هفت صبح بود،بیست و پنج آوریل دوهزار و نوزده .رز سفید زخمی، بی جون روی تخت افتاده بود و حس پنجههای طلایی خورشید روی گونه هاش و بدنش باعث هوشیاری و بیدار شدنش میشد.کل بدنش،درد بود.با حس سوزش ساعد راستش چشماشو باز کرد.به سقف کرمی رنگ بلند بالای سرش خیره شد.کمی طول کشید تا همه چیزو بیاد بیاره.زندگیش طوری پیش میرفت که اگر روزی میخواست برای کسی تعریف کنه به دروغگویی متهم میشد.نفس عمیقی کشید.چشماش چقدر میسوخت،گلوش چقدر سنگین بود.قلبی که با هر تپش دردو به همه جای بدنش پمپاژ میکرد و به زبون بیزبونی یه استراحت مطلق رو طلب میکرد.انگار از تپیدن خسته شده بود.
اشکاشو پس زد و سمت راست تخت چرخید.اون،اونجا بود.با بالا تنه ای برهنه،گونه هایی که با رد اشک تزیین شده بودن،با گره اخمی که بین ابروهاش بود،دست تتو شدش که روان نویس طلایی رنگ رو محکم گرفته بود،برگه ای که از اشک های مرد ناهموار شده بود و جوهر پخش شده روی کاغذ،دو تا کهکشان مشکی و پر رازی که بسته بودن.ازش ممنون بود.با یادآوری رفتاری که دفعه قبل با مرد داشت شرمنده چشماشو بست،اشکاش جاری شدن و باعث شد جیمین از حس فشردگی قلبش سینه شو لمس کنه.
اروم بلند شد.نمیدونست با چه رویی،اما میخواست الفا رو از خواب بیدار کنه.
_ج...جعون...
صداش اونقدر اروم بود که انگار از ته چاه میومد.حتی خودش هم متعجب بود.اما همین تن صدا برای پیدا شدن او دو تا کهکشان پر راز کافی بود.
کمی طول کشید تا همه اتفاقات دیشب یادش بیاد.چشماش از تعجب گشاد شده بودن.امگای اسیب دیده،رو تخت نشسته بود.با عسلی هایی قرمز که انگار نمیخواستن اشک بریزن و دستای بی جونی که روی تخت مشت شده بودن و بالاتنه برهنه ای که پر از کبودی بود،و امگایی که حتی حال اینو نداشت بدن برهنه و دردمندشو بپوشونه ، از نگاه کردن به چشماش طفره میرفت.عسلی های خسته ای که به ملافه سفید تخت خیره بودن.باید از کجا شروع میکرد؟ گونه کبود و باد کرده اش؟ لبای سفید شده و ترک خورده و زخمیش؟بدن کوچکش که پر از خون مردگی بود؟سرش که شکافته شده بود و با بانداژ بسته شدن بود؟
چشمش به باریکه خون که روی دستش و انگشتای سفید شده ش جاری شده بود افتاد.
با دستپاچگی از کنار تخت فاصله گرفت و سمت کشو خیز برداشت.پد الکل و چسب زخمی برداشت و روی تخت کنار امگا نشست.
احساس تاسف میکرد.نمیدونست به امگا چی بگه.بدون اینکه به عسلی های غمگینی که نگاه پر اشکشو به پنجره باز شده اتاق که باگل های زنبق سرخ تزیین شده بود نگاه کنه دستشو گرفت و خون روی دستشو که هنوز جاری میشد پاک کرد.پد الکل رو محل سوزن سرم که انگار موقع خواب بخاطر تکون های امگا درومده بود گذاشت و کمی فشار داد تا خونش بند بیاد.چسب زخم رو با ملایمت جای پد زد و بدون حرف نگاهی به زخم های روی بدنش انداخت.خواست اون زخم های روی شونه هاشو اروم لمس کنه و بهشون پماد بزنه که امگا با ترس عقب کشید.بدنش میلرزید.چشمایی که پر از ترس بودن و مدام در حال اشک ریختن بودن بهش خیره بود.سیبک گلوش مدام بالا پایین میشد و لبای بیرنگی که میلرزید.
_بهم دست نزن
نگاهی پر از دلسوزی به امگا انداخت و خواست چیزی بگه که امگا با انزجار بازو هاشو چنگ زد و اشک ریخت.ناخوناشو محکم روی بدن و بازوی دردمندش میکشید و در حالی که لرزشی غیز قابل کنترل بدنشو فرا گرفته بود و اشکاش بی اجازه لبای لرزونشو خیس میکردن لب زد:
_ب...بهم... دست نزن
_د...دست نزن..هق
بیحرکت رو تخت نشسته بود و نگاه نگرانشو به امگایی که انگار دچار حمله عصبی شده بود میچرخوند.لعنت...دیشب تموم سرم و ارامش بخشو بهش تزریق کرده بود و حتی یک میلی مسکن هم نداشت که بهش تزریق کنه و امگارو ازین حال دربیاره.بازوهاش حالا خونریزی کرده بودن و بدنی که از شدت حمله به شدت میلرزید.
به چشماش که احتمالن بخاطر اشکا تار بودن و هیچ جارو واضح نمیدیدن خیره شد.
_چیزی نیست...فقط میخوام کمکت کنم.
و امگایی که با ترس گوشه تخت جمع شده بود و انگشت اشاره شو محکم گاز گرفته بود و منقطع نفس میکشید.
اروم دست راستشو بالا اورد.
_چیزی نیست.من نمیخوام اذیتت کنم.
آروم چار دست و پا سمتش حرکت میکرد و امگایی که رفته رفته نفسش منقطع تر میشد.سرشو با ترس به دو طرف تکون میداد.بدنشو مچاله کرده بود و بیشتر اشک میریخت.
دستاشو اروم دور شونه های کوچک امگا گذاشت.سر امگارو به گردنش فشورد و سعی کرد به حس خیس شدن گردنش از خون جاری شده که متعلق به انگشت امگا بود بیتوجهی کنه.
اروم سرشو نوازش کرد و وقتی دید نفسای امگا از ترس بیرون نمیاد و اشکاش خشک شده شروع به خوندن کرد:
VOUS LISEZ
lotus
Loup-garouفصل اول کامل شده نام داستان: نیلوفر آبی کاپل:کوکمین ژانر:رومنس،انگست،اسمات،مافیا،امگاورس روزی فرا خواهد رسید تکه های شیشه ای شکسته شده قلبت را زیر نور ماه با چشم هایی لبریز از مروارید و دستانی به سردی رایحه کاج و پاهایی به بی رمقی بید مجنون،هنگام رس...
