_جونگ کوک..
_هیشش صدامونو میشنون بیبی بوی..
_تو گفتی درستش میکنی ولی الان اینجا...
با نشستن لبهای ور حرارت مرد رو لبهاش و مک درد آوری که به لبهاش زد ساکت شد و نگاه مطیع و درخشانش رو به چشمای مرد دوخت.
کنار جونگ کوک بودن خیلی سخت بود.چون وقتی کنارش بود انگار بدنش یه کوره آتیش و پر حرارت میشد که هر لحظه دماش بالاتر میرفت.قلبش دیوانه وار میزد طوری که حس میکرد از شدت پمپاژ زیاد الانه که از پا بیوفته!
مرد با انگشت اشارهش گونه شو لمس کرد و نوازش وار پایین رفت.خط فکشو از نظر گذروند و رو گودی ترقوه پسر متوقف شد.جلوتر اومد و جیمین در حالی که صورتش از شهوت غیر قابل کنترل قرمز شده بود و نفس نفس میزد تو اون فضای تنگ عقب تر رفت.
توی اون کمد لباسای سفید رنگِ چوبی که ماله رختکن بخش امنیتی پادگان بود مخفی شده بودن.نمیدونست جونگ کوک چرا آورتش اینجا.اونا قرار بود به کلاس هک کردن که استاد مالفوی با یه ساعت تاخیر برای گروه 0512 برگزار میکرد برن اما به جاش،حالا تو این فضای تنگ و پر از لباسای عطر زده و خوشبو اما تقریبا تاریک رفته بودن.جونگ کوک بدون اینکه درنگ کنه اونو با خودش میکشید و خیلی حرفه ای از دوربین ها ونگهبان هارو پشت سر گذاشتن و حالا... اینجا..
جونگ کوک میخواست اونو حس کنه!
درست نیم ساعت بعد از اعترافشون به هم!!
اونم تو یه کمد تنگ و تاریک...و جایی که هر لحظه ممکن بود مامورای بخش پیداشون کنن و دمار از روزگارشون در بیارن!!!
چه هیجان انگیز!!!!
_جونگ کوک..اومم
میخواست متوقفش کنه.اون هنوزم هنگ بود که چه جوری به این راحتی به جونگ کوک پا داده بود و گفته بود عاشقشه.و حالا مرد مثل یه تشنه که بعد از سالها به رود آب های شیرین و عسل های جاری رسیده باشه داشت با بوسه هایی خیس وکمی دردناک که باعث گزگز پوست جیمین میشد عشقش رو نشونش میداد!
_ج...جونگ کوک...ا..اینجا خوب نیس...بریم...ی..یه جای دیگ..گه...عاه...ل...لطفا...آاا
جملهش با حس لمس آلتش تو دست مرد نصفه موند و نتونست ناله بلندشو کنترل کنه.که البته مرد به موقع دست به کار شد و لباشو مثل تیکه های آبدار و شیرین هلو وارد دهانش کرد و خورد.
_داشتی میگفتی....همممم؟؟
جونگ کوک درحالی که صداش از شهوت میلزرید گفت و مشغول هندجاب دادن به پسر شد.
_فا..ک...چ..را..من..اینجام...ااه...
مرد معنی تک تک کلمات و کارای پسرو میفهمید.این یعنی جیمین ازین حس راضی بود و دوست داشت ادامه بدن.فقط وقتی تو موقعیتای خیلی خوب یا خیلی بد گیر میکردن پسر این جمله رو به زبون میاورد و جونگ کوک مطمعن بود وضعیت آلانشون بهتر از این نمیتونست باشه!!
با تند شدن ریتم نفسای پسر فهمید نزدیک اوجشه پس متوقف شد و انگشت شستشو روی سوراخ سر دیکش گذاشت تا از اومدنش جلوگیری کنه.
درد وحشتناکی تو پایین تنش پیچیده بود و کل عضلاتش خشک شده بودن.عرق سردی داشت بدنشو میپوشوند و آروم هق هق کرد.
_جونگ...هق...بزار..بیام..
دستای بیجونش بالاتنه برهنه مرد رو چنگ زدن و سرشو بی رمق روی شونه جونگ کوک گذاشته بود و هق هق میکرد.
مرد لبخند مرموزی زد و آروم چونه امگارو تو دستاش گرفت.با شستش اشکای رو گونه شو پاک کرد و درحالی که با لطافت تمام چشمای امگارو میبوسید تا آرومش کنه اروم لب زد:
_من از درسای تعوری طور بدم میاد...من معتقد به عمل کردنم!!
وقتی نگاه امگا گیج تر شد نوازش گونه شو شروع کرد و ادامه داد.
_درس شماره یک...نباید پاهاتو برای مردی که حتی کلمه عاشقتم رو به زبون نیاورده و اونو بهت اثبات نکرده باز کنی کوچولو!!
با اتمام هر جمله میتونست حس کنه فشار دست مرد به دیکش بیشتر میشد و چون نمیتونست کام بشه پاهاش سست تر از قبل میشدن چ باعث میشد با ناتوانی بیشتر از قبل به مرد تکیه بده!
_درس شماره دو...فک کنم خیلی واضح بهت گفته بودم که اینجا با کسی غیر از من گرم نگیری!!...اونا قابل اعتماد نیستن...هیچکس اینجا قابل اعتماد نیست ...فقط به من..و به خودت..اعتماد کن بیبی بوی!!
لب هاشو از درد غیر قابل تحملش گاز میگرفت طوری که میتونست مزه خون رو احساس کنه...ای کاش میتونست لبهاشو تکون بده و صدای بی رمقشو به گوش الفا برسونه..و بهش همه چیو توضیح بده اما درد این اجازه رو بهش نمیداد.
_درس شماره سه...نباید ازون الفاها که فقط هیکل گنده کردن بترسی!!...دیگه حق نداری قرص ضد فورمون بخوری...مهم نیست که تو تنها امگای این پادگانی...تو نباید هویت خودتو پنهان کنی و خجالت بکشی فقط چون همه به جز تو الفان...دفعه بعد که ببینم در مقابل اون نگاها و حرفا فرار میکنی جور دیگه ای بهت میفهمونم که چه جوری رفتار کنی..مفهومه امگا؟؟
وقتی فورمون های تند مرد رو حس کرد پاهاش سرتر از قبل شد و ناخواسته سر تکون داد.
جونگ کوک میتونست رد خیس اشکای جیمین رو که روی شونه برهنه و عضلات سینه اش جاری شده بود حس کنه.خب...انگار برای امروز کافی بود!!
اون پسر روحیه خیلب لطیف و قلب ساده ای داشت.اگههمینجوری ادامه میداد به زودب نابود میشد و نمیتونست تو همچین جایی دووم بیاره.اروم نرمه گوش امگارو بین لبهاش کشید و مک نه چندان ارومی بهش زد که ناله امگارو در اورد.
_چهار...فقط به من تکیه کن... باید بیشتر از خودت به من اعتماد داشته باشی...من هیچوقت بهت آسیب نمیزنم ...تنها کارب که میکنم محافظت کردن از توعه...باید همیشه در مقابلم تسلیم باشی...درست مثل الان سوییت هارت!
چونه امگارو بالا آورد و در حالی که با چشمای درخشانش به چشمای نمدار و متعجب امگا که میشد اثار درد رو توشون دید خیره بود،دست آغشته به پریکامشو بالا اورد و با لذت مشغول خوردنش شد.که باعث شد قیافه امگا سرخ تر از حتی قبل بشه و ناله ای از روی بیچارگی و خجالت بکنه و سرشو تو سینه مرد پنهان بکنه.با رها شدن پایین تنش فشار لذت بخشی رو حس کرد و روی شکم مرد کام شد..بیحال تر از اون بود که بایسته و مرد اینو فهمید.در یک لحظه شکمشو با یکی از پیرهنای اویزون تو کمد پاک کرد و امگارو در آغوش گرفت.گوشیشو از جیبش بیرون اورد.
_اوه جیمین اینجارو..
وقتی صدای متعجب و بهت زده مرد رو شنید سرشو بالا آورد و بلافاصله صدای کلیک مانند و بعد از اون نور باعث شد جیمین با گیجی پلک بزنه و متعجب به مرد خیره بشه.
الفا لبخندی زد و آروم لب های نم دار و سرخ امگارو بوسید.موهاشو نوازش کرد و با چشمایی ستاره ای لب زد:
_درس شماره یک جیمین..!
_چ..چی..اما تو گفتی به تو اعتماد کنم..
_عاعا...اما من که هنوز بهت عشقمو ثابت نکردم... هومم..درست نفهمیدی حرفامو...نکنه باید دوباره تکرار کنیم باهم نه جوجه من؟؟
جیمین با چشمایی درشت تر از حد معمول با وحشت انکار کرد که باعث شد خنده دلنشین و خرگوشی مرد آشکار بشه.
_هی.. شوخی کردم کوچولو...این فقط یه عکس بود..یه عکس یادگاری...بعدن خاطره میشه!
و بعد از بوسه کوتاهی که به لباش زد از طریق گوشی دوربین سالن که مثل اب خوردن هک کرده بود رو چک کرد و با ندیدن کسی در کمد رو باز کرد.امگارو براید استایل بغل کرد و به بیرون رفتن.
_چقد تو سبکی جوجه...ببینم اصن غذا میخوری؟؟
پسر با بیحالی سرشو تو گودی گردن مرد تکیه داد و دستاشو دور گردنش اویزون کرد.اون سردش بود پس بدن داغ و گرم مرد رو مثل پتویی دور خودش پیچید!
_معلومه...خودت همیشه مجبورم میکنی تا قاشق اخرشو بخورم...جعون فاکینگ جونگ کوک نکنه فراموش کردی؟!!
لحن پسر حرصی و همزمان بی حال بود و همین لبخند به لبش میآورد.اونو بیشتر تو اغوشش فشورد و تند تر حرکت کرد.
_آااامووووو کوچولوی من فقط با یه بار کام شدن خسته شده؟؟باید صبر و استقامتتو ببری بالا وگرنه نمیتونی جعون کوچولوی تو شلوارمو هندل کنی!!
جیمین با تحلیل جمله جعون بیشتر از قبل تو خودش جمع شد و صورتشو با دستاش پوشوند.
_مجبور نیستی انقدر زود راجب این چیزا حرف بزنیم!
پسر با خجالت گفت.
_اوه..زوده؟...اما همین هفته پیش چیزی نمونده بود سوراخ کوچولوت به فاک بره تو مثل یه آهوی معصوم اما شیطانی منو اغفال کردی و بعدش یهو نمیدونم چی شد که...
_جیمین؟؟
با حس لرزش غیر معمول دست امگا و شنید هق هقش شروع به دویدن کرد و بعد از رسیدن به اتاقی که از همون اول دنبالش بودن و قفل کردن در امگارو به ارومی روی مبل راحتی گذاشت.
با وجود لرزش بیش از حد بدنش بازم صورتشو پوشونده بود و اجازه نمیداد مرد اشکاشو ببینه!
_بیبی من..هی...جیمین...به من نگاه کن!
اما وقتی دید پسر گوش نمیده خودش دستاشو پایین اورد و صورت خیس از اشکشو قاب گرفت.اشک هاشو پاک کرد و درحالی که نوازش بار گونه خیسشو لمس میکرد لب زد:
_چیشده... چیزی اذیتت میکنه؟
چشمای مرد آشفته شده بود.جونگ کوک گفت نباید به کسی که عشقشو بهت ثابت نکرده اعتماد کنی اما جیمین همین حالاشم میتونست ستاره هایی که با اشفتگی تو اسمون شب چشم های جونگ کوک نورشونکم و زیاد میشد رو ببینه و همین براش کافی بود!!
_نمیخوام راجبش حرف بزنم
_جیمین!
_کوک لطفا!!
مرد با آشفتگی موهاشو بهم ریخت و سمت بالکن واحد رفت.به کمی اکسیژن برای تنفس نیاز داشت.
با ناپدید شدن جونگ کوک نفسشو اه مانند بیرون داد و سرشو به پشت مبل تکیه داد و درحالی که به سقف خیره بود اشکاش جاری شدن.
_لعنت به این حس!
لبشو گاز گرفت تا مانع از ریزش بیشتر اشکاش و بلند شدن صدای گریهش بشه و انگار فایده هم داشت.سمت بالکنقدم برداشت.جونگ کوک متوجه اومدنش شده بود اما همچنان با چشمایی خالی از حس به جایی دور خیره شده بود.اون بی حسی که تو چشماش بود لرزه بدی به تن جیمین انداخت اما با این وجود جرعت کرد جلوتر رفت و بالاتنه برهنه مرد رو آروم از پشت بغل گرفت.دستاشو دور شکمش که عضله های سفتی روشون داشت و حس خوبی به جیمین میداد حلقه کرد و صورتشو تو فضای بین دو کتف جونگ کوک پنهان کرد.چند لحظه یبار صورتشو به پوست جونگ کوک میمالید و بوسه های ریزی به فضای بین دو کتف مرد میزاشت اما همچنان سکوت میکرد.تا اینکه دلجویی های کوچک پسرک جواب داد و جونگ کوک آروم سمتش چرخید اما نگاهش به دیوار کنار جیمین بود و این جیمین رو ازار میداد.
_از من میترسی؟
با چشمایی تاریک شده و بی حس پرسید اما همچنان به جیمین نگاه نمیکرد.
_نه...معلومه که نه..
_داری دروغ میگی...البته خب حق ام داری...من یه ادم معمولی نیستم..
_گفتم اینطور نیست...
_اوه جدی؟؟...پس اگه همین الان اون نگهبان که اومده وسیله جا گذاشته شو برداره گیر بندازم و پوست دست راستشو بکنم حالت بد نمیشه؟؟
لعنت!!
از تصور حرف جونگ کوک معدهش پیچ خورده بود و چیزی نمونده بود بالا بیاره اما به سختی اب دهنشو فرو داد و صورت مرد رو قاب گرفت
_خودت گفتی هیچوقت بهم آسیب نمیزنی و ازم مراقبت میکنی...من بهت اعتماد دارم جونگ کوک!!
و بلافاصله لب های مرد رو به اسارت کشید و آروم بوسید.سد مقاومت مرد شکسته شد و اجازه داد بوسیده بشه.قطره اشکی رو گونه راستش چکید و بعد با ارامش چشم هاشو روی هم گذاشت.هر لحظه که میگذشت دیوونه تر میشد.زبون کوچک پسرکو بین لب هاش گرفت و وقتی ناله رضایتمندی پسر رو شنید که تو گلوش خفه شد تند تر از قبل مشغول خوردن زبونش شد.دولپ باسن پسرک رو چنگ زد و اونو کمی بالا کشید تا راحت تر ببوسه و پایین تنه هاشونو بهم فشورد.
پسر به سینه برهنه و عضلانی مرد چنگ زد و اروم ازش فاصله گرفت.لب هاشو با صدای دلچسپی از هم جدا شد و جونگ کوک در حالی که نفس نفس میزد و تو چشمای جیمین دنبال جواب بود پرسید:
_چیشد؟
_تو...تو تووو...الان واسه من راست کردی؟
صدای جیمین هر چی به اخر جمله میرسید پایین تر میومد و جونگ کوک تونست از گونه های سرخش موضوعی که ذهن پسر رو مشغول کرده بفهمه..بد نبود یکم اذیتش میکرد.
_خب که چی..تو ماله منی نمیتونم بخاطر لمس اون باسن تپلت راست کنم؟؟
وقتی ناله پسر رو شنید و دستاشو دید که بلافاصله صورتشو پوشوند و سمت اتاق حرکت کرد خنده بلندی کرد و سمتش قدم برداشت.
_باور کن تقصیر من نیست تو فقط خیلی اغوا کننده ای تو همیشه تو همه رویاهای خیسم هستی هر بار با یه پوزیشن...اوه...
جیمین طی یه حرکت سریع در شیشه ای بالکن رو قفل کرد و پرده رو کشید.و خودش بلافاصله پشت پرده نشست .صورتشو با دوستاش پوشوند و درحالی که از خجالت و حرص پاهاشو محکم به زمین میکوبید جیغ خفه ای کشید.
_نمیخاهااممم نمیخامم نمیخام نمیخامممم ینی چییییهههههه
با صدای جیغ و گریه مانندی گفت.دوست نداشت تا یه هفته جونگ کوکرو ببینه چون ازش خجالت میکشید.
_هی جوجه..
جونگ کوک با خنده کنار در نشست و سرشو به شیشه ش جایی که جیمین از پشت پرده کالباسی حریر تکیه داده بود چسبوند.اذیت کردن پسرش اونم برای امروز کافیبود.اونا کلی وقت برای این کارا داشتن...کلیی وقت!
_نگران نباش...قول میدم بدون اجازه باهات کاری نکنم...البته کنترل خواب هام دست خودم نیس اخه من عاشق اون لبای کوچولو و...
_فقط خفههه شووووهههههه جعونن جونگ کوکککک
وقتی صدای ناله مانند امگارو شنید خنده ش بیشتر از قبل شد و با تاسف سر تکون داد و همونجا راحت نشست.انگار باید منتظر میموند تا جوجه ش به خجالتش غلبه کنه و بعد میتونست بره پیشش..خب...اشکال نداشت...جونگ کوک میتونست تا ابد صبر کنه.البته هوا کمی سرد بود و حالا که جیمینو تو اغوشش نداشت یکم احساس سرما میکرد!
.
.
.
.
.
.
___________________
اینم پارت سی و نه🥺🫂
چون شب یلدا بود و واتپد امن شده گفتم اپ کنم.
خیلی خوب بود نه؟؟؟عاشقش شدین من که میدونمممم😂😭💖

STAI LEGGENDO
lotus
Lupi mannariفصل اول کامل شده نام داستان: نیلوفر آبی کاپل:کوکمین ژانر:رومنس،انگست،اسمات،مافیا،امگاورس روزی فرا خواهد رسید تکه های شیشه ای شکسته شده قلبت را زیر نور ماه با چشم هایی لبریز از مروارید و دستانی به سردی رایحه کاج و پاهایی به بی رمقی بید مجنون،هنگام رس...