♡part37♡

198 25 1
                                    

_امروززز یه روز عالیهههههه
چونسو به قیافه هیجان زده مارکو خندید و سعی کرد با دقت اوتمیلشو درست کنه.
_اروم باش مرد همه جارو گذاشتی رو سرت!
مارکو پوست سیاه و زبر ریش دارشو خاروند و موهای بافته شده شو که با یه پاچه قهوه ای از پیشونی جمشون کرده بود رو دست کشید.با لوندی سمت موجود روبه روش که تقریبا میشد گفت هیچ هویت مشخصی از الفا،بتا یا امگا بودن نداشت برداشت و با نیشخندی که دندونای بزرگ اسبی و سفید و درخشانش رو به نمایش میگذاشت لب زد:
_همم....ببینم...تو میتونی بخابی وقتی برای اولین بار تو تاریخ این سازمان یه امگا شده جزوی از ما و قراره کنارمون آموزش ببینه؟؟
مرد چند قاشق بادوم و مغزیجات به اوتمیلش اضافه کرد و همونجور که کرمبری هارو مزه میکرد و از طعم خوش و شیرینش لذت میبرد لب زد:
_اوه مارکو...جوری حرف میزنی انگار از عهد بنای سازمان تا به حالا تو جزوی ازش بودی و از همه چیز با خبری!
یه مشت ازون توتای خوشمزه تو دهنش چپوند و منتظر نگاهش کرد.از نظر چونسو مارکو همیشه همه چیز رو بزرگ میکرد.فقط یه امگا بود دیگه!
_بیخیال این چیزی نیس که نیاز به قدیمی بودن اونم تو همچین جایی باشه...کافیه یه نگاه به دور و اطرافت بندازی...تو سالن غذاخوری،موقع خاب،رخ شوری،ورزش های صبحگاهی...همه همه جا راجبش حرف میزنن فقط کافیه چشاتو باز کنی چونسو
ورقه های نازک شده و حلقوی موز رو به مواد اضافه کرد با اماده شدن صبحونه ش لبخندی زد و با بالا انداخت شونه اش جواب مارکو رو داد
_میدونم...اما ترجیح میدم نه راجبش حرف بزنم و نه فکر کنم.
مارکو انگار که منتظر این لحظه بود کاسه اماده شده اوتمیل اماده شده رو از دستش قاپید و با قاشقی که یواشکی طوری که چونسو متوجه نشه برش داشته بود مشغول خوردن شد که نگاه تاسف بار مرد رو به همراه داشت.سکوت چونسو دردناک تر از هر فریادی بود.
_چرا....اووه نه نمی‌خاد جواب بدی...تو برام مثل یه کتاب باز میمونی چونسو!
مرد موهای ظریف و خاکستری شو بهم ریخت و مشغول اماده کردن یه کاسه صبحونه دیگه برای خودش شد و با لحن حرصی ای رو به مارکو لب زد
_اوه جدی...اونوقت تو چی فکر میکنی...چرا علاقه ای به صحبت راجب اون امگا ندارم؟
_خب معلومههههه اون یه امگاس که تونسته بیاد پایگاه نظامی گولدن برین...ی ه ا م گ ا...چیزی که تو ارزو داشتی ای کاش بودی ولی نیستی...تو داری از حسودی میترکی.. این کاملا واضحه..
_واقعا احمقی...هه..ههه..
چونسو جمله شو قطع کرد و با صدای نسبتن دلنوازی شروع به خندیدن کرد.درسته که جنسیت نداشت و هیچ الفا یا امگایی سمتش نمیومدن اما همه از شنیدن صدای خنده هاش خوشحال میشدن.
بعد از دقایقی قیافه چونسو جدی شد و یقه مارکو رو جلو کشید...و با چشمایی که هیچ برق و خواستن و آرزویی توشون موج نمیزد لب زد:
_من مطمعنم جعون یه نقشه ای واسه اون امگا داره...
_ا...اما...چونسو..
مارکو اب دهنشو قورت داد و با ترس به اون صفحات خالی که اثری از شوخی توشون موج نمیزد نگاه کرد.
_اینجور که من فهمیدم جعون دلباخته ش شده...حتی به اینکه سعی تر پنهان کردنش داره ولی من این چیزارو خوب متوجه میشم!
مارکو با تردید جوری که فقط خودشون بشنون زمزمه کرد و منتظر به لبای خشکیده چونسو نگاه کرد.
_اون...فقط داره وانمود میکنه...شاید...شاید این از قبل برنامه ریزی شده...شاید اون مرحله جدیدی از پروژه مافیای روس باشه که قراره کلید این پروژه باشه...من حتی دارم به این فکر میکنم که دست افسر چوی و جعون تو یه کاسه اس!
چونسو با لحن بی حسی لب زد.
_داری میگی اون فقط یه کلیده؟!
مارکو با بهت اروم زمزمه کرد.اگر به گوش افسر چوی میرسید فاتحه دونفرسون خونده بود!
_اره...احتمالا بعد ازینکه کارشون باهاش تموم شد مثل یه دستمال کثیف شده میندا نش دور!
چونسو با تردید و دست هایی که حالا از زوی یقه مرد سست شده بود زمزمه کرد.
_را... راستش مارکو... دلم براش میسوزه!
_خدای من...
مارکو سر دردمندشو تو دستاش گرفت و رو زمین سر خورد.
چونسو دستی تو موهای براق خاکستری ش کشید و ادامه داد
_به عنوان یه برنامه نویس...فکر میکردمکار کردن برای المیرا باکای بزرگ (موسس فعلی نهاد های دولتی بین هفت قاره)میتونه کثیف ترین جا برای خدمت کردن باشه!!...اونا حریم مردمو از بین می‌برن و با ابروشون بازی میکنن... رباتای بی مغزی که با سوشال مدیا هیبنوتیزم شدن و انسانیت رو از یاد بردن...برای همین اومدم گولدن برین...اما ظاهرن این بزرگ ترین اشتباه زندگیم بود...اشتباهی که شاید تموم کردنش به قیمت از نست دادن جونم باشه!
چونسو کنار مارکو رو زمین کف آشپزخونه و روی سرامیکای یخ کرده و درخشان که به رنگ سفید بودن نشست و سرشو رو زانوهاش گذاشت.
_بیا خوشبین باشیم... اینا همش احتمالاته!!
مارکو با تردید لب زد‌.درحالی که خودش میدونست داره چرت و پرت میگه.شایدم چونسو زیادی بدبین بود.
_اجازه نمی‌دم اون امگا هم مثل داداش کوچک تر خودم قربانی بشه!
چونسو با قاطعیت گفت و به جای نامعلومی خیره شد.
_اوف...کاری از دستمون برنمیاد جز صبر کردن...
چونسو با تعجب بهش خیره شد که با نیشخند همیشگیش کلمات رو ادا کرد و از جا بلند شد بعد از تکون دادن سرش به نشونه اعتماد لب زد:
_احساساتتو درک میکنم اما قتل برادر تو و پیدا شدن جسدش تو سطل اشغال اصلن ربطی به پروژه دیموند نداشته و نداره...اون امگا هم خودش داوطلبانه و چون وابسته جعون بوده اومده اینجا و هیچ نقشه ای پشتش نیست...تو فقط زیادی نسبت به همه چیز بدبین شدی...مطمعنم افسر چوی اگه بفهمه همچین فکرایی راجبش میکنیم حسابی ناراحت میشه...میدونی ..اون تمام عمر و حتی خانواده شو فضای این سازمان کرد!
چونسو لب زد:
_و دقیقا بخاطر همینم مطمعنم همه چیز زیر سر اونه!
صدای قدمای اکو شده تو فضای خالی اشپزخونه و کاسه خالی شده کنارش نشون از رفتن مارکو و نشنیدن زمزمه اروم چونسو میداد.

lotusTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang