⁦♡⁩part35♡

253 39 8
                                    

_ولی...
جونگ کوک که انگار ذهنش رو خونده باشه جواب داد:
_من چیزیم نمیشه...فقط فرار کن.
_هیونگ....لطفا...
اما هرگز نتونست جمله شو کامل کنه چون با شدت به عقب هول داده شد و گلوله های داغی که پشت سر هم به مردی با لباس نظامی شلیک میشد.وقتی از مرگش مطمعن شد سمتش برگشت.قطره های درشت خون که روی قسمتی از صورت و لباس کوک ریخته بود.چشمای تاریکش که انگار برای سلاخی کردن هر کسی آماده بود.
ترسیدن؟خب اره...در حال حاضر این کلمه رو تا اعماق وجودش حس میکرد.جونگ کوک نگران سر پسر رو نوازش کرد.کمکش کرد تا بلند شه.نگاهش رو اسلحه ای که دست مرد بود افتاد.
_ت...تو ال...الان....یه نفرو...ک...کشتی؟
با بهت لب زد و ترسیده عقب رفت.
با هر قدمی که به عقب برمیداشت جونگ کوک جلو میومد.با برخورد به دیوار پشت سرش و نزدیک شدن جونگ کوک تا چهار انگشتی صورتش نگاهشو به جسد افتاده خونین داد.موهای تنش از ترس سیخ شده بود.جرئت نداشت حتی تو چشماش نگاه کنه.این مرد کی بود؟.چه جوری تو یه چشم بهم زدن یه نفرو کشت.انقدر راحت و آروم.یعنی این کار براش عادی بود؟.که اینطور خونسردانه با دستمال صورت خونیشو پاک میکرد؟
نه نه نه!
این درست نیست پارک جیمین...اینجا...اینجا چیکار میکنی؟.تمام مدت با یه قاتل زندگی میکردی؟اون واقعا کیه؟...چطور این همه مدت نفهمیده بود.صفحه ذهنش کاملا سفید شده بود.با حس نفس های مرد با عجز خودشو به دیوار فشرد هر چند فاصله شون قرار نبود بیشتر از چهار انگشت بشه!
_ت...تو تو...یه نفرو کشتی!!
انگار تازه داشت اتفاقی که افتاده بود رو درک می‌کرد.
_جیمین...
_م...م...من نمیدونستم..که تو...تو...
_یه قاتلم؟...اره خب...
نشخندی زد و دستشو بالای سر پسرک تکیه داد.توی صورتش خم شد و نگاهشو رو چشمای لرزون از ترسش معطوف کرد.با سرگرمی پوزخندی زد و ادامه داد.
_من...خیلی چیزای دیگه هم هستم...که تو حتی تو خواب هم ندیدی دونسنگ عزیزم!
قلبش رو هزار میزد.دونه های درشت عرق رو روی تیغه های کمرش حس میکرد.
_میدونی چند نفرو سلاخی کردم؟؟از سقف آویزونشون کردم و تو زیرزمین خونم پوستشون رو کندم؟!
با اخم لب زد و بار دیگه بدون اینکه نگاهشو از جیمین بگیره گونه شو نوازش کرد.
_قرار نبود چیزی ببینی....قرار نبود منو اینجوری ببینی!
_ج...جونگ کوک...ب...بزار ب...برم
سرشو تو گردن پسرک فرو برد و فرمون آرامش بخش بابونه اطرافشو در بر گرفت.باید ارومش میکرد.
جیمین با حس خلسه ای ارامش بخش چشماشو بست و چند دقیقه بود کوک ازش فاصله گرفت.خیره به چشماش لب زد:
_ازم میترسی؟!
اون..اون چشمای معصوم....پر از ستاره و کهکشان که آسمون تیره چشماشو درخشان کردن بودن‌.چطور امکان داشت اون بتونه یه نفرو بکشه...یا سلاخی کنه.گیج شده بار دیگه به جسد نگاه کرد.برای یه لحظه حس کرد شاید اشتباه دیده اما انگار اینطور نبود!
آب دهان نداشتش رو قورت داد و نگاه لرزونشو بهش دوخت.
_ن...نن...نه...چ...چ..چرا...باید...بترسم؟!
لبخند تلخی زد و سرتکون داد.موهاشو نوازش کرد.دستاش هنوز بوی خون میداد و این باعث میشد جیمین حالت تهوع بگیره.بارها توسط دستایی نوازش شده بود که خون ادمای زیادی رو ریخته.این فکر ناخوداگاه باعث شد حالت تهوع بگیره و کمی اونور تر همه محتویات معده شو بالا بیاره.
جونگ کوک چشماشو با خشم بست و سر تکون داد.بغض راه گلوشو گرفته بود.دیده شدنش تو اون وضعیت توسط اون چشمای معصوم اخرین چیزی بود که در این دنیا میخواست.انگار دیگه قرار نبود اون نگاه های تحسین بر انگیز و مهربون پسر که انگار محکم ترین تکیه گاه جهانه رو روی خودش داشته باشه‌.
می‌تونست صدای خشاب هایی که داشتن پر میشدن و قدم هایی که با احتیاط برداشته میشد رو بشنوه.
_باید زودتر بری...زیاد وقت نداری...جیمین!
با ناراحتی لب زد و اسلحه شو چک کرد.پشت کمد کمین کرد و در زمان مناسب اون مامور های بی عرضه رو به رگبار بست.صدای خس خس سینه و خونی که پارکت رو خیس کرده بود وحشت رو به تن نهیف جیمین القا می‌کرد.
حس انزجار داشت.نفرت انگیز بودن.ترس،نگرانی،سرگردونی.خون بدون وقفه از شاهرگ مردی که از ناحیه گردن تیر خورده بود به کف پارکت ها میریخت و میتونست مرگ رو تو چشمای بی جون و صدای خس خس بی رمقش بشنوه.جونگ کوک میتونست از همینجا قفل شدن بدن جیمین رو حس کنه.ترس اینکه مبادا بهش حمله دست بده اونو وادار کرد که بلافاصله بعد از قفل کردن در سمتش پا تند کنه.جیمین تو خودش جمع شد و بار دیگه حالت تهوع گرفت.بیزار بود،ازین مرد تاریک که تازه فهمیده بود چقدر میتونه بی‌رحم باشه.
تو موهاش نفس عمیقی کشید و رو موهاش بوسه زد.
_نترس.... نمی‌زارم اتفاقی برای تو بیوفته...برای همه چی متاسفم مینی من!
با شرمندگی لب زد و وقتی لرزیدن بدنش رو حس کرد بغض راه جلوشو بست.اگه یکم دیگه تو بغلش میگرفت دل کندن ازش غیر ممکن بود.پس شونه هاشو گرفت و سمت در پشتی هلش داد.
_فقط کاری که گفتمو...
_ای....ای....این چیه؟!
جیمین لب زد و به نقطه قرمز رو پیرهنش اشاره کرد.جونگ کوک وقتی فهمید سریع واکنش نشون داد و داد زد
_بخواب رو زمین!!
همه چی در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.رگبار گلوله ها همه جای خونه میخوردن و جونگ کوک خیالی رو نشونه میگرفتند.صداش اونقدر شدید بود که حس میکردی الانه که گوشات کر شه.ترس باعث شده بود سفت جونگ کوکی که زیر میز فلزی گوشه اتاق،روش خوابیده بود تا اونو از آسیب گلوله ها در امان نگه داره بچسبه.
کوک اونو بیشتر در آغوشش حل کرد و وقتی برای چند ثانیه رگبار گلوله ها متوقف شد.وقتو هدر نداد.جیمین رو بلند کرد و همراه میز فلزی که چپش کرده بود کمی جابه جا کرد.نگاهی به ساک سیاه که کمی از زیر تخت بیرون اومده بود انداخت.اون تو کلی تجهیزات بدردبخور داشت.آروم دسته فلزی تی رو که رو زمین افتاده بود گرفت و با کمکش ساک رو سمت خودش کشوند.از دیوار شیشه ای روبه روش که چیزی ازش نمونده بود به بیرون دید داشت.کلتشو برداشت و خیلی دقیق اون افراد رو که بهشون دید داشت نشونه گیری کرد.وقت نداشت.سریع و پشت سر هم شلیک کرد و جسد هارو شمرد.پنج...شیش...یک نفرشون هنوز زنده بود!!
جلیقه ضد گلوله رو دراورد و سمت جیمین گرفت اما اون پسر لعنتی بدجوری شوکه بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.هوفی کشید و جلیقه رو به بدنش پوشوند.اسلحه ای دستش داد که جیمین خنده ای کرد و اشکاش شروع به ریختن کرد.
_خدا...خدای من‌...چی شد...اینجوری شد؟
و اشک های داغی که همراه اون قهقه و صورت خندون جاری بودن باعث شده بود جونگ کوک کمی بترسه.
_جیمی...جیم به من نگاه کن.
وقتی دید بهش اعتنایی نمیکنه محکم تکونش داد و سرشو نزدیک خودش کشید.اشکاشو خشن پاک کرد و تو چشماش زل زد.از بین دندونای چفت شده‌ش غرش کرد:
_من نمیزارم بمیری لعنتی فقط باید به حرفم گوش بدی.الان وقت شوکه شدن نیست اینجوری دووم نمیاریم!!
توده فلزی تو گلوش در حد مرگ سنگین بود.مغزش سوت میکشید و صداهای تو ذهنش مدام ناقوس مرگ رو تکرار می‌کردن.
_جو...جونگو...ک...هق...من..ممیترسم
جونگ کوک موهاشو از پشت کشید و حرصی شده لباشو که از استرس خشک شده بود رو به لباس کوبوند و محکم مکید.خودشم میترسید.ازینکه امروز آخرین روز زندگیش باشه ولی قرار نبود بزاره برای جیمین اتفاقی بیوفته.
چسب و لباس پلیس دولت کره رو که به لطف وسواسی بودن آناستازیا الان تو ساک بود رو دراورد‌.یه لباس مردانه هم سایز اناستازیا‌.ازش بی نهایت ممنون بود که اون موقع به حرفش گوش نکرد و کلی نجهیزات رو جای جای عمارت جاسازی کرد.
_اینو بپوش!!
_چ...چیکار...
_بپوش بهت میگم لعنتی!
جونگ کوک در عجب بود که حتی تو این موقعیت هم جیمین دست از پرسیدن های بی شمار نمیکشید.مهم نبود تو چه موقعیتی باشن،جیمین همیشه کتجکاو بود!
نگاهی به اطراف انداخت و وقتی از امن بودن مطمعن شد سریع با چسب کتابی دستای کوچولوشو بهم چسب زد و چند دور چرخوند تا نتونه تکونی بخوره.
_داری..چیکار..
_جیمینی...
گونه هاشو نوازش کرد و به دستاش که بسته شده بودن بوسه زد.
_باید بهم کمک کنی...من نجاتت میدم...اما تنهایی نمیتونم...بهم کمک میکنی؟
یا چشمایی که از صداقت برق میزدن لب زد و بی تاب اب دهنش رو فرو برد.
میتونست ترس رو از توی چشماش بخونه.انگار باید بیشتر تلاش میکرد.
_م...من آدم بدی نیستم جیمینی...بعدن بهت توضیح میدم قول میدم...بهم اعتماد کن مینی...من بهت آسیب نمیزنم.
*بهم آسیب نمیزنه.
با اینکه متنفر بود اما باید اعتراف میکرد جونگ کوک هیچوقت بهش آسیبی نزده.تنها کاری که کرده در تموم مدت این سه ماه و نیم مراقبت بوده.اون با جیمین مهربون بود.نگران سلامتیش میشد.ماساژش میداد.براش صبحونه آماده میکرد.درسته که چیزایی راجب جونگ کوک عجیب بود و اینکه اون به راحتی آب خوردن آدم میکشت اما با این وجود جیمین به طرز ترسناکی کنارش حس امنیت میکرد.پس با اخم سر تکون داد.
_با... باشه...کمکت میکنم!!
جونگ کوک خوشحال نفسشو آسوده بیرون داد و چسب کتابی رو بالا اورد.
_دهنتو با این میبندم و تو رو خوابیده کف زمین میزارم...وقتی اونا برسن فکر میکنن تو پلیسی و وقتی مشغولت شدن من میکشمشون!
دستی پشت گردن خیس از عرقش کشید.تا اینجا جیمین مشکلی نداشت.سخت ترین قسمتش هنوز مونده بود!
_باید...باید بهت بمب ببندم!
_چییی؟؟
_نگران نباش جیمی...نمیزارم اتفاقی برات بیوفته.
_اخه...اخه چرا؟!!
_اینجوری دو تا احتمال هست...یا همه شون پا به فرار میزارن....یا اینکه میان نجاتت بدن که درون صورت همه شونو میکشم!
نفسش بند اومده بود....این..رسما بازی با دم شیر بود...این....این قمار روی زندگی بود!!
_قبول میکنم!
با صدایی تحلیل رفته گفت و وقتی درخشش چشمای اون مرد رو دید پرواز پروانه هایی رو در معدش حس کرد و لبای خشک شده شو تر کرد.
*دیوونه شدم...اره قطعا دیوونه شدم.
_این کثافت کدوم گوریه لعنت به ذاتت حروم زاده!
مردی بلند گفت و افراد پشت سرش با دقت همه جارو از نظر گذروندن.
_فرانک..جانسون...هری...اتاق هارو بگردین منم اطراف رو چک میکنم.
_بله!
صدای محکم اون سه نفر سکوت رو شکست.میتونست ازون بالا کلاه خود های لجنی شونو ببینه.
در با شوت محکم هری باز شد و بلافاصله با دیدن مردی بسته شده و زخمی رو زمین سمتش دویدن.
_اون...پلیسه؟
مردد زمزمه کرد و وقتی لباس و بازوی زخمیشو بررسی کرد اسلحه شونو کنار گذاشتن.
_خ...خدای من اون از خودمونه!
با عجله کنارش زانو زدن البته جانسون که یه سیاه پوست عضله ای بود همچنان با شک به اطراف خیره بود.
_لعنت بهشش...بمببب!!!
_باید کمکش کنیم... هنوز وقت داریم.
اما جانسون با اشاره به ستون های اتاق داد زد.
_لعنتیا همه مون میمیریم!!
درسته.بمب ها همه به ستون و جای جای اتاق و البته جیمین وصل بود و زمانش خیلی کم بود...طوری که وقتی برای نجات اون مرد نمیموند.هری لجوجانه مخالفت کرد و بدون توجه به اون دو نفر که همه افراد رو خبر کردن و در حال فرار بودن با چاقو چسب ها رو باز کرد تا بمب رو جدا کنه اما لحظه ای بعد جیمین مقابل چشمای حیرت زده مرد چشم باز کرد و و اسلحه رو با عکس العملی سریع به طرفی دورتر انداخت.و لحظه ای بعد...با حس خیسی داغی روی گونه هاش که نشون از پاشیدن خون اون مرد بود تونست داغ شدن معدش و حالت تهوعش رو حس کرد.با چشمایی اشکی و بدون توجه به جونگ کوکی که طنابی رو به جایی محکم میکرد تا از دیوار فرو ریخته پایین برن لب زد:
_متاسفم...هق...در آرامش بخواب.
وقتی جونگ کوک دست و پاهاشو باز کرد نزدیک بود از حال بره اما حقیقت این بود که اونا داشتن برای زنده موندن میجنگیدن!
_زیاد وقت نداریم...نمیتونم ریسک کنم پس باهم میریم پایین.
طناب رو دور کمر خودش و جیمین محکم کرد.
_فقط طنابو محکم بگیر من کمکت میکنم.
وقتی جیمین پایین رفت اون درست پشتش قرار گرفت.یه جورایی انگار داشت از هر آسیب احتمالی به پسرک جلوگیری میکرد.تقریبا یک و نیم متر مونده بود که با عجله پایین پریدن و سریع سمت انتهای کوچه حرکت کردن.
_چر..چرا...از در اصلی...هق...نرفتیم؟
_اونجا پره ماموره احمق.
با حس ویبره اون گوشی ساده کفری بالاش اورد.شیشه اش شکسته بود و نمیشد اسم رو خوند.بعضی دمکه هاش بیرون اومده بودن اما هنوز قابل استفاده بود.
_لعنت بهتون معلوم هس....
_بیا ته کوچه و سوار کامیون مواد غذایی شو زیاد نمیتونم اینجا معطل کنم چون مشکوک میشن باید به جای امن بریم زود!!
دست جیمینو گرفت و سمت اون کامیون پا تند کرد.درش باز بود...با عجله واردش شدن و کوک در کامیون رو قفل کرد و چند ضربه به سقف کامیون زد که شروع به حرکت کرد.تاریک بود.اما میتونست خیسی داغی رو روی سینه عرق کرده اش که تنها توسط یه رکابی سفید پوشونده شده بود حس کنه.موهاشو نوازش کرد و پیشونیش رو بوسید که هق هقش بیشتر شد.
_ما زنده موندیم...تو تونستی جیمین.
_بهت افتخار میکنم!
با غرور لب زد و محکم در آغوشش گرفت تا هم خودش آروم شه هم جیمین.
.
.
.
.
.
.
.
_______________________
سلام،من اومدم💙
حالتون؟
می‌دونم شوکه شدین...باور کنین من تمام تلاشمو میکنم شما پنیک نکنید... امیدوارم لذت برده باشید.ممنون که میخونیدش

lotusWhere stories live. Discover now