⁦♡⁩part30♡

271 48 17
                                    

_هوف...تو خیلی سنگینی!
با کلافگی لب زد.فقط یه طبقه دیگه مونده بود.از پسش بر میومد.با احتیاط پاشو رو پله بالاتر گذاشت و قدمی به جلو برداشت.اناستازیا تا خرخره خورده بود و ازونجایی که جیمین در تمام مدتی که تو بار بودن حتی یه شات هم از اون نوشیدنی‌های الکی نخورده بود مسئولیت دخترو که مست بود به عهده گرفت تا با هم به خونه برن.اما این بار زیرزمینی پله‌های زیادی داشت و جیمین مجبور بود کل راه اون رو کول کنه.البته که مردای غول پیکری که دو برابر هیکل و قد جیمین بودن اونجا برای کمک به افراد مست گوشه بار ایستاده بودند اما جیمین نمیتونست و نمی‌خواست اجازه بده حتی لحظه‌ای اون غریبه‌ها تن دوست نازنینشو لمس کنن. با بیچارگی لبشو گاز گرفت و قطره عرقی از روی شقیقه‌ رنگ‌پریده‌ش سر خورد.
_می‌دونی... چیه...من...باید..ورزش کنم...تا عضلاتم قوی شه...اههه
دستاشو زیر پاهای دخترک که رو کولش بود محکم کرد و سریع تر پله ها و بالا رفت.
_اه...گندت بزن هوسوک مجبور نبودی برای اولین پرونده رسمی مون اینجا قرار بزاری!!
_هیش...یواش تر غر بزن اگه نمی‌خوای اول کاری به فنا بریم!!
صداشونو شنید که داشتن نزدیک می‌شدن.
*لعنت...اونا اینجا چیکار میکنن...
مغزش یخ زده بود.نمی‌تونست فرار کنه.نگاهی به ستون عظیم و مشکی پشت سرش انداخت.برای فرار دیر بود.
شایدم نمی‌دیدنش!!...
سرشو پایین انداخت طوری که درد شدیدی رو تو گردن و استخوناش حس کرد.لباشو گاز گرفت و بذون توجه به درد کمر و سختی ...پله هارو تند تند و پشت سر هم رد کرد.با احتیاط از کنارشون رد شد.حتی جرعت نداشت اب دهنشو قورت بده.اون به بالا و راه خروجی رسیده بود درحالی که اون دو تا رو همون پله مشغول دعوا با هم بودن.
_لعنت...جین من خیلی استرس دارم!!
_اروم باش...چیزی نیست چون اولین کارمونه اینجوره...تفس عمیق هوسوک!!
دستشو بالا گرفت و به محض ایستادن اولین تاکسی سریع اناستازیا رو که هذیون می‌گفت و سرخوش می‌خندید تو تاکسی جا داد و خودشم کنارش نشست.

_لعنت...نه..من نمیتونم...از پسش بر نمیام جین میگن اون لعنتی تو کارش خیلی خوبه!!
هوسوک با چشمانی براق که تو مرز اشک ریختن بود راه رفته رو برگشت و سمت ماشین خودش حرکت کرد.زیر لب چیزی می‌گفت و بعد از بستن کمربند در حال درست کردن اینه جلو بود که چهره اشنایی رو تو تاکسی دید.
جیمین که بی‌صبرانه منتظر راننده بود تا از مغازه کنار خیابون بیاد با دیدن قیافه بهت زده هوسوک که ماشینش دقیقا جلو تاکسی پارک شده بود لعنتی به زمین و اسمون فرستاد و همون لحظه با نشستن راننده تاکسی بی‌اختیار داد زد.
_لعنت...برو...راه بیفت!!
مرد دستپاچه ماشینو روشن کرد و ازون مکان فاصله گرفت.
آینه رو کمی جابه جا کرد تا شاید مطمعن بشه.با گیجی پلک‌هاشو روهم فشورد و دستی به چشماش کشید.و لحظه بعد دیگه تاکسی ای اونجا نبود!!
ماشینو روشن کرد و با نشستن سوکجین کنارش بدون توجه به غرغرای خسته کننده‌ش راه افتاد.حتما توهم زده بود‌!
مرد زیر چشمی نگاهی به جیمین انداخت و شرمنده لب زد:
_متاسفم که معطل شدین اقا!!
جیمین نگاهی زیرچشمی بهش انداخت و وقتی دید اون هم از اینه بهش خیره شده دست پاچه روشو سمت اینه برگردوند.
_م..مشکلی نیست!
بزاق تلخ و جمع شده تو دهنشو قورت داد.حس خوبی به نگاه‌های نافذ و خیره و بدون شرم مردک نداشت.شایذم اتفاقات اخیر باعث شده بود نسبت به همه چیز بدبین بشه.
_می‌دونین...اولش فکر کردم شما دو تا پاپی کوچولو و شیطونین که یواشکی و دور از چشم شوگر ددیتون اومدین دوتایی خوش بگذرونین.
فک جیمین با شنیدن حرفاش قفل کرد.دهانش خشک شده و دونه‌های عرق سرد تیغه کمرشو طی می‌کردن اما سعی کرد خونسرد برسه‌.تجربه بهش نشون داده بود حس شیشمش هیچوقت اشتباه نمیکنه.حس خوبی به اون مرد نداشت.پس با دیدن ایستگاه اتوبوس نگاه جدیشو به چشمای وحشی و تاریک مرد دوخت.
_بیخیال‌..ینی میخوای بگی دوست نداری ددیتو با کسی شریک شی؟!تریسام دوست نداری؟!
مرد با دیدن نگاه خشمگین جیمین با پررویی تمام لب زد.انگار سوتفاهم بزرگی رخ داده بود‌.تصمیم گرفت بیستر ازین سکوت نکنه اونو از گمراهی نجات بده!!
_اوه متاسفم...من اصلا گِی نیستم...
پوزخندی زد و چشمای مصممشو به مرد دوخت.
اما مرد با زهر خند چشمکی زد و لباشو خیس کرد.
_شایدم در اینده خوشت اومد.
چشمانش از وقاحت مرد درشت شد و نفسش برای لحظه ‌ای گرفت.اما خوشحال از رسیدن به ایستگاه بدون توجه به حرف اون گفت:
_من همینجا پیاده میشم!
_اوه...خیلی فقیرین؟!...حالا با اتوبوس چرا من میرسونمت!!...ببین پولی هم ازت نمیگیرم خب؟!
حس می‌کرد نمی‌توانست نفس بکشد.نسبت به برخورد الفاها به شدت حساس شده بود از ارتباط با مردم می‌ترسید.متوجه بود که زیادی بدبین است اما نمیتوانست حتی لحظه‌ای انجا را تحمل کند.با دستپاچگی اسکناس های تا نخورده را از کیف نقره‌ای فاک و پر زرق و برق دخترک برداشت و به مرد داد.بدون اتلاف وقت پیاده شد و دستش را زیر بغل اناستازیا نکه داشت.
*اگه...اگه بخواد اذیتم کنه چی؟!...نه..دیگه نمیزارم.
پشت اتوبوس که رسید نگاهی به اطراف انداخت باز هم سرویس ماشینهای حمل و نقل توجه ‌ش را جلب کرد.با عجله قبل ازینکه اتوبوس راه بیوفتد و در معرض دید ان مرد عجیب قرار بگیرد خود را به یکی از انها رساند.
ادرسی که آناستازیا روی کاغذ نوشته بود تا هیچ‌جوره خانه جونگ کوک را گم نکند برداشت و جلویش گرفت.
_میشه به این ادرس برید؟!
پیرمرد ریش سفیدی که در حال چرت زدن بود با دیدن جیمین چشم هایش برق زد و بدون نگاه به ادرس لب زد.
_بله...
جیمین با عجله سوار شد و اناستازیا را کنار خود نشاند.ماشین راه افتاد.ازان مکان دور و دورتر می‌شد و جیمین در خلسه ای ارامش‌بخش اسوده پلک بست و نفس کشید.
_حا...حالم بده...مینی
لبخندی به لقب دخترک که به خود نسبت داده بود زد و موهایش را نوازش کرد.
_چیکار....میکنی درو باز کن
هول شده نگاهش کرد و خواست چیزی بگوید که با اوق زدن دخترک هول کرد و زنگ در را فشورد.
_تقصیر منه یادم نبود کلید برداریم.
جیمین با شرمندگی گفت.
_اگه کوکی نباشه چیکار کنیم من حالم بده
اناستازیا با لهن مظلومی گفت که دل جیمین را نرم کرد و خواست بار دیگر زنگ را فشار دهد که جونگ‌کوک در را باز کرد.
بدون اتلاف وقت خود را به دست‌شویی رساند.
_مراقب باش آنا...
با نگرانی لب زد و نفسش را صدا دار بیرون داد.
_جیمین!
با صدای آشنایی سرش را چرخاند و تازه متوجه جونگ‌کوک شد.احساس غریبگی می‌کرد.حالا دیگر با آنا بیشتر راحت بود تا جونگ‌کوک.
_اوه...جونگ‌کوک شی!
نگاهی به صورت رنگ پریده پسر انداخت.لبخند اطمینان بخشی لباشو اراسته کرده بود.تازه متوجه میکاپ و چشماش که خمار و کشیده تر بنظر میومدن شد.دست‌هاش لرز نامحسوسی داشت و مشت شده پایین افتاده بودن.سعی کرد بهشون بی‌تفاوت باشه.نزدیک تر رفت و بغلش کرد.
_ببینم حالت خوبه جیمین؟!
با لحن مشکوکی لب زد.
_ا...اره...مگه باید..طوری...
کلمات در ذهنش اوار و لبانش بی‌حرکت شد وقتی بینی جونگ‌کوک نامحسوس در حال لمس گردنش بود.
به خود امد و از حصار دستان جونگ‌کوک بیرون آمد.
_بریم تو...خسته بنظر میای.
جونگ کوک با سرفه ای تصنعی گفت و لعنتی به بی‌احتیاطی و ناشی بودنش فرستاد.

lotusWhere stories live. Discover now