گویند درد انکس که سکوت میکند بسیار بیشتر از کسی ایست که در خیابان ها فریاد میزند.غم ان کس که حتی حرف هم نمیزند بسیار بیشتر از کسی ست که اشک میریزد.درد مراحل مختلفی دارد،اینکه هنگام مواجهه با ان گریه کنی امری طبیعی و عادیست.این یعنی تو روزی خوب خواهی شد.یعنی غم های طاقت فرسا که روح ابی بیجانت را همچون باد که شکوفه های گیلاس را بیرحمانه به سقوط وامیدارد،قطره قطره از سینه سنگین و قلب رنجورت بیرون میریزد.یعنی همچون گل نرگسی که مشتاقانه منتظر چیده شدن توسط دستان یک عاشق و بسته شدن ربانی خاکستری بر ان است،تا برای شاید یک معذرت خواهی،شاید هم مرور خاطرات شیرین گذشته،خاطراتی که انگار هرگز اثارشان از بوم نقاشی خاکستری و غمگین زندگی مان پاک نمیشود و رنگ امیزی ابی خاکستری رقت انگیز زندگی مان را،رقت انگیز تر میکند استفاده شود.یعنی هنوز امیدی هست.
اه ازین زندگی!!
گاهی اوقات به این می اندیشم
جک نمیتوانست بر ان سکوی کوچک چوبی،در اب تکیه دهد و کنار رز بماند؟!
شاید اب به قدری سرد بود که وجود پاک ان عاشق یخ بزند!
اما من ایمان دارم...
به گرمان دستان کوچک رز،به هنگام لمس گونه جک.
من ایمان دارم....
به ان اب مقدس سرازیر شده از چشمان رز،به هنگام بوسه زدن جک بر کف دستان سرد و بی گناهش
و قسم به اتش داغ نهفته در سینه جک...
اگر کنار رز میماند یخ زدنی در کار نبود
ان شعله درخشان تپنده،همچنان امیدوار میتپید و هیچ چیز باعث توقف ان نمیشد
ناامیدی چیز بدی ست...
بخاطر ان حاضر به رها کردن دستان کوچک و معصومش میشوی،بدون انکه برای اخرین بار نوازش انرا بر موهای پریشانت حسکنی
به صدای ناقوس مرگ گوش نده جک!
همان صدا که ارام نجوا میکند:
گل های نرگس را لگد مال کن!
رهایش کن!
بدون تو همچون ستاره ای رقصان در اسمان شب میدرخشد.
باید میماندی!
اتش عشق هر دو شمارا زنده نگه میداشت.
و فردای ان روز
سحرگاهان میچیدی...
ان نرگس های چشم انتظار و غمگین را
بر فراز دشت گل های پر از لاله
میخندیدید و میرقصیدید
اما افسوس که تو نماندی
بیچاره رز!
محکوم به نفس کشیدن بدون تو شد.
اگر من خدا بودم
دریارا میشکافتم برایت
تا قلب معصوم و عاشقت به تپیدن برای رز ادامه دهد.
اما افسوس که بازی سرنوشت چیز دیگریست!
عاشق های واقعی هیچوقت بهم نمیرسند.
شاید هم خدا عشاق واقعی را طلسم میکند
چون با دیدن انها یاد معشوق خود میافتد.
اما این بی انصافی ست،بخاطر کسی که رهایت کرده،عشاق دیگر را ازار دهی.
وگرنه چه دلیلی میتوانست داشته باشد؟!
دل غرق خون مجنون
دستان بی گناه فرهاد
اه فرهاد!
چه دلیلی میتوانست داشته باشد؟!
جز اینکه خدا....
خود روزی عاشق بوده...
و عشقش را از دست داده است
چه دلیلی میتواند داشته باشد؟!
جز اینکه خدا غمگین است
از دوری معشوق خود،دلش چرکین است
این داستان و چرخه ادامه دارد
تا زمانی که
خدا عشقش را فراموش کند
شاید آنگاه به ما رحم کند!
مرحله دوم درد،زمانیست که درد داری،اما اشک نمیریزی،فریاد نمیزنی،اه نمیکشی،سخن نمیگویی،حسرت نمیخوری،دلتنگ نمیشوی،نفس نمیکشی.
نوع دیگری از واکنش هم وجود دارد،که در ان به درد ها میخندی،طوری ک گمان میکنند باید به روانشناس مراجعه کنی.اینگونه است که صبح ها با حس سنگینی و درد عمیق در قلبت چشم میگشایی،با خود میگویی...من هنوز زنده ام؟!چرا هنوز نفس میکشم.دیشب آرزوی مرگ خود را کردم،انگار اینبار هم ارزویم براورده نشد.درد سراسر تنت را در بر میگیرد و تو درحالی که سینه ات را با دستت فشار میدهی، از غصه به سختی نفس میکشی،گویی کسی با چاقو به جان قلب بیرمقت افتاده و پی در پی به ان گل سرخ زخمی ضربه میزند.
درست مثل موقعیت الان جیمین.
با صدای زنگ گوشی چشمانش را گشود.انرا قطع کرد.با حسرت به خورشید که موهای طلایی خود را در سراسر جهان افشان کرده بود و از پنجره میتوانست ان تره های طلایی را ببیند چشم دوخت.
روی تخت نشت و با یاداوری اتفاقات دیروز و حرف های ان سه نفر چشمانش پر از مروارید های درخشان شد.قلبش درد میکرد.تمام بدن و تن رنجور و ضخمی اش درد داشت.مشتش را چند مرتبه بر سینه کوبید تا شاید از درد اش بکاهد.چشمانش دیگر گنجایش تحمل ان اقیانوس های غمگین را نداشت ولی لجوجانه از ریختن اشک هایش خودداری میکرد.
«خوشحال میشم هر چه زودتر خونه مو ترک کنی....لطفا چیزی جا نزار...چون حالم از وسایلی که بوی فرمون های مضخرف تو رو بدن بهم میخوره!»
با یاداوری حرف های تهیونگ اشک هایش سرازیر شد و قبل ازینکه هر انچه که در معده داشت بالا بیاورد سمت سرویس بهداشتی دوید.
بدون توجه به تهیونگی که داشت صورتش را شیو میکرد با عجله وارد شد و دست بر لبه توالت گذاشت و هر انچه در معده بود و نبود را بالا اورد.
تهیونگ از وضعیت اسفناک ان امگا ابروهایش چین خورد و سعی کرد زودتر کارش را تمام کند.
_خدای من،تبریک میگم پارک جیمین
جیمین با چشمانی معصوم،غمگین و بیحال به الفا زل زد،به لطفاموهای بلند و اشفته بلوندش که گونه هایش را پوشانده بود تهیونگ نمیتوانست اشک های جاری شده را ببیند:
تهیونگ با دیدن توجه اش لبخند تمسخر امیزی زد و ادامه داد:
_امگایی که مارکی نداره ولی حامله اس،توشکمت یه حرومزاده مثل خودت داره پرورش پیدا میکنه،اصلا نمیتونم وجودتو تو خونم تحمل کنم هر چه زودتر بری بهتره!!
تمام این حرف ها را در حالی گفت که به ان عسلی های بی ستاره و غمگین چشم دوخته بود.
پر شدن چشمانش را در حالی که به الفا و دهان او خیره بود حس کرد.
*نه جیمین الان نه!!
به چشمان الفا خیره شد در حالی که چیزی تا ریختن اشک هایش نمانده بود
*حرفای دیشبمو یادته ؟!گریه بی گریه...باید قوی بنظر برسی
جین و هوسوک که پشت در فالگوش ایستاده بودند با نیشخند مزحکی داخل امدند.
_یاااا...تهیونگ شیی این دسشویی فقط برای استفاده تو نیست عجله کن ماهم کار داریما!!
به هر سه انها که با غرور و لبخندی مسخره به او خیره بودند نگاه انداخت،به چشمان تهیونگ خیره شد:
_حالا از کجا میدونی مارکم نکرده؟!!
_میدونی آقای کیم،من رفتار تو رو مبنای تربیت الفای تو شکمم قرار میدم،هیچ دلم نمیخواد مثل تو و رفیقات، کصخل و احمق بار بیاد،لاقل نه اونقدر احمق و بیعرضه که حتی نتونه از پس شیو کردن صورتش بربیاد و به خودش اسیب بزنه بزنه!
دست و صورتش رو در حالی که اون سه نفر بهش خیره بودند شست وبا چشمانی پر از نفرت به تهیونگ خیره شد،نیشخندی پر از تنفر به ان سه نفر زد و با قدم های هماهنگ با ریتم اهنگ و صوت زدن از انجا فاصله گرفت.
به محض بستن در اتاق پشت در سر خورد،سر بر زانو گذاشت و اشک هاش جاری شد.
_ازت...هق...ازتون...متنفرم
*هیششش....کنچانا....گریه نکن....من پیشتم جیمینی!!
_تو ...هق...فقط یه توهمی
*نه...من...خود توام...من کنارتم...گریه نکن..همه چی درست میشه...کنچانا...کنچانا..اروم باش شیرینم!
دستاشو دور شونه هاش حلقه کرد و خودش رو در اغوش خودش محکم فشار داد.نفس عمیق کشید.
*تو میتونی از پس هر کاری بر بیای
_حالا باید چیکار کنم؟!
*خودتو جمع و جور کن...اول از همه بعد از گرفتن حقوق این ماهت استعفا میدی...بعد دنبال خونه مناسب میگردی.
_همین کارو میکنم...این کار درسته!
دستی تو موهای پریشون بلوندش که شباهت زیادی به پشمک داشتند کشید و بعد از دوش مختصری مشغول پماد زدن به زخم ها و پوشیدم لباس شد.
پیرهن یقه هفتی سفید و شلوار سفیدش که ست بود رو پوشید.گردنبند ظریف طلایی که مورد علاقش بود رو انداخت.خط چشم ظریفی کشید،با احتیاط بالم رو روی لب های زخمی و ترک خورده اش کشید.کمی کرم پودر زد،هم به صورت و هم گردن،تا کبودی هارو پنهان کنه و کمتر شبیه مرده های متحرک بنظر بیاد
عطر شیرین و ملایمی به خودش زد و بعد از برداشتن کارت های اعتباری و گوشیش کفشای مشکی براق و واکس زده شو پوشید.چشم هاشو بست و چند. نفس عمیق کشید.اون باید قوی بنظر میومد!!
وقتی به خودش مسلط شد در اتاق خوابشو باز کرد و به سمت بیرون قدم برداشت.
هوسوک با تنه بهش زد
_هِی هرزه جلو پاتو نگاه کن!!
تهیونگ که روی مبل همراه سوکجین مشغول سریال دیدن و خوردن پاپکورن عسلی و شیرینی که امروز صبح سوکجین درست کرده بود و جیمین به محض بیدار شدن میتونست به خوبی بوی خوشمزه شو حس کنه بود،قهقه بلندی زد و این در حالی بود که سوکجین سخت مشغول دیدن سریال بود یا شایدم نمیخواست امگا رو مثل اون دو نفر بیشتر از این مورد تمسخر قرار بده.
_اوه اوه....امروز قراره پاهاتو برای کی باز کنی که اینطور به خودت رسیدی و صبحانه نخورده داری میری ؟؟!
جیمین با عصبانیت بهش خیره شد و خواست جوابشو بده که هوسوک زودتر لب به سخن باز کرد:
_معلومه خب...اون صبحونه شو قراره امروز صبح تو عملیات نوش جان کنه مگه نه هرزه؟!!
ازینکه انقدر این کلمه رو بهش نسبت میدادن و مدام با این اسم صداش میکردند متنفر بود،باز هم بغض راه گلوشو گرفته بود و چیزی نمونده بود تا چشماش پر شه
*خودتو جمع جیمین!!
اون تیله های فلزی که چیزی نمونده بود تا خفه اش کنن رو به زور پایین فرستاد و بهشون خیره شد:
_همینطوره اقای جانگ...ترجیح میدم تو تخت اون گرسنگیم برطرف شه و اونو بخورم تا کنار عوضیایی مثل شما سر یه میز بشینم...حالا هم من رو ببخشید دیرم شده!!
با نیشخندستی تو موهای بلوندش که کمی فر بودند و در کنار براق بودنشون اون رو شبیه الهه ها کرده بودند کشید و به بیرون رفت.
نگاهی به آسمان ابی که با نور طلایی رنگ افتاب زیباتر شده بود انداخت.نفس عمیقی کشید و راه افتاد
دوست نداشت از تاکسی استفاده کند.شاسد بهتر بود از همین الان به صرفه جویی کردن در پول عادت میکرد،هر چند...تا چند وقت پیش،قبل ازینکه پدر و مادرش را ترک کند نیز همینگونه زندگی میکرد.
قدم های سست اش را سمت ایستگاه اتوبوس برداشت.صندلی های ایستگاه پر از خاک بودند،ترجیح داد بایستد،دوست نداشت با دادن لباس هایش به خشک شویی پولی اضافه حدر بدهد.بدن درد امانش را بریده بود،انگار وزنه ای چهل کیلویی بر سینه اش گذاشته بودند و نفس کشیدن را بر او سخت میکردند.
**باید ورزش کنم،نمیخوام یه امگای ضعیف باشم
*افرین... دیدی سخت نیست؟!داری مستقل شدن واقعی رو یاد میگیری!
_امیدوارم بتونم خونه ای با پول پیش حقوق این ماهم پیدا کنم.
اهی کشید و با امدن اتوبوس صندلی کنار پنجره را انتخاب کرد و به بیرون چشم دوخت ،حالا که فکرش را میکرد ،پوشیدن پیرهن و شلوار سفید اصلا ایده خوبی نبود.
رفت تا زندگی را در مکان جدیدی پیدا کند.
با قلبی سنگین
و چشمانی که مدام پر میشدند ولی اجازه خالی شدن نداشتند.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
_________________پایان پارت بیستم🤍
دوست دارم تعداد ووت ها بیشتر باشه...همه تون ووت بدید...ولی اینجوری در حق کسایی که همیشه پا به پام پارت ها رو با اشتیاق میخونن و ووت میدن بی انصافی میشه...نمیتونم بخاطر فقط چند نفر که ووت نمیدن بقیه رو نادیده بگیرم🥺🥺🫀🫂🫂💛
بعلاوه...همیشه دلم خیلی براتون تنگ میشه...بنابراین بهتره شرط نزارم..ممنونم که فیکمو میخونید،شما زمرد های ارزشمند منید که دوست دارم تو اغوشم قایمشون کنم و دست کسی بهشون نرسه...ازین به بعد پارت ها رو طولانی تر مینویسم براتون:))😘😍
دوستون دارم مراقب خودتون باشید امیدوارم از تعطیلات لذت ببرید🥺😍💖🫂🫂
![](https://img.wattpad.com/cover/320301427-288-k474075.jpg)
YOU ARE READING
lotus
Werewolfفصل اول کامل شده نام داستان: نیلوفر آبی کاپل:کوکمین ژانر:رومنس،انگست،اسمات،مافیا،امگاورس روزی فرا خواهد رسید تکه های شیشه ای شکسته شده قلبت را زیر نور ماه با چشم هایی لبریز از مروارید و دستانی به سردی رایحه کاج و پاهایی به بی رمقی بید مجنون،هنگام رس...