♡part16♡

335 57 12
                                    

سرابی بیش نیست!!
رویاهای شیرین و همچون اب،پاکت
کودکی را میشناختم
لبخندش پر از خورشید
چشمانش پر از خنده
قلبش پر از اتش
لبانش پر از اواز
با دستانی سرشار از حس نیاز
اغوش عشق را میخواست
گفتم او را ک این راه تو نیست!
قلب را باختن به دلبر چاره نیست!
اکنون عاشق پیشه و بس خامی
نباز ان شعله روحت را
ابتدا دلبر تو را اغوش دهد
لمس کنی ان لعل های سرخ را
چندی ک گذشت و گرفت از تو دل را
گرفت ان یاقوت و قلب سرخ را
میدهی جان،همچون ققنوسی در اتش
همچون بابونه که داد از دست برف را!!
عشق میکند قلب را تهی
خالی از احساس،لبریز از عسل
مرده را نیست بی شبیه ب تو
اشک دیگر نیست جوابگوی تو
فال حافظ را دگر چاره نیست!
منتظر ماندن ب پای عشق درمان تو نیست!
رو لب چشمه،انجا ک دگر
نیست خبری از دلبر و درد دگر
برقص با باد
بخند با گل
بشنو صدای ان در های گران را
نوازش میکنند موهای همچون رودت را
بوسه میزنند لبان تشنه و بی رنگت را
فراموش میکنی روزی ان لعل ها سرخ را
ان نوازش های گرم و داغ را
زندگی را سخت مگیر بر کام خود
اشک رازیست....
لبخند رازیست....
عشق زخمیست بی مانند
پرواز کن پسرک تنهای ماه!!
با چکاوکان بخوان
با باران برقص
با کلاغ ها اواز بخوان
به درد هایت بخند!
با ماه گریه کن
زخمش روزی خوب خواهد شد
دردش روزی فراموش.....
عشقش روزی بی اثر.....
نگاهی به ان پسرک معصوم و غمگین که غرق شعر بود کرد.
بعد از تیمار کردن امگا به او که اشفته و ترسیده حال بنظر میرسید پیشنهاد داد تا روی تخت دراز بکشد و جانگ کوک برایش شعر بخواند.امگا کمی خواب الود بنظر می‌رسید.شایدم در خلسه ای شیرین غرق شده بود.پسرک تنهای ماه که از درد عشق سخن میگوید.او عاشق اینگونه شعر ها بود.شعرهایی که به عشق پرداخته اند و از عاشق و معشوقانی که پایان خوشی نداشتند سخن میگفتند.همان شب که. یونگی برایش از شمع و پروانه شعر گفت فهمید ک ب این سبک علاقه دارد.با صدای جانگ کوک ب خودش امد:
_تموم شد!
با چشمانی پر شده از اشک و شوق لب زد:
_چقد قشنگ بود،اینو کی نوشته؟!
الفا بغضش را بلعید و لب زد:
_یه پسر هفت ساله!!
دهان امگا از حیرت باز ماند
_جدی؟!چطور ممکنه
الفا تلخ خندی زد
_درد عشق چیزیه که از تو ادم جدیدی میسازه!
امگا اشک هایی ک قصد سرازیری داشتن را گرفت و لعد از لمس کوچک بینی اش لب زد:
_پسر هفت ساله عاشق میشه؟!
_چرا بنظرت خیلی عجیبه؟
امگا دستی بر چانه اش گرفت
_چطور اون همه درد رو تحمل کرده!!
_شعرش خیلی با اه و سوزه قشنگ میتونم قلب شکسته شو لمس کنم!
جانگ کوک تقریبا روی پسرک کوچک و خوابیده بر تخت که پتو را در اغوش گرفته بود و نوک بینی اش به طرز بانمکی قرمز شده بود خیمه زد:
_درد عشق باعث رشد ادم میشه جیمین شی!
به سختی نگاهش را از لبان سرخ امگا گرفت و به ان‌ عسلی های درشت شده از حیرت و شاید ترس را داد
_چیزی که ادم ها شاید تو دهه بیس سالگی زندگیشون تجربه کنن،اون‌ تو هفت سالگی کرده.باید ادم قوی ای شده باشه!!
اب دهانش را با احتیاط طوری ک کمترین جلب توجه را داشته باشد قورت داد اما انگار زیاد موفق نبود چون نگته الفا همراه ان سیبک برجسته که به پایین حرکت میکرد بود.بلافاصله نگاهش ب چشمان غمگین با رگه هایی از طلا افتاد که گویی سخنان زیادی را در ان ها پنهان کرده بود،کلماتی که فقط بر چشم ها میتوانستند جاری شوند و خود را از بند ازاد کنند!
*چی رو تو چشمات قایم کردی ک حتی از دور هم میتونم راز های پنهون شده ش رو حس کنم؟!
_جیمین...تا حالا عاشق شدی؟!
هوا کم بود و گرم!
نفس های سوزان ان الفا به صورت معصوم و چشمان غمگینش میخورد.میتوانست حرارت دستان الفا را که موهایش را نوازش میکردند حس کند.
غرق شده در نگاه راز الود الفا لب زد:
_خب..خب یکی بود راستش!
الفا ک به دقت حالات چهره امگا را زیر نظر داشت لب زد:
_چه اتفاقی براتون افتاد...هنوز باهمین ؟!

lotusTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang