♡part17♡

289 56 0
                                    

_به چه حقی دونسنگ منو تو خونت نگه داشتی؟!
_باور کنید...
_خفه شو،اصلا کی به تو اجازه داده دونسنگ منو شب تو خونت حبس کنی؟!فکر کردی جیمین کس و کار نداره
هوبی با دیدن رگه های طلایی تو چشمای اون الفا که با رنگ قرمز چشماش تضاد عجیبی رو بوجود اورده بود لب زد
_اوه خدای من...مطمعنم اون یه منحرف عوضیه ته...حتما دیشب کلی جیمینو اذیت کرده ببین چشماش چه بی خوابه!!
ته با لحنی غم زده و عصبانی لب زد
_با دونسنگم چیکار کردی؟!اگه هوبی رد گوشیشو نگرفته بود چه بلایی میخواستی سرش بیاری!!
جین با اخم هایی گره خورده جلو اومد و یقه شو چسبید:
_ببین عوضی،قرار نیست ازین موضوع راحت بگذریم.به محض اینکه ازینجا رفتیم ازت بخاطر تعرض جنسی شکایت میکنیم تا دیگه ازین گوها نخوری!
جانگ کوک اما سعی میکرد به الفاش که مبخواست هر لحظه بیرون بپره و اون سه نفرو تیکه تیکه کنه بی اعتنا باشه.نفس عمیقی کشید و لب زد:
_اروم باشید اقایون،دارید اشتباه میکنید همچین چیزی نیست.چطور انقدر راحت قضاوت میکنید؟!
_پس چرا دهن گشادتو باز نمیکنی عوضی؟!
نگاهی به الفایی که پیرهن و شلوار قهوه ای و موهای فرفری داشت انداخت.
_چون این مسعله واقعا به من مربوط نمیشه فکر نمیکنم اجازه داشته باشم راجبش حرف بزنم!
_کدوم مسأله ؟!اینکه تو برای حوس هات قرص به خورد دونسنگم دادی تا زودتر هیت بشه و بتونی ازش لذت بیشتری ببری؟؟!
_دقیقا همینطوره جین!!
تهیونگ با هوبی موافقت کرد
_اون یه منحرف عوضیه معلوم نیست اگه نمیرسیدیم چه بلایی سر جیمین میاورد
_شما سه نفر واقعا احمق اید.همین الان از خونم گمشید بیرون!
و این جانگ کوک بود که از حرفای مضخرف انها به ستوه امده بود پس امگایی که یقه اش را گرفته بود و بوی توت فرنگی و وانیل حال بهم زنش کل خونشو فرا گرفته بود و چیزی نمونده بود تا خفه ش کنه به شدت حل داد.
_خفه شو امگای احمق.برای خودت میبری و میدوزی میگم من کاریش نداشتم.تازه نجاتش دادم.این جای تشکرتونه؟!!
با فریادی که جانگ کوک کشید نتونست خوددداری کنه.اون الفای عوضی چطور جرعت میکرد هیونگشو رو زمین بخوابونه و سرش داد بزنه.پس به هوبی اشاره کرد و هر دو از پشت سر گیرش انداختن.
هوسوک دست هایش را گرفت و این تهیونگ بود که پشت سر هم به الفا سه سیلی زد.سوکجین از زمین بلند شد و خاک فرضی زوی پیرهن گلبهی رنگش را تکاند و با غرور خاصی به ان الفا خیره شد
جانگ کوک اما بیکار ننشست و با لگدی که به پهلوی تهیونگ زد او را پخش زمین کرد.
دست هوسوک را گرفت و انرا طوری که چیزی تا شکستنش نمانده بود فشار داد
_اخخخ...اهههه..ولم کن عوضی
اهی نامحسوس از درد ضخمی که گوشه لبش ایجاد شده بود کشید
ابتدا میخواست با ملایمت با انها رفتار کند.چون بنظر میامد خانواده جیمین باشند.ان امگا کوچولو که در تخت ارام خوابیده بود و تا چندی پیش بوی خوش نرگسش اتاق را پر کرده بود.نمیتوانست منکر ارامشی که از وجود او می‌گرفت بشود.پس وقتی او غرق خوابی شیرین بود ارام کنارش. دراز کشید و سر بر گردن او برد.بوی ان نرگس ها را با سخاوت به ریه هایش وارد کرد و کامی از لبان شیرین تر از عسلش گرفت.میخواست چند دقیقه هم که شده کنار او دراز بکشد و به هیچ چیز فکر نکند.از وجودش ارامش بگیرد و برای دقایقی هم که شده چشم روی هم بگذارد.
اری!
ان سیاه چاله های غمگین دیشب تا خود صبح به ماه چشم دوخته بودند و سعی میکردند به مروارید های حبس شده که گویا نمیخواستند در بند باشند بی اعتنا باشند.خواب؟!،شادی؟!،رویا داشتن؟!
همه این کلمه ها برایش پوچ و بی معنا بودند.جانگ کوک،تنها پسر جعون بزرگ ،الفای عیاش و پست فطرتی که همه چیز را در این دنیا امتحان کرده بود.
امگاها و الفاهایی که در سرزمین خود بهترین بودند برای چشیدن طعم کام این الفا التماس میکردند.
الفایی که همه او را زئوس می‌نامیدند.خدای قدرتمند یونان،کسی که کافی بود اراده کند تا هر چه را میخواد داشته باشد.امشب بد دلش گرفته بود.
حقیقتا همیشه فکر میکرد وقتی به آرزوهایش برسد خوشحال ترین الفای جهان خواهد بود.
اما انگار اشتباه میکرد.
اینکه به همه ارزوهایش رسیده بود بدتر به او حس پوچی میداد.
این واقعا مضخرف است.
تصور کنید هر انچه را می‌خواستید داشتید
مطمعنا اول احساس حوشحالی وجودتان را فرا میگرفت و حس می‌کردید خوشبخت تر از شما وجود ندارد.اما چندی بعد حس پوچی خواهی کرد!
چون هیچ چیز درین دنیا وجود ندارد ،که تو بخواهی و به ان نرسی!
کم کم این حقیقت به یک چالش برای تو تبدیل خواهد شد.چالشی که در ان،به دنبال چیزی هستی،که انرا بخواهی ولی به تو ندهند،به ان نرسی.
جانگ کوک در این مرحله بود.
به دنبال رویایی میگشت که نتوان انرا واقعی کرد.میوه شیرینی که نتوان انرا از درخت چید.الفا یا امگاهای هرزه و زیبارویی که نتوان به انها رسید.عشقی که نتوان انرا لمس کرد.معشوقه ای که نتوان طعم لبانش را چشید.
سیبک گلویی که نتوان انرا بوسه زد.
درست مثل همین الان که بد هوس کرده بود بر ان سیب کوچک بوسه بزند ولی میترسید که امگا را ازخواب خوش بیدار کند.
جانگ کوک ابدا عاشق نمیشد!!
الفایی بود که به چشیدن طعم های جدید علاقه داشت.فقط همین!!
هرزه هایی که با او مبخوابیدند فکر میکردند که عشق واقعی را پیدا کردند،اخر جانگ کوک طوری موهایشان را نوازش میکرد ،طوری بدنشان را لمس میکرد،طوری از لبانشان ارام کام می‌گرفت که گویی مردی عاشق پیشه و مجنون است.
اما به مرور زمان همه میفهمیدند او فقط به دنبال لذت و امتحان کردن چیز های جدید است ،همین.
و حالا میخواست بار دیگر از ان لبان گوارا کام بگیرد.برایش مهم نبود اگر امگا را از خواب بیدار کند،خواست سر پیش ببرد و بوسه ای ارام و یک طرفه را در پیش بگیرد که صدای زنگ در او را ازین کار وا داشت.
با گشودن در ان سه نفر که چهره ای برافروخته و جدی داشتند بدون هیچگونه حرفی وارد خانه اش شده بودند.
آنها دنبال جیمین امده بودند و الفا با دست به ان اتاق خواب که بوی مست کننده ای پرش کرده بود اشاره کرده بود.
اما با دیدن خواب بودن امگا و دیدن حال و وضع نابسامانش دعوا با او را پیش گرفته بودند.الفا میخواست با نرمی و ملایمت ان ها را به خوردن قهوه ای گرم دعوت کند و اما انها از حد خود فراتر رفته بودند.
کافی بود!
دیگر برایش مهم نبود که ان سه  نفر خوانواده امگای کوچک آرمیده در تخت که احتمالا خواب هفت پادشاه را می‌دید باشند.غرشی کرد و سعی کرد الفایش را ارام کند اما نتوانست.
_دستتو بشکونم یا با چوب بیلیارد مورد علاقم جلو همه به فاکت بدم؟!
دست الفا را محکم تر پیچاند که اشک و ناله اش درامد
_اهه..اخ...و..ولم..کنن
_زود باش...انتخاب کن..وگرنه مجبوری با یه دست شکسته در حالی که توت ضربه میزنم از شدت درد اشک بریزی
سوکجین که این  روی الفا را دیده بود وحشت کرده به عقب گام برداشت
تهیونگ اما ترسیده ولی با احتیاط کمی جلو رفت و سعی کرد به پیرهن خیس از عرقش بی اعتنا باشد.
*خدای من...اون احمق گرگ درونشو تقریبا ازاد کرده...اگه هوسوکو بکشه چی؟!!
اب دهانش را قورت داد و لب زد
_اروم باش...داشتیم حرف میزدیم چرا عصبانی میشی؟!
الفا اما انگار که نشنیده باشد با دیدن سکوت الفا،دستش را بیشتر پیچاند و همه توانستند صدای شکسته شدن استخوان های الفا را بشنوند
الفا از درد فریادی امیخته با گریه کشید که باعث شد امگای ترسیده و قایم شده پشت در کمی عقب برود و صدای ازار دهنده در ،توی سکوت خانه طنین انداز شود.
تهیونگ که داشت اشک می‌ریخت نگاهی به سایه پنهان شده در پشت در که حالا اشکار شده بود انداخت.
_جی...جیمین!
با گریه لب زد که امگا در اغوشش دوید و با فشوردن سرش به سینه الفا سخت اشک ریخت.
چند لحظه بیشتر طول نکشید که دستی او را از اغوش گرم الفا کند و به سمت دیگری کشاند.
اولین چیزی که دید چشم هایی به رنگ خون با رگه هایی از طلا بود.صدای غرش و نفس های از روی خشم و ازار دهنده اش که بخاطر اختلاف قدی شان به صورت خواب الود و موهای ژولیده بلوندش میخورد.لبانش که قرمز و پف کرده بودند و عسلی هایی که از ترس به سختی به  الفا زل زده بودند،سرشانه راستش که به لطف هودی گشاد سفید رنگ بیرون افتاده بود و الفا را به گاز گرفتن دعوت میکرد،منظره ای نفس گیر برای الفایی که کنترلی روی گرگ درونش نداشت ساخته بود.
ارام دستش را بر چانه امگا گذاشت،سرش را بالا اورد و با خشم لب زد:
_خوب خوابیدی ؟!
خوب خوابیده بود؟!داشت شوخی میکرد مگه نه؟!
تمام مدت که ارام بر گردنش بوسه میزد در درون از خشم و ترس میلرزید و به بدبختی توانسته بود جلوی فورمون هایش را بگیرد تا بیدار بودنش را پیش الفا لو ندهد!
*خدای من...تو حتی از یونگی هم بدتری جعون جونگ‌کوک
در حالی. که اشک هایش بیوقفه بر گونه هایش میریختند و از خشم میلرزید لب زد:
_چطور تونستی با هیونگم این کارو بکنی؟!
الفا با خون سردی و خیره به اشک هایپی در پی امگا نیشخندی زد.انگار که ترس و گریه امگا روحش را ارضا کند:
_بهشون گفتم صبر کنن تا بیدار شی اما گوش ندادن.تقصیر خودشونه!!
نگاهی به هیونگش که از درد به خود میپیچید و توسط جین هیونگ و ته هیونگش ایستاده بود کرد.
به چشمان لبریز از خشم الفا نگاه کرد و با طعنه لب زد:
_ممنون که دیشب بهم پناه دادی.اگر پیش اون عوضی دو قطبی میموندم احتمالا تا خود صبح مشغول بوسیدن گردن و بو کشیدنم میشد.ازت ممنونم که نجاتم دادی!!
کمی از آلفا که مبهوت مانده بود فاصله گرفت و همه گی سمت در حرکت کردند.
سمت در رفتند و وقتی
خواست در را ببندند با خشم لب زد:
_ممنون که نجاتم دادی،بابت همه چی ممنونم
کمی مکث کرد و با نیشخندی که بی شباهت به نیشخند چند دقیقه قبل الفا نداشت لب زد:
_البته منظورم از همه چی،هیچی عه!!
در را محکم کوبید و الفای غمگین را که سوزش عمیقی در قلب خود احساس میکرد تنها گذاشت.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
_____________________
پایان پارت هفدهم
حالتون چطوره ریدر های کوچولوی مهربونم؟🥺❤️‍🩹
این روزا اوضاع مدرسه ها خیلی داغونه لطفاً نرید مدرسه.مراقب باشید شما تیکه های کوچک قلب منین و دوس ندارم طوریتون شه🫂💗💗🫀🫀
اینم ازین پارت شرمنده یکم دیر شد سردرد امونمو بریده ولی سعی کردم بنویسمش.لطفا بهش عشق بورزید.ریدر هایی هستن که تو هر پارت مارو همراهی میکنن ولی ووت نمیدن.تو این کلمات براتون کلی عشق و اکلیل میپاشم تا خوشتون بیاد.پس لطفاً ووت بدید تا انرژی بگیرم و فالوم هم کنین که چه بهتر🥺😂🗿
دوستون دارم مراقب خودتون باشین بوس بهتون❤️‍🩹❤️‍🩹

lotusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora