♡part23♡

345 59 25
                                        

تنهایی،ریشه همه مشکلات ادماست‌.تنهایی دل‌نازکت میکنه،تو رو به شعرای غمگین و عاشقونه علاقه مند می‌کنه،روح ابی تو که به پاکی لبخند خورشیده خسته می‌کنه،خسته از تلاش کردن،خسته از اعتماد کردن و شکستن،خسته از آدمای بی‌رحمی که احساسات و قلبتو زیر پاشون لگد میکنن و خاطره هاشونو جا می‌زارن.
جیمین...
زیر بارش سیل اسای خاطرات...
با بالهای‌شکسته و تنی دردمند می‌رقصید.
نور ماه تن بلوریش و موهای به رنگ طلاش رو نوازش می‌کرد.
با پاهایی برهنه،لباسای سفید و گونه هایی خیس شده از اشک های داغ،همچون پروانه ای که به دور شمع می‌چرخه،زیر نور ماه می‌رقصید.
تن دردمندش رو اروم داخل اب ولرم وان گذاشت و سرشو به لبه وان تکیه داد،موهای خیس شده طلاییش به پیشونیش چسبیده بودن و چشماش از درد زیاد سرش بسته شده بود.نگاهی به کتابی که اون الفای غریبه بهش داده بود انداخت.کتاب شعر!هنوزم در تعجب بود که چه جوری یه بچه همچین شعرای با اه و سوزی رو نوشته...کاش اسم شاعرش رو پرسیده بود..می‌تونست به حرفاش اعتماد کنه؟!اصلا چه جوری می‌شد که ادم به این مرحله از زندگی می‌رسید؟لابد اون با شعر نوشتن احساسات بدشو دور می‌کرده.بار دیگه حرفش یادش اومد،«درد عشق باعث رشد ادم میشه جیمین شی!»با تیرکشیدن سرش ناله‌ی بی جونی کرد و با یادآوری لحظات سخت چند ساعت پیش بغض کرد.بعضی اوقات ،ادمای مهم زندگیت کاری می‌کنن که به کابوس باور پیدا کنی.به اینکه زندگی تو یه تیکه اشغال بی‌ارزش بیشتر نبوده،به اینکه هیچ چیز درین دنیا دائمی نیست،به اینکه زمین گرد نیست،نباید منتظر تلافی کردن بود،فقط باید عبرت گرفت و گذشت.به اینکه باید قلبتو توی مرداب پر از سیاهی مطلق قبر کنی و به مقصد جدیدت نقل مکان کنی!جایی که خبری ازدرد نیست،خبری از گلبرگای یخ زده بابونه و بالهای کنده شده پروانه های پاییزی نیست،جایی که گل های نرگس لگد مال نمی‌شن،جایی که خبری از دستهای به زنجیر کشیده شده نیست،جایی که همه ادما با سینه ای که به جای قلب یه سیاه چاله بی انتها و توخالی رو حمل میکنه شاد و خوشحال زندگی می‌کنن.بله اونا خوشحال ان!
چون خبری از دلبستگی نیست،حتی اگه بخوای هم نمیتونی عاشق بشی و این خوشاینده.
اینکه سنگینی اون قل و زنجیر هارو دور گردنت حس نکنی واقعا خوشاینده.جیمین به معنای واقعی کلمه حس سنگینی و خسته بودن می‌کرد.ولی نمی‌شد تا ابد تو وان بمونه و به درداش فکر کنه که...می‌شد؟!اهی بلند کشید و بعد از اب کشیدن بدنش حوله تنیشو پوشید.سرش عجیب گیج می‌رفت.
_جیمینا...درو باز کن میخوام بات حرف بزنم
به خاطر خدا!!
چرا راحتش نمیزاشتن
بدون توجه به سر و صدای مادرش که پشت در اتاق کز کرده بود مشغول پوشیدن لباساش و سشوار کشیدن موهاش شد.سشوار زخم سرشو بدجوری می‌سوزند...جیمین خیلی می‌ترسید که زخمش عفونت کنه ولی خب چاره چی بود؟!اون از مریض شدن بیشتر از هر چیزی تو دنیا متنفر بود.
هودی بنفش گشاد و شلواری مشکی گشادی پوشید،اگه به خودش بود لخت رو تخت می‌خوابید.اخه کدوم احمقی با همچین زخمایی رو بدنش لباس می‌پوشه؟!ترجیح میداد بعد از پماد زدن به زخماش رو تخت دراز بکشه و برای بار هزارم اتفاقات چند وقت اخیر رو مرور کنه.اما به ناچار مشغول پوشیدن لباس شد و بعد از زدن کرم محو کننده به گردن و صورتش درو باز کرد.
_گفتم که پسرم من فقط میخوام....
لبای به شدت زخم شده و ترک خورده،پیشونی خونی،میتونست قسمتی از موهای بلوندش رو ببینه که یا گیره صورتی کوچکی از محل زخم جدا کرده،شونه های افتاده و عسلی های غمگینش،اتاق بهم ریخته و پرشده از بوی نرگس غمگین،لامپی که خاموش شده بود،پرده های حریر اتاق که کشیده شده بودن تا جلوی نور خورشیدو بگیرن،اهنگ ارومی که شنیده می‌شد و به نظر میومد که روح پسرشو نوازش می‌کرد،چه بلایی سر پسر شاد و شیطونش اومده بود،انگار تهیونگ راست می‌گفت ،باید هر چه زودتر دست به کار می‌شدن تا اوضاع ازین بهم ریخته تر نشده بود!
با بهت اب دهنشو قورت داد
_میخواستم باهات حرف بزنم..
نگاهی به مادرش که موهای مشکی کوتاهش که تا شونه هاش نمی‌رسیدن و چشمای قهوه ای نگرانش بهش خیره بودن انداخت،اصلا دوست نداشت اونا درگیر این جریانات بشن،برای هزارمین بار تو دلش به اون الفای عوضی فوش داد و لب زد:
_بیا بشین اوما...توقع نداشتم این موقع بیای...بهر حال خودم چند وقت دیگه بهتون سر می‌زدم...دلم برای تمین و بابا یه ذره شده!
اینو با چشمای پر شده گفت،اونسو می‌تونست تو چشماش فروپاشی و غم عظیمی رو ببینه...از اینکه مجبور بود تو همچین شرایطی پسرشو ببینه متنفر بود...اما چاره دیگه ای نداشت.
پلک کوتاهی زد و با لبخند اطمینان بخشی وارد اتاق شد و رو تخت نشست.درو بست و کنار مادرش با احتیاط نشست.
می‌دونست که تهیونگ همه اون مضخرفاتو به خورد مادرش داده و اون زن ساده لوح و زودباور هم همه چیو باور کرده!
با اینکه هیچکدوم ازون مزخرفات حقیقت نداشتن اما بازم خجالت می‌کشید که به چشمای مادرش نگاه کنه و سر بحث رو باز کنه:
_اوما...من...
_نمیفهممت!
با اینکه منظورشو می‌فهمید اما به روی خودش نیاورد.واقعا حوصله دعوای دیگه ای اون هم با مادرش ،عزیزترین کسش رو نداشت.همین حالا شم قلبش به شدت درد می‌کرد و از بس سنگین شده بود بزور نفس می‌کشید.درد سرش و زخم عمیقی که شکافته شده بود امونشو بریده بود.
_متوجه نمی‌شم اوما...
_درسته...خب می‌دونی...تو وارد نوزده سالگیت شدی و احتمالا حالا وارد دوره هیتت میشی...درک میکنم که بخاطر نیاز جنسی سمت همچین کار کثیف و پستی رفتی...و چون پول هم در میاوردی...با خودت گفتی چه خوب که هم نیازمو برطرف می‌کنم و هم پول می‌گیرم...اما پسرم...منو و پدرت صد سال سیاه...
_او...اوماا
جلوی مادرش پایین تخت زانو زد و دستای مادرشو تو دستای لرزون کوچیکش گرفت.بغضشو به سختی پایین داد:
_به من نگاه کن...به چشمای پسرت نگاه کن...
اونسو به اون عسلی های غمگین خیره شد و دستای سرد پسرشو نوازش کرد.
هیچ وقت دوست نداشت پسر عزیزشو تو این حال ببینه... غمگین...شکسته... ضعیف.
_من...من این‌.کارو ..ن...کردم...حر...فمو باور کن او....ما
خواست حرف بزنه اما انگار اون تیله های شیشه ای تو گلوش خیلی سمج بودن و لجوجانه شکستن!
اشکاش می‌ریختن و چشماش بدون اجازه پر می‌شدن...با لکنت و صدایی اومده از ته چاه حرف زد،اما به حدی بود که مادرش متوجه حرفاش بشه.
با مهربونی و لبخندی غمگین اشکای داغ جاری شده رو گونه های پسرشو پاک کرد و دستشو رو گونه راستش نگه داشت،جیمین با دلتنگی و دلی پر گونه شو به کف دست مادرش مالید و اشکاش بیشتر سرازیر شدن
_ه...همین ..که...تو با...ورم کنی...ب..برام کافیه!...بگو که باورم..دا...ری..هق...اوما...ل...هق...لطفا
چشماشو که بدجوری می‌سوختن بست و بغضشو قورت داد... دیدن پسر یکی یدونه اش تو همچین وضعیتی قلبشو می‌شکوند.
_گذشته مهم نیس..بیا باهم فراموش کنیم.
با ناباوری گونه شو از دست مادرش جدا کرد و در حالی که سرشو تکون می‌داد اشکاش بیشتر سرازیر می‌شدن...قلبش پر از حرف بود اما حتی یه کلمه شو هم نمی‌تونست به زبون بیاره.
_هر چی که شده باشه...من و بابات بازم...
_بنظر..ت...دارم درو..روغ‌‌....میگم؟
در حین اشک ریختن پرسید و به مادرش خیره شد،اشکای داغ روونه شده گونه هاشو بدجوری می‌سوزوندن...قلبش به شدت سنگین بود و به زور می‌تپید... انگار منتظره یه اشاره از طرف مادرش بود تا برای همیشه بایسته.
_تو پسر پاک منی...جیمین چرا انقدر سختش میکنی...گفتم که مهم نیست!
اونسو پا به پای پسرش اشک می‌ریخت،قلبش می‌سوخت اما با این حال دوست نداشت به موجود ضعیف و شکننده تر از همیشه روبه روش که با ناتوانی جلوش زانو زده بود و بهش پناه اورده بود دروغ بگه تا بعدن بیشتر از این بشکنه.همه چی درست می‌شد...دیگه حتی نمی‌خواست پسر عزیزشو برای یه لحظه هم تنها بزاره تا حتی عمدن همچین اتفاقایی براش بیوفته..همه بچه ها همین بودن... اما وقتی سر و سامان می‌گرفتن دست ازین کاراشون برمی‌داشتن...حتی خودش هم به این جمله مزخرف اعتقاد نداشت.اون از اجبار کردن بچه هاش برای ازدواج یا هرچیز دیگه ای متنفر بود.اما شاید قرار گذاشتن با یک امگا یا الفای دیگه حال پسرشو خوب می‌کرد.باید امتحان می‌کردن تا میفهمیدن!
با دیدن شدت گرفتن گریه های پسرک تنهاش رو زمین زانو زد و شونه هاشو در آغوش گرفت...برای دقیقه های متوالی تو آغوش مادرش اشک میریخت و با ناباوری سرشو تکون میداد.
_جیمین....جیمین به من نگاه کن.
دستاشو قاب صورت کوچک و نرم پسرش کرد و بعد از نوازش گونه هاش با شصتش به عسلی های منتظر و پرشده اش چشم دوخت.
_برگرد خونه...باهم زندگی می‌کنیم...تازه‌فکر میکنم نوه اجوشی....همون شیرینی فروشه...از تو خوشش میاد...یه مدت باهم قرار بزارین حال و هواتم عوض شه.... اینجوری دیگه همچین اتفاقایی هم نمیوفته...شاید باهم ازدواج کردین و با بچه دار شدن حال و هوات عوض شد هان؟!...چی میگی؟!...بخاطر من انجامش بده پسرم...من فقط میخوام حالت خوب باشه.
شونه هاشو اروم تکون داد
_نظرت چیه پسرم؟
جیمین اما فقط به اون قهوه ای های ناشناخته خیره بود... مغزش خالی از هر کلمه ای شده بود.انگار کف اقیانوس وزنه پنجاه کیلویی رو قلبش سنگینی می‌کرد و حتی بهش اجازه نفس کشیدن نمی‌داد.
*می‌خواد با ازدواج کردن من آبروی خانوادگیشو حفظ کنه؟؟
**اون باورت نداره جیمین
**تو این دنیا کسی وجود نداره که باورت کنه!!

lotusOnde histórias criam vida. Descubra agora