⁦⁦♡⁩part19♡

380 64 13
                                        

با ترس تو خودش جمع شده بود و به هوبی هیونگش که دست شکستشو بی حرکت نگه داشته بود و ناله میکرد خیره شده بود.جین که با هوبی عقب ماشین نشسته بود اروم بغلش کرده بود و سعی داشت با فرموناش ارومش کنه.تهیونگ با عصبانیت رانندگی میکرد و گهگاهی بر شکمش دست میکشید ،انگار اون الفا خیلی محکم بهش لگد زده بود.مدام موهاشو از عصبانیت عقب میداد و لب هاشو خیس میکرد.میدونست خیلی از دستش عصبانیه،اینکه به یه غریبه اعتماد کرده بود و خونه شون مونده بود بی احتیاطی بود،همه اینها رو میدونست.بدنش پر از رد شلاق و گوشه لبش زخم بود،اون تو اتاق جانگ‌کوک خوابیده بود.همه چی جوری بنظر میومد که انگار اون شب گذشته با اون آلفا خوابیده،البته شایدم جیمین زیادی ید بین بود،اون ها هیونگاش بودن و امکان نداشت اشتباه قضاوتش کنن...شاید اونقدرا هم بو نبود.
بعلاوه جرعت نمیکرد راجب اتفاقی که تو خونه یونگی افتاده بود حرف بزنه.دیگه باید قید اون شرکت و حقوق ماهیانه اش هم رو میزد.این میتونست خبر بدی برای خانوادش که چند هفته ای میشد بهشون سر نزده باشه.به هیچ وجه دلش نمیخواست پدرش با اون حالش برای دراوردن خرج خواهر و برادرش کار کنه و سلامتیشو تو خطر بندازه.باید کار دیگه ای پیدا می‌کرد.شایدم بهتر بود به قول تهیونگ مدل عکسای اون میشد و تو یه کمپانی کار میکردند.ولی اگه تهیونگ بخاطر این کار احمقانه اش باهاش قطع رابطه کنه چی؟؟هیونگاش بطور واضح راجب الفاها بهش هشدار داده بودند و اون هیچ توجهی نکرده بود.اگه دیگه نخوان باهاش ارنباط داشته باشن چی؟!سرشو از افکار درهم برهم و آشفته مغزش که داشتند دیوونه اش میکردند تکون داد.خودشم میدونست زیاد با خودش حرف میزنه و اورثینک میکنه.نفس عمیقی کشید و یواشکی نگاهی به تهیونگ که دستاش دور فرمون فشرده میشدند کرد.
_میگم...هیونگ
_هیونگ و زهر مار خفه شو جیمین نمیخوام صداتو بشنوم!!
با فریاد از روی خشم تهیونگ نفساش قطع شد و قبل اینکه با اون چشم تو چشم بشه نگاهشو به پنجره دوخت و با استرس مشغول جویدن لبش شد.
_چته تهیونگ...اروم باش
جین بهش گوشزد کرد
_دارم میمیرم از درد....ایی...اول منو برسونین بیمارستان .
از اینه نگاهی به وضع اسفناک هوسوک که از درد مینالید و حتی جین هم نمیتونست ارومش کنه انداخت.عصبی داشبورد ماشین رو باز کرد از تو پاکت سیگار یک نخ طلایی رنگ رو بیرون اورد و بعد از روشن کردنش پک عمیقی ازش گرفت.چند ثانیه دود سیگار رو در سینه اش حبس کرد تا شاید ارامش بگیرده و بعد از رها کردنش بدون توجه به اینکه ممکنه بوی سیگار کسی رو اذیت کنه لب زد:
_چشمم روشن،حالا دیگه مارو میپیچونی و با الفاهای هرجایی میری سر قرار؟!!!
یا تاسف سرتکون داد و بعد از پک عمیق دیگری که از سیگار گرفت ادامه داد:
_منو میپیچونی؟!!!بهت گفتم از الفاها دوری کن...گفتم اگه از کسی خوشت اومد باید از فیلتر ما رد بشه اونوقت تو چیکار کردی ؟!!!اصلا روت میشه هنوزم منو هیونگ خودت صدا کنی؟!!
جین با دیدن سکوت جیمین هوسوک رو رها کرد و اون رو از صندلی پشت سمت خودش چرخوند.گریه میکرد؟!!
_د جواب بده لعنتی!!!
جین با عصبانیت تو صورتش غرش کرد
تهیونگ نگاهی به جیمین انداخت و نیشخند زد.فرمون رو یه دستی گرفت و سمتش چرخید.
_فکر کردی با اشک ریختن اینبار هم میتونی قصر در بری؟!!این روشا دیگه قدیمی شده امگا کوچولو،حابا که دارم فکر میکنم این توییکه بدچشمی...ازینکه مثل هرزه ها هر شب با یکی قرار بزاری خوشت میاد؟!!مگه نگفتی از یونگی خوشت اومده و میخوای بیشتر باهاش لشنا شی؟!!پس تو تخت اون الفای حرومزاده چیکار میکردی ؟!!زبون باز میکنی یا نههه؟!!!
با فرساد تهیونگ هوسوک نفسشو با حرص بیرون داد و نیشخند زد:
_خدای من....نکنه اون اکست بود و ما خبر نداشتیم؟!برا همین میخواستی بیای پیش تهیونگ؟!برای اینکه راحت تر به هرزه بازیات برسی؟!!!کتابخونه؟!! زیست شناسی امگاها؟!!!!اوه خدای من سرم داره میترکه توعه الف بچه چطور جرعت میکنی به ما همچین دروغ بزرگی بگی؟!!
_بسه...بیاین یکم بهش زمان بدیم.
جین که به صورت خیس از اشک جیمین خیره بود و هق هقاش و حس ترس جیمین که بخاطر فرموناش اون رو حس میکرد اعصابشو بهم ریخته بود با نگرانی لب زد.دو دکمه اول پیرهن گلبهه ای شو باز کرد و کمی پنجره رو کشید پایین،هر چقدرم که جیمین اشتباه کرده بود بازم دیدن جیمین تو این وضعیت اخرین چیزی بود که میخواست ببینه.
_هه‌...زمان؟!!...گول اشکاشو نخور هیونگ اون عادت کرده همه کاراشو با مظلوم نمایی پیش ببره!
_بلاخره رسیدیم....من هوسوکو میبرم شما نیاز نیست بیاین
تهیونگ فقط سر تکون داد و چندی بعد جین به هوسوک دردمند کمک کرد پیاده شه و باهم سمت درب ورودی بیمارستان حرکت کردند.
با تنها شدنشون نفس عمیقی کشید و سیگار رو خاموش کرد.رو به جیمین کرد و بعد از خیس کرد.
به سختی اب دهان ندانشته شو قورت داد و با چشمانی پر از اشک به بیرون زل زد:
_توضیحی برای کارهام ندارم....هیونگ
تهیونگ عصبی قهقه ای زد و موهاشو یا دستاش بهم ریخت:
_باورم نمیشه این یعنی راجبت درست فکر میکردم!
_من...هق...واقعا متاسفم..هیو..
_به من نگو هیونگ میفهمی من تو رو نمیشناسم تو پارک جیمین،برای من یه غریبه ای حق نداری بهم بگی هیونگ فهمیدی؟؟!
درحالی که با عصبانیت روی فرمون کوبید کلمات رو با فریاد تو صورت امگای بی‌گناه کوبوند که باعث جاری شدن هر چه بیشتر اون اشک ها شد.

lotusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora