⁦ part6♡⁩♡⁩

740 88 9
                                    

با حس درد عجیبی که تو کمرش و بازوش پیچید چشماشو باز کرد.روی تخت بود...اما نه تو اتاق خودش...بعد وارسی چشمی اتاق فهمید که تو اتاق یه غریبه اس...
_خ...خدای منن..این کیهه..
یونگی وقتی متوجه تکون خوردن جیمین روی سینه ش شد چشماشو باز کرد و به چشمای جیمین خیره شد.صورتش کمی پف کرده بود و چشماش دیگه رگه های بنفش رو نداشت ...لبای قرمز و پف کرده...موهای ژولیده و چشمای درشت و پاپی طورش باعث شد تو دلش خودش رو بابت پیدا کردن همچین طعمه ای تحسین کنه
_صبح بخیر اقای پارک
_ر...رییس..
حرفش با لمس شدن بدنش که زیر پتو تقریبن لخت بود و به جز باکسر مشکی اور سایز چیزی پاش نبود قطع شد و از شدت شوک از روی تخت پایین افتاد
_اخخ...ااییییی..درد میکنهه. با تیر کشیدن کمرش ناله کرد
_پارک..اروم باش...تو باید استراحت کنی
هه؟؟اروم ؟؟حتی اگه میخواست هم درد کمرش این اجازه رو نمیداد
_هقق...کمرم...خیلی درد می‌کنه
_باید استراحت کنی
_ای...اینجا...هقق...اینجا چه خبره ؟ من چرا لختم...چرا بدنم پر از کبودیه...پشتم درد میکنه...من اینجا چیکار میکنم.با گریه و صدای بلند گفت و تقریبا فریاد زد و بدنشو با پتو پوشوند...خدای من...ینی با کسی خوابیدم...پس چرا هیچی یادم نیس...سرش درد میکرد و از بیچارگی نمیدونست باید جلوی رییسش که به تازگی یه هفته اس تو شرکتشه چطور رفتار کنه...محض رضای فاککک....اون حتی بزور باهاش چشم تو چشم میشد و سلام میکرد...امکان نداشت غیر از سلام و احوال پرسی کوتاه صبحگاهی که اتفاقی باهاش برخورد میکرد مکالمه دیگه ای داشته باشه...ولی حالا لخت بودد!!!اونم تو تخت رییسش!!ریسش لباس داشت ولی چرا اون لخت بود؟؟!اروم هق زد..نمیدونست باید چیکار کنه
نگاهی به امگای مچاله شده در پتو که اروم گریه میکرد انداخت...انگار خیلی ترسیده بود.همه چی قرار بود طبق نقشه پیش بره،اون فکر همه چیو کرده بود...رنگ نگاهش عوض شد.با لحن یه آلفای بهت زده و نگران و مدافع حقوق امگاها که انگار برای حمایت جیمین اینجاس با بغض لب زد:
_اروم باش...من..من همه چیو بهت میگم.ببین...من نمیدونم تو چیکار میکردی یا با کی بودی...من فقط تو بار بودم و تصمیم داشتم با یکی از هرزه های توی بار به اتاق بریم که تو رو تو یه اتاق ...لخت و تنها دیدم...بنظر میومد با کسی رابطه داشتی...اخه فورمونات همه جا پخش شده بود ...و بدنت همینجوری که خودت میبینی پر از کبودی بود...
_د...داری ..د.دروغ میگی...ته ..تهیونگ همیشه حواسش بهم هس...امکان نداره وقتی مستم منو بین اون همه الفا تنها بزاره!!!
جیمین با صدای بغض دار گفت سعی کرد دردی که تو کمرش می‌پیچید رو نادیده بگیره
نگاهی به چونه لرزونش کرد و چشماش پر اشک شد
_متاسفم جیمیناه...اما انگار دوستت اونموقع کارای مهم تری داشته ...شاید موقع خوش گذرونی و دیدن هرزه های بار تو رو یادش رفته...من...من وقتی تورو با اون وضعیت دیدم واقعن دلم گرفت...از درد رو تخت مچاله شده بودی و مدام به بدنت چنگ میزدی...تخت پر از خون و کام تو بود...خدای منن...حتی نمیتونی تصورشو کنی چقد ناراحت شدم...امگای مهربون و معصومی مثه تو نباید به این طرز وحشیانه مورد تجاوز قرار میگرفت!!
_د..داری میگی بهم تجاوز کردن؟؟
جیمین با فریاد گفت و با شنیدن حرفهای رییسش نتونست جلوی ریزش اشکاشو بگیره
یونگی با دیدن حال جیمین بغضش شکست و اشکاش اهسته رو گونه هاش ریختن...سمت  جیمین رفت و رو دو زانو اونو در اغوش گرفت و سرشو رو سینه ش فشرد
_متاسفم...عزیزم من واقعن متاسفم...باید...باید زودتر میفهمیدم...به بارمن اطلاع دادم و وقتی گفت کسی همراهت نیس با عجله تو رو خونه خودم اوردم... تموم راه مدام چکت میکردم...از داروخونه قرص تب بر خریدم و پزشک خونوادگیمون رو خبر کردم...دکتر بهت ارام بخش زد و من بعد از خوروندن قرص تب بر و تمیز کردن بدنت کنارت نشستم تا سرمت تموم شه
یونگی تمام این حرفارو در حالی که جیمینو سفت تو اغوشش میفشرد گفت و همراهش اشک میریخت...

lotusOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz