♡Part11♡⁩

386 58 6
                                    

هنوز اون نوشیدنی داغ رو روی میز نداشته بود که صداش طنین انداز شد
_ممنونم هیونگ،دیگه میلی بهش ندارم
با خنده ای اجباری لیوان و کیک شکلاتی رو روی میز گذاشت و کنارش نشست،نمیدونست باز چی شده که پسر جعون بزرگ یاد گذشته افتاده و اومده تا کمی از عذاب وجدانش کم کنه!!
احتمالا باید مثل همیشه بی اعتنا بهش خیره میشد و یادآوری میکرد که فردا کلی کار و زندگی داره و اون حتی تخت و اتاق اضافی برای پذیرفتن مهمونش اون هم برای یه شب رو نداره،شاید به دور از ادب بود ،اما...کی اهمیت می‌داد ؟!
به میز خیره شد و حرفای اون پسر رو بار دیگه مرور کرد«اون گفت بزور اینجاست؟چطور ممکنه؟،یونگی هیونگ همچین ادمی نیست!!اون خیلی مهربونه...اصلا چه دلیلی داره به زور متوسل بشه در حالی که خیلی راحت میتونه بره به بار و اونجا خودشو خالی کنه؟!»
در حال فکر کردن بود که خیسی رو زیر پاهاش احساس کرد.مردد دستش رو زیر میز برد و وقتی به سرامیک ها نگاهی انداخت تونست دستمال های کاغذی سفیدی رو که اغشته به مایعی قرمز بودند ببینه‌.
_خب،نمیخوای حرف بزنی؟!
مردد چشمای به رنگ شبشو به صورتش دوخت و تونست زخم و رگه کوچکی از پارگی رو گوشه پیشونیش ببینه.اون...اسیب دیده بود؟!اونم تو خونه خودش؟!تیکه شیشه افتاده ای که بنظر متعلق به میز بود و دستمال ها هاکی از خوردن سرش به میز بود.
_نمیشنوی ؟
احتمالا سهل انگار بوده و خورده زمین ،یااا‌..شایدم اون امگا هولش داده؟!لعنت بهش نمیشد مطمعن بود
_حالم...حالم واقعا بده هیونگ...بهتر نیست اول برام سوپ درست کنی ؟منم تا اون موقع بهت میگم چمه!
عصبی از حضور اون الفا تو خونش تنها سری تکون داد و با دست اشاره کرد برن به آشپزخونه،اینطور بنظر میومد که همینجوری به حرف نمیاد و میخواد تا با حرف زدن و درد و دل کردن خودشو خالی کنه...احتمالا ازش توقع داره مثل به هیونگ مهربون نوازشش کنه و بهش بگه همه چی درست میشه.مسخره است
با حرص دمی گرفت و از یخچال مقداری قارچ م هویج و مواد لازم یه سوپ برداشت،باید زودتر اماده اش میکرد
مردد صندلی رو عقب کشید و پشت میز اشپزخونه نشست.با دمی عمیقی که گرفت عاجزانه لب زد:
_دیشب خواب مامانم رو دیدم
بدون توجه به لفظ مالکیت پسر بهش گوش سپرد
_اراسته و زیبا، تو طابوت مشکی رنگی همراه با گل رز سرخی خوابیده بود،فقط من و تو بودیم،حتی پدرمم هم نبود،من گریه میکردم و با ناباوری سرمو تکون میدادم اما تو که انگار الان موقع مناسبی برای عذاداری نباشه بهم سیلی زدی!
بغضشو قورت داد و به سکوتش چشم دوخت،احتمالا داشت گوش میکرد،وگرنه باز بهش میگفت که خوابای مزخرف تو به من مربوط نیست ،کمی خرسند از توجه اش نفس لرزونش رو بیرون داد
_بهم گفتی،اونا الان میرسن...و اون وقته که حتی نمیتونی جسد مادرتو خاک کنی...بیا ازین جا ببریمش
اشکامو پاک کردم...دوتایی طابوت رو به دوش کشیدیم و سمت جنگل تاریک حرکت کردیم...ماه به زیبایی می‌درخشید ،اما این چیزی از ترس و غصه ام کم نمیکرد،وقتی به جایی مناسب رسیدیم،بیل رو برداشتم و خودمختارانه زمین رو کندم...میخواستم صدات کنم که باهم طابوت رو توی قبر بزاریم،اما صدای شلیک و پاهایی که گویا میدویدند هر دومونو شوکه کرد
یونگی دست از کار کشید و بهش خیره شد
_اونا تو رو کشتن،و جسد مامانم رو تیر باران کردن...من ،ترسیده تو قبری که خودم کنده بودم مدفون شدم .
کمی سکوت کرد و به چشمای غمگین با هاله ابی رنگ کسی که یه زمانی  هیونگش بود چشم دوخت
_تو مردی.. آخرین چیزی که شنیدم...فریاد های آمیخته با گریه تو قبل از مرگ بود که میگفتی لطفا فقط زنده بمون!
پایین دادن اون گوی های فلزی که مثل سنگ راه گلوشو بسته بودند خیلی سخت بود.. بدون هیچ اختیاری اشکاش رو گونه هاش سرازیر شدن،فقط یه شب...شاید فقط برای یه شب می‌تونست بدون توجه به لجن زاری له نام گذشته و اتفاقای تلخی که براشون افتاده...دونسنگ عزیزشو در اغوش بگیره
مردد سمتش قدم برداشت،اشکایی که حالا صورتشو خیس میکردند اهسته پاک کرد و خیره به اون کهکشان های عمیق لب زد:
_دل منم برات تنگ شده بود کوکی
با بغض لبهاشو فشرد و چشماشو بست تا از ریزش اشک هاش جلو گیری کنه،اهسته سرشو به شکم هیونگش چسبوند و وقتی دستایی روی موهاش قرار گرفت اهسته هق زد
شاید برای یه شب میتونستند صرف نظر از موقعیت افتضاحی که داشتند به گذشته چنگ بزنن و با چشمایی پر از حسرت و دلتنگی اغوش هم رو بشناسن

بعد از چند دقیقه با حس سنگینی نگاه کسی روشو به ابتدای اشپزخونه دوخت و تونست اون امگای حیرت زده رو ببینه،با چشم هایی غرشگر اما پر اشک بهش چشم دوخت،کنجکاو بود بدونه امگای کوچک رو به روش چه فکری راجب این موقعیت میکنه؟
بعد از کلی فکر کردن و کلنجار رفتن با افکار مختلف برای نجات...تصمیم گرفت بره اتاق خواب تا شاید چیز بدردبخوری توی وسایل اون الفا پیدا کرد.همه ی کشو هارو گشت و وقتی  با چاقو در کشوی زیر تختی که فقل بود رو بزور و زحمت باز کنه،تونست انواع مختلف داروهای بیهوشی یا حتی فراموشی رو ببینه.با خودش فکر کرد یه الفا که رییس شرکته نیازی به این همه دارو اونم تو حیطه فراموشی و بیهوش کردن نداره اما بعد با فکر به اینکه نکنه اون الفا بعد از رفتن مهمونش بخواد ازینا بخوردش بده لرزید،یکیشونو انتخاب کرد،اون یه داروی بیهوشی با دوز متوسط بود،حتی اگه بیهوش هم نمیشدند مهم نبود،فقط فرارش اهمیت داشت و اینکه بتونه سریع خودشو به خونه هیونگش برسونه.اگه میخواست خونه شو توصیف کنه ،میگفت یه دو طبقه جادار و پر از کابینت های قفل شده و اسرار امیز که دلش نمیخواد بدونه چی توشونه و یونگی چه استفاده ای ازشون میبره،تقریبا همه جای خونه دوربین داشت حتی اتاق خواب.احتمالن بعد از فرار کردن جیمین فیلم درگیری کوتاهی که تو این اتاق باهم داشتند رو بارها و بارها پلی میکنه و از دیدن وحشت و اشک ریختن امگا لذت میبره و روحشو ارضا میکنه!
اون اینجور شیدایی های روان پریش رو خوب میشناخت،نه که باهاشون برخورد داشته باشه نه،اما پس تلویزیون بدرد چی میخوره؟اون عاشق برنامه های متعدد روان پزشکی و داستانهایی با ساید روانشناسی بود،وقتی دنبال چیز بدردبخوری بود تونست وسایل عجیب غریبی مثل تسمه،طناب،اون شی نرم و در عین حال محکم و دراز و کلی وسایل عجیب غریب دیگه رو ببینه ،با کمی فکر تونست متوجه شه اون وسایل برای سکس هستند و بار دیگع از عجیب بودن اون الفا خین رابطه و کارای حال بهم زنش عق زد!
درسته الان وقتش نبود ولی جیمین حتی به این هم فکر کرده بود و تصمیم گرفت حتی اگر روزی خواست با یه الفا ازدواج کنه اونی رو انتخاب کنه که تو رابطه ملایم تره!
بهرحال نمیخواست به اتفاقای بعد از شکست خوردن نقشه احتمالیش فکر بکنه امشب هر جور شده باید از این جا می‌رفت
نمیدونست چرا بدون هیچ ترسی  به اون کهکشانای پر از ستاره و راه شیری درخشانش که چشم هاش رو فوق العاده زیبا و خواستنی کرده بود و امیخته با غم بود زل زده و چرا در این موقعیت سرسام اور که احتمالا یونگی با چشمایی متعجب و سرشار از خشم بهش زل زده و دست از نوازش اون تره های مشکی خوش بو  برداشته و میخواد تا اون رو صدا بکنه ،نمیتونست دست از فکر کردن و نگاه کردن به اون اقیانوس های غمگین شب که با ستاره های کوچک و درخشان و رو به انفجاری باشکوه بودند  دست برداره!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد با پلک زدن حواسش رو جمع کنه ،امشب شب فوق العاده استرس زایی بود و اون نمی‌خواست با بی حواسی ای که همیشه همراهش بود به زندگیش گند بزنه
.
.
.
.
__________________________
پایان
حالتون چطوره ریدرهای من؟✨
بهتون قول دادم یه پارت طولانی براتون اپ میکنم لطفا منتظرش باشید دوستون دارم💕
نظرتون راجب کوکی چیه چه جور ادمی بنظر میاد؟

lotusМесто, где живут истории. Откройте их для себя