♡part15♡

455 66 14
                                        

حس نفس های گرم الفا و لبانش در فاصله نزدیکی سینه اش باعث سوزش زخم هایش میشد.
*منم برهنه ام!!!
معذب ارام از الفا فاصله گرفت.هر دو بهم خیره شدند،نمیدانست در ذهن ان مرد چه میگذرد.خواندن افکارش غیر ممکن بود.
*چرا بهم خیره شده؟؟
عرق سردی تیغه کمرش را طی کرد اما طولی نکشید که جسمی داغ همچون کوره کمرش را لمس کرد
_جیمین شی!!
اب دهانش را قورت داد و سعی کرد ازان جسم داغ دور شود
_ب...بله؟
_پیشونیت داره خون میاد،بااینکه تمیزش کردم بنظر بخیه نیاز داشته باشه نه پانسمان،بهتره بریم بیرون من دکتر خودمو خبر میکنم
_باشه
با لبخندی ضایع و مصنوعی خواست از اتاق خارج شود که از پشت شانه هایش لمس شدن
*خودم میتونم برم نیاز نیست لمسم کنی!!
*خدای من نکنه اونم یه منحرفه عوضیه گوه تو شانسی که تو داری جیمین!
لمس ملایمی موهایش را کنار زد،موهای اشفته امگا را از محل زخم با گیره موی صورتی جمع کرد
_حالا بهتر شد!
.
.
.
.
چندی بعد جیمین روی مبل نشسته بود و از سوپ مقوی ای که جانگ کوک اورده بود میخورد.الفا منتظر دکتر ایستاده بود و از پنجره به بارش بی نهایت ان الماس های درخشان و گرانبها نگاه میکرد.با صدای زنگ رسته افکارش بریده شد و در و باز کرد
به محض باز کردن در دیدش،مثل همیشه،مرتب و اراسته،هنوزم مثل قدیما لباس راه راه سفید با خط های قهوه ای و شلوارای بند دار خاکستری میپوشید،صورت گندمی گون و کک و مک های صورتش همراه با خال گنده گوشه پیشونیش و چروک های عمیقی که پشت سر هم روی پیشونی و گونه هاش خط انداخته بود.با موهای کم پشت و سفیدش که کمی از سرش رو کاور کرده بود اون عینک ذره بینی قدیمی و کمر خمیده و چهره نگرانش،بوی قهوه سوخته که نشون از نگرانی الفای روبه روش میداد باعث شده بود خیلی دوست داشتنی باشه.ازون موقع تا حالا فرصتی نبوده که ببینتش،دقیقا...از همون موقع که....
نگاهی به کفش های مشکی چرم که برای پیرمرد گشاد بنظر میومدن و لب به سخن باز کرد:
_ اوه سلام پاپا،دلم برات تنگ شده بود!
پیرمرد با گشاده رویی و لبخندی درخشان که دندون های سالم و بزرگشو به رخ میکشید و باعث میشد صمیمی تر بنظر بیاد جانگ کوک را در اغوش فشرد
_دلم برات تنگ شده بود بچه
سر از شونه جونگ کوک برداشت و دقیق تو صورتش دقیق شد
_اوه نه تو خیلی بزرگ شدی مردی شدی برا خودت
با خنده از اغوش پیرمرد جدا شد،وقتی ادم های قدیمی زندگیش رو میدید که ازش تعریف میکنن ذوق زده میشد.پسرمرد با دیدن خنده اش و چهره او که شبیه خرگوش شده بود همراه او خندید
_تو لطف داری،بیا تو پاپا هوا سرده دوست ندارم پای شکسته ت اذیت شه!
.
.
.
.
با دقت زخم های سرش رو بررسی میکرد.اخم عمیقی که بین ابروهاش بود چهره شو به شدت جدی میکرد.باعث میشد جیمین مثل یک پسر پنج ساله اروم و مطیع بی حرکت بمونه و حتی به خودش زحمت نده تا بگه داره از بوی قهوه سوخته خفه میشه!
*فکر نمیکردم پدرش دکتر باشه!
در حال فکر بود که جونگ کوک دو زانو کنار دکتر نشست
_خب چطوره پاپا نظرت چیه؟!
عینک قدیمی فرسوده شو تنظیم کرد و درحالی که یه بررسی کلی انجام میداد لب زد:
_سرشو بانداژ بستم چند تا قرص و مکمل باید هر شب بخوری و پماد هم هس که باید چند ساعتی یبار به زخم هاش بزنی...زخم پیشونیش اونقدر جدی نیست که بخیه بخواد نگران نباش...تو چه جور الفایی هستی باید بیشتر مراقب امگات باشی!!
جیمین که انتظار شنیدن همچین چیزی را نداشت هجوم خون را در صورتش احساس کرد و گرمایی ذوب کننده کل وجودش را فرا گرفت
_ای...اینطور نی
هنوز حرفش کامل نشده بود که جونگ کوک با شرم لب زد
_اون امگای من نیست پاپا!!
نگاهی به الفای ایستاده که حالا چشماش رگه هایی از رنگ زرد را گرفته بودند انداخت.کاملا متوجه عرق های سردی که بدن الفا رو فرا گرفته بود شد.
*حیف شد... واقعا بهم میان!
_اوه...معذرت... فک کردم شاید امگاته
_پاپا امگای من الان داره تو سواحل سیِستا با دوستاش خوش میگذرونه!
با انزجار گفت و نگاهشو ب پیرمرد دوخت
_نباید با اون دختر هرجایی ازدواج میکردی!
با اخمی که جدیتش را نشان میداد لب زد
_میدونم ازش خوشت نمیاد ولی اون امگامه...من دوسش دارم و خوشم نمیاد راجبش بد حرف بزنن حتی اگر اون شخص تو باشی پاپا!
نگاهی به جانگ کوک انداخت که چهره درهمش و اون رگه های طلایی بین اون اقیانوس های تاریک همراه با بوی بابونه ازاردهنده به خوبی عصبانیتش را به نمایش میگذاشت.از حرف هایشان سر در نمی‌آورد و علاقه ای هم نداشت.انطور که بنظر می‌آمد کسی قرار نبود تیمارش کند پس پماد را برداشت و با زدن ان به زخم های بالا تنه اش خواست دردهایش را التمیام ببخشد.بوی قهوه غلیظ و تلخ همراه با بابونه سوخته بشیار ناخوشایند بود.برای امگای نوزده ساله ای که هنوز هیت نشده بود میتوانست دردسر ساز باشد.دلش میخواست امشب را در خانه این الفای غریبه صبح کند و بعد که اوضاعش روبه راه شد به خانه برگردد.اما،حالا که فهمیده بود امکان سررسیدن هر لحظه همسر ان الفا وجود دارد تصمیم گرفت هر چه زودتر ان مکان را ترک کند.با کمی جست و جو توانست هودی و شلوار راحتی که الفا برایش گذاشته بود را ببیند.سمتش خیز برداشت و پشت به ان دونفر که حواسشان نبود برهنه شد و مشغول پوشیدن هودی شد.تا همینجا هم به او لطف کرده بود که زخم هایش را تمیز کرده و دکتر را خبر کرد،وقتی در راه امدن بودند متوجه شد فاصله زیادبی با ایستگاه اتوبوس ندارد،عقربه های ساعت که عدد00:00 را نشان میداد باعث کلافگی اش شده بود.امکان نداشت با اتوبوس بتواند ب خانه برود.احتمالا مجبور میشد به تهیونگ زنگ بزند و ماجرا را،هر چند تلخ برای او بازگو کند.بدون توجه به ان دو نفر که از خشم به هم نگاه میکردند اتاق را وارسی کرد.توانست هودی و شلوار گشادی را که الفا برایش اماده کرده بود ببیند.با عجز پاها ی زخمی و تن دردمندش را تکان داد و هودی را برداشت.مشغول پماد زدن بر زخم ها و رد های شلاقی که روی بالاتنه اش تازه بودند شدسوختگی که بخاطر تماس ان پماد سرد با زخم هایش داشت لمانش را بریده بود اما باید تحمل میکرد.از نگاه کردم ب انها متنفر بود اما ظاهراً چاره دیگری نداشت.گویا الفا مشغول کارهای مهم تری بود.جدال با پیرمردی فرسوده و مهربان که به او پاپا می‌گفت.وقتی الفا را در اغوش گرفت چشمش به گردن و شانه های برهنه بی نقسش افتاد.جیمین ناخوداگاه تمام قسمت های برهنه بدن مرد را با کنجکاوی کاوش کرد،اما اثری از رد مارک مالکیت یا همچین چیزی بر گردن ان الفا ندید،یا بوی فرمون های کس دیگری را.چگونه امکان داشت ازدواج کرده باشد،با شنیدن صدای خشمگین پیرمرد رشته افکارش بریده شد و به خودش تشر زد که زندگی شخصی دیگران به او مربوط نیست.
_هه...دوستش داری یا مجبوری که داشته باشی؟!
اصلا خوش نداشت ان امگا از اوضاع قمر در عقرب زندگی اشفته اش خبردار شود.او تازه حس«ناجی بودن و تکیه کردن کسی بر شانه هایش»را تجربه میکرد.ان نگاه عجیب امگا وقتی او را از شکنجه های یونگی نجات داد و سرشار از التماس که با امید در قعر ان دریاچه های عسل مدفون شده بود حس لذت بخشی را در قلبش ایجاد میکرد،دوست داشت باز هم ان حس را تجربه کند.کسی چه میدانست شاید اینگونه شب ها بدون حس مضخرف اضافی بودن در این دنیا چشم بر هم بگذارد.
_اصلا چرا بحث شو وسط کشیدی؟!بعد از سال ها به خونم اومدی دوست ندارم دلخوری پیش بیاد
پیرمرد با لحنی امیخته با دلخوری لب زد:
_بعد از این همه سال نصف شب اوم هم برای بررسی مهمانت من رو خواستی یه جوری میگی انگار از سر دلتنگی بوده!
الفا که متوجه ناراحتی اش شد جلو رفت و او را در اغوش گرفت.
_متاسفم.من بعد از اون اتفاق از همه فاصله گرفتم،دلتنگت بودم اما دوست نداشتم ببینمت!
_اما اون تقصیر من نبود،باید میومدی پیشم،میتونستم حالتو خوب کنم میدونی که من تراپیست خوبی ام!
لبخند زد و از او فاصله گرفت.
_دیگه برمیگردم،فقط داروهاش رو باید بخوره و استراحت کنه همین
_متوجه ام،به این زودی میخوای برگردی ؟نمیخوای کمی چای ماسالا با هم بنوشیم تو این هوای سرد می‌چسبه!
لبخندی زد و موهای الفا را نوازش کرد
_خدای من نگاش کن!حتی دستم بزور به موهات میرسه کِی انقدر بزرگ شدی؟!
_لطفا امشبو اینجا بمون!
_نه پسرم،هالی «وقتی هیچ اسمی به ذهنت نمیرسه:😂»تو خونه تنهاست،باید برگردم
با لحنی غمگین گفت
_میتونستی همراه خودت بیاریش طوری نبود که!
_ولی پسرم اون سگ پرسر و صداییه نمیشد بیارمش.
چطرش را اماده کزد و وقتی ب دم در رسید لب زد:
_دیگه باید برم شب هر دوتون خوش
الفا دست هایش را بغل کرد و درحالی که سعی میکرد به روز های سرشار از شادی ای که با ان آلفای پیر گذرانده بود فکر نکند لب زد
_شب خوش پاپا!

بعد از رفتن ان پیرمرد مهربان تازه متوجه شد جیمین نیست.
_جیمین شی؟!
با کمی وارسی امگا را کنار پرده در حالی که سرش در هودی گیر کرده بود و گویا نمیتوانست ان را بپوشد یافت
_خدای من اونجا چیکار میکنی
با خنده گفت و کمکش کرد تا هودی را به تن کند.بغ نمایان شدن چهره جیمین لبخندش را خورد
_ممنونم بابت کمکت،دیگه میرم
_کجا نصف شبی؟!برو استراحت کن و حتی حرفشم نزن من اجازه نمیدم  مهمانم با این وضع خونه مو ترک کنه!
_ولی اخه
_اخه ماخه نداریم...بیا بریم اتاق من
با لجاجت دست امگا را گرفت سمت اتاقش راه افتاد.او را روی تخت نشاند
_باید به بدنت پماد بزنم نباید لباس میپوشیدی!!
*من توهم زدم یا اون واقعا صمیمی برخورد میکنه؟! همین کم مونده تو بدنمو پماد بزنی و جلوی توام لخت شم!
_جیمین شی حالت خوبه؟!
_خو..خوبم...من به زخم هام پماد زدم نیازی نیست که...
_اما فک کنم یادت رفت ب پاهات بزنی بدش من اونو
الفا با لجاجت پماد را گرفت.کمی از انرا برداشت یکی از پاهای امگا را که به زمین نمیرسید در دست گرفت و ساق برهنه ان را با ملایمت و مهربانی نوازش کرد
_باید خیلی درد داشته باشه
_همینطوره
امگا حواب داد کوتاه و مختصر
کمی از پماد را برداشت و خیلی با احتیاط طوری که انگار با یک شیشه شکستنی سر و کار دارد مشغول ماساژ زخم ها با پماد شد
سرش را بالا گرفت و با چشمانی پر شده از غم لب زد
_اون ادم خیلی خوبی بود و من بهش اعتماد داشتم.فکر میکردم داری دروغ میگی‌‌.معذرت میخوام که حرفاتو باور نکردم
دلش نمیخواست ان سیاهی های پر شده از ستاره را غمگین ببیند حس بدی را القا میکرد‌.پس با مهربانی و لبخندی شیرین که سنگ را هم اب میکرد لب زد:
_ولی تو برگشتی،ازت ممنونم که نجات ام دادی.اگر تو نمیومدی معلوم نبود چه بلایی سرم میاد
میشد صداقت را در چشمانش همچون ستاره اس درخشان در تاریکی عظیم شب دید.باز هم ان حس زیبا وجودش را فرا گرفت
_خوشحالم که اینطور فکر میکنی
لبخند زد،اینبار از ته دل و طولانی،و اجازه داد امگا بار دیگر برای ان لبخند های خرگوش مانندش در دلش ضعف کند بدون انکه حتی متوجه شود!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
_______________________
پایان پارت پانزدهم 🥲☀️
حالتون چطوره بابونه های کوچولوم؟🥺💖
لطفا ووت و کامنت فراموش نشهههههه و اگر فالوم کنین ک چه بهتر بهتر😂✨
دوستون دارمم مراقب خودتون باشین بوس بوس🌥️

lotusWhere stories live. Discover now