ‌و رو به روی اون مرد نشست.اصلا از حضور اون مرد حس خوبی نمیگرفت!

lotusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora