♡part24♡⁩

374 67 15
                                        

منگ بود،بعد از خوردن اون همه ویسکی با درصد بالا که بوی بنزین می‌داد نمی‌دونست هنوز چه جوری زنده است.اینبار دستشو رو زنگ نگه داشت و سعی کرد به حس حالت تهوع و سررد که امونشو بریده بود بی‌تفاوت باشه.امگارو  روی دوشش جابه‌جا کرد و از درد معده اش ناله ای کرد و لبشو گاز گرفت
_لع...لعنت بهت باز کن این درو!!
چند دقیقه طول کشید تا آناستازیا با موهای بلوند ژولیده که تا پایین باسنش می‌رسیدن و چشمای ابی پف کرده در حالی که مشغول خاروندن پهلوهاش بود درو باز کرد.هیچ وقت از لباسایی با جنس جیر خوشش نمیومد.فقط چون سرخ رنگ بود و پوست سفیدشو به رخ می‌کشید پوشیدش و حالا بدجوری اذیتش می‌کرد.با بدخلقی لباسو از تنش دراورد و به بالا تنه ای برهنه و شرتک صورتی رنگی که تا زانوهاش بود نگاهی انداخت.نفس راحتی کشید و زودتر درو باز کرد تا اون صدای زنگ اعصاب خورد کن رو نشنوه.
_چه خبرتونه مگه...
با دیدن حال و روز جونگ کوک سوتی کشید که محکم به در برخورد کرد.
_هوی چته وحشی!!
_معلوم نیست دوباره کدوم هرزه ارضات نکرده وحشی شدی...این دیگه کیه با خودت اوردی؟!
_خفه شو و برو حوله و آب گرم بیار
تابی تو موهاش داد و اروم پشت سر جونگ کوک که  پسرو روی تخت گذاشت و شماره کسی رو می‌گرفت حرکت کرد.
_من تازه از خواب بیدار شدم میخوام دوش بگیرم...گند کاریاتو خودت درست کن.
_الو...دکتر لی...من یه بیمار دارم میشه سریع بیاید خیلی واجبه
_راستشو بگو ارضات نکرده زدی پسره بیچاره بی‌نوا رو داغون کردی!
خمی کرد و شقیقه های برجسته شو که به شدت درد می‌کردن ماساژ داد.
_بله متوجه هستم که از نیمه شبم گذشته... اما اورژانسی عه...من ادرسو براتون می‌فرستم
_ببین مستر بنده کلفت شما نیستم و محض اطلاع اگه می‌تونستم...
_خفه شوو!!
با دادی که جونگ کوک زد و بطری که رو میز بود رو تو دیوار شکوند ساکت شد و با بهت به مردی که چشماش به رنگ خون بود خیره شد.
_اوه نه...با شما نبودم...پس منتظرم.
بعد از قطع کردن موبایل از  کمد لباس برداشت و بازوی برهنه دخترو کشید.
_نمیخوای کمک کنی؟!...پس گمشو تو حموم تا لاقل قیافه نحست حالمو بدتر نکنه!!
دوش ابو رو بدن نیمه برهنه دخترک باز کرد.بدون توجه به دخترک که جیغ کوتاهی کشید در حموم رو قفل کرد و سمت اتاق رفت.
پیرهن مزاحمشو از تنش دراورد و کنار تخت زانو زد.
اشک‌های خشک شده، صورت و گونه رخمیشو نقاشی کرده بود.موهای بلوندش ژولیده و اغشته به خون بودن،اخمی کرد و دقیق تر بررسیش کرد.تقریبا نه روز ازون موقع می‌گذشت و زخمش نه تنها خوب نشده بود بلکه بدتر شکافته بود.لبخندی به گیره صورتی روی موهاش زد اما با یاداوری چیزی که دیده بود اخم کرد.
با حوله نم دار  اروم  صورت غرق اشکای خشک شده و خونش رو تمیز کرد.دست کوچکشو لمس کرد و از داغیش تعجب کرد.
_اه...پارک جیمین!!
نمی‌تونست بی احتیاطی کنه و همینجوری لباساشو از تنش در بیاره.چون نمی‌دونست باید بهش چی بگه...یا حتی چه واکنشی نشون بده.
به ارمی لباساشو با قیچی برش داد و از تنش بیرون کشید.
حوله نم دار رو به جای جای بدن تب دارش کشید.نوک انگشتا،بازوهای لاغرش،پاهای کوچولو و کبودش،شونه های کوچک و خون مرده شدش.چند بار تکرارش کرد و  وقتی حس کرد کمی بهتر شده همونجا رو زمین نشست.
صدای زنگ رو که شنید درو باز کرد و دکترو به اتاق راهنمایی کرد.
_ممنونم که اومدین ...می‌دونم سرتون خیلی شلوغه اما واقعا بهتون نیاز داشتم
نگاهی بهش انداخت،بدون پیرهن،خیس شده از عرق،چشمای خمار و خسته ش،دست راستش که خراش برداشته بود ولی نه اونقدر که به خاطرش اونو این موقع شب به اینجا بکشونه،نگاهی به شلوار جین مشکیش که گرده های خاک روش بود انداخت.
_درک میکنم... مطمعنا موضوع مهمی بوده
با لبخندی خسته و تصنعی عجیبی تایید کرد و به امگای روی تخت اشاره کرد
این برای دکتر لی که دکتر خانوادگی جعون ها بود صحنه نایابی بود.لبخند زدن جعون جونگ کوک...حتی اگه فیک باشه!!
اون هیچ وقت نمی‌خندید،چشماش همیشه خالی از هر احساسی بودن و تو نمیتونستی بگی اون از دیدنت خوشحاله یا برعکس  متنفر...البته از جعون بزرگ داشتن پسری با همچین خصوصیاتی انتظار می‌رفت و اگر غیر ازین بود تعجب می‌کرد.
نگاهی به جایی که آلفا اشاره کرده بود انداخت.نزدیک رفت و دقیق تر بررسی کرد.
پاها و شونه های کبود،گونه زخمی...نیاز بود پشتش رو هم بررسی کنه؟!
جونگ کوک که تعللش رو دید جلو اومد
_بهش تجاوز شده
_اوه...
_ وقتی پیداش کردم بیهوش شد...خیلی تب داره...فقط همینارو میدونم
_اجازه بدین اقای جعون
بعد از بررسی جای جای بدنش نسخه ای نوشت و تاکید کرد
_بهتر نبود که به بیمارستان خودتون منتقلش می‌کردید؟بهرحال اونجا تجهیزات کامل و پرسونل آماده هستن تا به شما خدمت کنن!
نیشخند زهراگینی زد و چشمای بی‌حسشو به بتای مقابلش دوخت.همه زندگیش...همه چیزایی که براش فراهم شده بود درواقع یه راه هوشمندانه بود که پدرش از کاراش سر در بیاره...هر اتفاقی هم که می‌افتاد حاضر نبود اون پیرمرد از واقعیت باخبر بشه.
_نه...فقط اینکه خیلی خسته بودم و مطمعنم که اون هم خوشش نمیاد به بیمارستان بره و خانواده ش باخبر بشن!!
_که اینطور...شما ایشونو می‌شناسید؟
*اه دکتر...اون پیرمرد تورو هم خریده مگه نه؟!
_نه...تا حالا اونو ندیدم...فقط وقتی دیدم داره اذیت میشه کمکش کردم همین.
_خب...هر طور خودتون صلاح میدونید ارباب...هر موقع نیاز بود کافیه خبرم کنید.
_حتمن... می‌تونی دیگه بری...ممنونم که اومدی
با احترام کمرشو نود درجه خم کرد و بدون گفتن چیزی عمارت رو ترک کرد.
با شنیدن صدای مزحک آناستازیا که تو اون مکان کوچیک می‌پیچید کلافه دستی روی صورت خسته و داغونش کشید.
_یااا..جعون جونگ کوک اگه درو باز نکنی همه شامپوهای مورد علاقتو میریزم زمین و با مسواکت کف سرامیکارو تمیز میکنم!
ناله ای کرد و بادو سمت حموم حرکت کرد.
_لعنت بهت چرا فقط خفه نمی‌شی
با مشتی که به در زد یه تای ابروشو بالا داد و  دست به در خیره شد.
_یا درو باز کن یا خودم از جا می‌کنمش!
_می‌دونی اصن ساعت چنده ؟!من میهمان دارم...درو باز میکنم ولی توهم گورتو ازینجا گم کن همش سرو یدا درس می‌کنی نمیتونه استراحت کنه....نظر مثبتت چیه؟
_اگه سرو و صدا ندم چی؟!
_نه!
_اما...
_گفتم نه!!
با دیدن سکوت دختر درو اروم باز کرد و اناستازیا سریع از حموم خارج شد و سمت میز ارایش حرکت کرد.جونگ کوک طلبکارانه پست سرش حرکت کرد و منتظر بود هر چه زودتر بره.با دیدن نگاه کلافه الفا لب زد
_موهامو سشوار بکشم میرم.
سری تکون داد و سمت اتاقی که امگا توش بود رفت.پایین تخت نشست و  سرش رو روبه روی امگا روی تخت گذاشت.
بهش خیره شد.نور ماه سخاوتمندانه گرد نقره ای شو روی صورت زخمی و تن رنجور برهنه اش می‌پاشید.موهای بلوندش که چشماشو پوشونده بود و باعث می‌شد تمام توجه ات معطوف گونه زخمی و لبای ترک خورده ش کشیده بشه.خبری از نرگس بارون خورده که تو اتاق بپیچه تا کمی مثل دفعه قبل روحشو لمس کنه و با سر انگشتای سردش جای جای بدنشو اروم نوازش کنه نبود.نگاهی به پانسمان سرش انداخت و دلسوزی تمام وجودشو در بر گرفت.دستاش مث گل زمستونی ای که تازه از زیر خرمن ها کریستال سفید رنگ و درخشان بیرون اومده سرد بود.تنها دلخوشی جونگ کوک که می‌تونست اونو به زنده بودنش مطمعن کنه....اروم بالا اومدن قفسه سینه ش بود. خوابیده بود،جوری که انگار هیچ‌وقت زنده نبوده...و این جونگ کوک رو می‌ترسوند.نگاهی به داروهایی که خدمتکار آماده کرده بود و رو میز بودن انداخت.سوزن رو به ارومی وارد رگ نازک ساعدش کرد و سرم رو بالای سرش به میله تخت وصل کرد.نگاهی به پمادهای مخصوصی که دکتر چند نوعشو تجویز کرده بود انداخت.حتی باید مقعدش رو هم با اون پمادا چرب می‌کرد.چون بدجوری زخم شده بود،ولی جونگ کوک دوست نداشت این کارو انجام بده...حس خوبی بهش نداشت.پس سراغ اون یکی پماد رفت.آروم اون ماده زرد رنگ سرد رو روی گونه اش ماساژ داد و پخش کرد.از حس پوست کنده شده و زخمش حس انزجار می‌کرد.اروم لباشو لمس کرد.بغ توجه به اتفاقات و برخوردهای دفعه قبل بنظر نمیومد که بی کس و کار باشه...شاید هم فقط یه بی احتیاطی باعث شده بود همچین بلایی سرش بیاد،دلیلش هر چی که بود،بدجوری به امگا آسیب زده بود.نفسی گرفت و اروم اون ماده رو آروم روی خون مردگی های پاهاش که انگار بدجوری ضربه خورده بود پخش کرد،بدون اینکه حتی چشمش به آلتش بیوفته پتو رو روی تن دردمندش کشید.دستاشو تکیه گاه سرش که روی تخت گذاشته بود کرد و نگاهی به سرم انداخت.قطره قطره میریخت و وارد رگ های بی حیات امگای آسیب دیده می‌شد و جونگ کوکی که تمام مدت به امگا خیره بود.دوس داشت دوش بگیره،تو وان آب گرم ریلکس کنه و بوی خوب شمع های عطری مورد علاقه‌شو وارد ریه هاش کنه تا کمی خستگیش از بین بره.خسته بود.هیچ چیز طبق برنامه‌‌ش پیش نمی‌رفت.شروع روز دیگه مثل سیاه‌چاله ای تاریک بود که همون اول کار تمام انرژی شو می‌بلعید و اجازه حرکت بهش نمی‌داد.حتی از خسته شدن هم خسته شده بود.فقط باید تحمل می‌کرد و ادامه می‌داد.همه تو زندگیشون مشکلاتی دارن.. حتی جعون جونگ کوک...منتهی...این یه مشکل معمولی نبود.نه تنها باید باهاش روبه رو می‌شد.بلکه بابد خودشو غرق اون شبای جهنمی می‌کرد.تو آتیش زندگی می‌سوخت و اعتراضی نمی‌کرد.گاهی اوقات دوست داشت از زندگی مرخصی  بگیره.دوست داشت می‌شد مشکلات زندگی،یا روز هایی که قصد شروع داشتن رو روی حالت پرواز بزاره.دوست داشت وقتی ادما می‌خواستن باهاش صحبت کنن یه مهر بزرگ مزاحم نشوید به لباشون می‌خورد و اونا اینجوری لال می‌شدن.همون حرفای مصخرف تکرایی،و جونگ کوکی که مجبور بود تظاهر به رفتارهایی بکنه که خپد واقعیش پنهان بمونه.دیگه چیزی وجود نداشت که بتونه حالشو خوب کنه.نه یاد موهای پریشون و چشمای آبی مادرش،نه بغلای گرم و حل شدنی برادرش،نه دلداری دوستای صمیمیش،نه حتی فیلم کمدی دیدن و خندیدن.دیگه له شدن گلبرگای نرگس زیر پا،نفس های دردناک بابونه که اون کریستالای زنجیر مانند رشته روحشو زخمی و پاره کرده بودن،صدای غمگین پیانوهایی که شبای مهتابی می‌زد...هیچ چیز...نمیتونست اشکشو در بیاره.انگارکه تو خلسه بود.احساس می‌کرد مردی بالغه که تو بچگیش گیر کرده.همونجایی که شبا با لالایی دلنشین مادرش به خواب می‌رفت.دلش برای موقع هایی که برای کوچک تربن چیز ذوق زده می‌شد و به وجد میومد تنگ شده بود.نگاهی به اون رز زخمی که معصومانه لای برگای نازک و تازه بهاری پیچیده شده بود و آروم خوابیده لود انداخت.فقط شعر می‌تونست حالشو از زندگی مضخرف و کارایی که مجبور بود انجام بده پرت کنه.پس قلمشو به دست گرفت و اجازه داد عصاره روحش به روی کاغذ جاری بشه.
روزگاری را به یاد دارم...
خنده های زنده گل های بابونه را...
نوازش حریری پنجه های خورشید بر موهایم را...
آن شعله درخشان که همچون باد بهاری با تپش هایش همه جا می‌وزید و رایحه سرد کاج را به همه هدیه می‌داد...
عشق پرشور بود و من جوان...
زندگی زیبا بود و من خندان...
غنچه میخندید و من با تمام وجود رایحه‌ش که همچون آب حیات شیشه های خورد شده وجودم را،با نوار عشق از نو درست می‌کرد،به ریه هایم می‌فرستادم.
آن غنچه بزرگ شد.عاشق شد و مرا تنها گذاشت.عشق از کفم رفت.
کاری نکردم..
آری درست است...
اگر من بخشی از افسانه تو باشم..
روزی برخواهی گشت...
دلتنگت م غنچه زخمی من...
دلتنگ ذوق های کودکانه ات..
چشم‌های پرشده از نور ماه و ستاره ات،که اکسیر زندگی را به روح مرده ام گره می‌زد...
چیز کوچکی بود...
اما به من زندگی می‌بخشید.
ای کاش بببینمت..
در خیابان های بارانی،بدون چتر،بدون چکمه های بارانی....و حتی بدون لباس گرم....عطر خوش تنت را به یاد بسپارم...
صدای خنده های تو...
صدای باران..
خش خش برگ های پاییزی...
همین ریتم زیبا...
برای ادامه زندگی و زنده ماندنم کافیست...
اما افسوس که رویایی بیش نیست...
میترسم...
پر پر شوی..
محو شوی...
و داغ چشیدن لب های سرخت را..
بر قلب بی رمق و درمندم بزاری...
قلبی که...
به یاد آن روزهای خوش...
توسط گل های نیلوفر و اسمرالدو احاطه شده است...
بوی خوش آن آبی های غمگین را دوست دارم...
مرا یاد تو می‌اندازد.
چشم هایش می‌سوخت
دستی بر قلب دردمندش گرفت و چشم هایش را بست.کنار پسرک تنهای ماه،آرام به خواب رفت.
:))
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
__________________________
پایان پارت بیست و چهارم🤍
امیدوارم خوشتون اومده باشه...دوستون دارم🫂✨
میترسم که نت اونقدر داغون شه نتونیم باهم ارتباط داشته باشیم...تو تلگرام Kookmin magic land رو سرچ کنین و عضو چنلم بشین...اگه واتپد بالا نمیومد اونجا براتون آپ میکنم.لطفا ووت بدین و کامنت یادتون نره رزای زیبای من💜🫂🫂
شنیدم که دیروز مونبین عضو استرو مشکوک به قتل یا خودکشی فوت کرده....به فندومشون تسلیت میگم مارو تو غمتون شریک بدونین🖤

lotusHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin