با ناراحتی امگا را در بغلش فشورد و همانطور که به اشک ریختنش خیره بود لب زد
_اون کِی انقدر سنگدل شد؟!یونگی ای که من میشناختم اینطوری نبود!
با ترس در اغوش الفا جمع شد
_م..میشه..ازینجا...برم؟
خیره به نفس های منقطع امگا ازون جا دور شد و با دیدن هوای بارونی بیرون که از پشت شیشه ها مشخص بود توقف کرد.امگارو پایین گذاشت و مشغول باز کردن دکمه هاش شد
با ترس ازش فاصله گرفت
_چی....داری چی کار
جمله اش کامل نشده بود که با حرکت دست الفا با ترس عقب تر رفت
جونگ کوک با بهت بهش نگاه کرد،البته به او حق میداد،حتی اگر خودش هم بود نمیتوانست مثبت فکر کند!
_تنت زخمیه،تو ماشین بانداژ ندارم زخماتو بپوشونم،پیرهنمو بپوش لاقل هوا سرده!
جیمین با کندی پیرهن را پوشید و نگاهش را از بالا تنه عضلانی ان آلفا گرفت،درد امانش را بریده بود و او فقط میخواست هر چه سریع تر به خانه برود.
آلفا با ارامش بار دیگر او را که بزور ایستاده بود براید استایل بغل کرد.
برخورد هوای سرد و قطرات درشت باران به بدن و سر اغشته به خون و دردمندش باعث بسته شدن چشم هایش و جمع شدن بیشتر بدنش در اغوش الفایی با بالا تنه برهنه شد،تن داغش باعث میشد جیمین سرمای کمتری راحس کند.
امگا را با ارامش روی صندلی شاگرد نشاند و بعد از بستن در با کمترین صدا با عجله سوار شد
با زدن دکمه استارت، با سرعت شروع به حرکت کرد
_ب...ببخشید
با جلب شدن نگاه جونگ کوک اب دهانش رو قورت داد و نگاه لرزانش را از او گرفت،بنظرش رانندگی کردن ان هم با بالا تنه برهنه اصلا جالب نمی امد،بهر حال پیرهن سفید و راه راه با خط های قرمز الفا که بوی الکل و بابونه میداد و خیس از قطرات باران بود باعث سوزش بیشتر زخم های تنش میشد هر چند که قصد الفا کمک بود!
_میشه منو به این ادرس ببری؟
نگاهی به موجود ریزجثه کنارش که در پیرهن اور سایزش کوچک تر از همیشه بنظر میرسید انداخت،انگشتان گم شده امگا در استین های لباسش باعث شکل گیری لبخندی هر چند کوتاه بر لبانش شد.با دیدن لبخند الفا متعجب پلک زد و ان لبخند رفته بود
نگاهی به صفحه گوشی که آدرسی را نشان میداد انداخت و با سر نفی کرد
_اینجا کجاس؟
_خونه هیونگام
با وسواس دستی به زخم گوشه ابرویش کشید،اون ادمی نبود که اینطور بی ملاحظه با بدنش برخورد کنه،باید ضدعفونیش میکرد وگرنه کار دستش میداد
_بنظرت با این وضع بری خونه هیونگات واکنششون چیه؟،البته اگر از قبل همچین بلاهایی سرت اومده نباید زیاد متعجب بشن
با یاداوری وضعیتش چشمانش بار دیگر پر شد و دستهایش را جلو دهانش گرفت تا صدای هق هق اش گوش الفا را اذیت نکند!
_هی هی،گریه نکن جیمین،اروم باش
_نمیتونم...هق...نمیتونم با این وضعیت برم اونجا
با اخم و عصبانیت ماشین را کنار جاده نگه داشت و به طرف امگا رفت،گریه ها و اشک هایش بدجوری با اعصاب نداشته اش بازی میکرد.از داشبورد دستمالی برداشت صورت الوده به خون و اشک امگا را پاک کرد.جیمین با حس لمس دستان الفا روی صورتش بی حرکت ماند و به حرکاتش خیره شد.حتی از روی دستمال هم میشد حرارت بدنش را حس کرد
_خب..من میتونم بهت کمک کنم.میتونی تا فردا تو خونه من بمونی،زخم ها تو تمیز و سرتو پانسمان میکنم میتونی دوش بگیری و بعد از اینکه حالت رو به راه شد برگردی خونت!
با دیدن تردید و ترس در چشمان امگا به او نزدیک شد،گونه اش را با دستش نوارش کرد
_میتونی بهم اعتماد کنی امگا؟!
بار دیگر با تعلل به ان سیاه چاله های براق خیره شد.میتوانست قصد خیر الفا و رگه هایی از نگرانی را در چشمانش ببیند
_چاره دیگه ای ندارم،بهر حال از بیمارستان رفتن اونم تنهایی این موقع شب خوشم نمیاد
با لبخندی ناشی از رضایت امگا ماشین را به راه انداخت و همانطور که حواسش به جاده بود شماره ای را گرفت
_الو،اناستازیا... میتونی صحبت کنی؟
_کوک!...من یه چیزایی متوجه شدم!!
_اوه واقعا؟!
_اره...وقتی اومدی راجبش حرف میزنیم
_باشه
لب هاشو تر کرد و با صدایی ارام طوری که امگا متوجه نشود لب زد
_اناستازیا،من مهمون دارم.خونه مو آماده کن قبل از اینکه بیام
_اوه خدای من،مهمونت کیه؟!میخوای بعد از مرتب کردن خونه بمونم و براتون شام اماده کنم؟
پلک هایش را عصبی روی هم فشورد و نفس عمیقی کشید.میدانست که شخص پشت خطش از شدت فضولی نمیتواند دست روی دست بگذارد!
_شام؟!این موقع شب؟!شوخیت گرفته ؟!فقط خونه رو مرتب کن و قبل از اینکه برسم ازونجا برو
لبان سرخ ان دخترک روسی به لبخندی شیطنت امیز باز شد و با عشوه موهای بلوندش را که تا باسن بلند بودند و با لباس شب به رنگ مشکی و چشمان ابی عاری از هر حسی به شدت هارمونی جذابی ساخته بود با دست تاب داد
_نکنه یکی از هرزه جدید میاری خونه ؟!میخوای به پات نپیچم اره؟!راستشو بگو
جیمین که تمام مدت همه وجودش گوش شده بود با شنیدنش اب دهانش در گلویش افتاد و به سختی سرفه کرد
با استرس به امگا نگاه کرد،بدتر از این نمیشد!
_چی میگی احمق!!
_فقط بهم بگو تا مزاحمت نشم
با لجاجت لب زد تا حرص مرد پشت خط را در بیاورد،از ازار او لذت میبرد!
_خودت بهتر از همه میدونی اوضاعم چه جوریه،هر کسی این حرف رو بزنه به چپم نمیگیرم ولی تو که بیست و چهار ساعت کنار منی خودت بهتر میدونی جریان از چه قراره!
_اه،باشه ببا.ضد حال،فقط میخواستم سر به سرت بزارم
_مهم نیست،دیگه قطع میکنم
_صبر کن جعون،برا مهمونت چی درس کنم یعنی چیزی نمیخواین؟
نگاهی به امگا که تظاهر به تماشای منظره بیرون جاده بود انداخت
_مرغ سوخاری و کولا میخوام،کمی هم سوپ مقوی اماده کن،برای صبحونه هم نوتلا و توت فرنگی لطفاً ،اناستازیا لطفا چند دست هودی و شلوار راحتی و یه دست کت و شلوار هم بیار،از ماله خودم سه سایز کوچک تر باشه
_اوه خدای من کیو داری میاری؟یه پسر پونزده ساله؟!همین کم مونده بود پدوفیلی بشی الفای بدبخت!!
_اناستازیااا!!!!!!
صدای بلندش جیمین را از خاطرات گذشته که در ان غرق شده بود بیرون کشید و با بهت به الفا نگاه کرد.
_باشه،دیگه خفه میشم
دخترک با خنده گفت و باعث شد جونگ کوک با حرص تلقن را قطع کند.
با دیدن اون عسلیای درشت شده که بهش خیره بودند لبخند استرسی زد
_یکم دیگه صبر کنی میرسیم
جیمین شانه ای بالا داد و باز هم مشغول به تماشای منظره بیرون شد.
ماشین را زودتر راند تا هر چه سریع تر برسد هوای داخل ماشین به طرز عجیبی کم شده بود.
.
.
.
.
با عجله در را باز کرد و بعد از اطمینان از نبودن ان دخترک روسی با اطمینان خاطر نفس کشید ،او نیاز داشت کمی از زندگی خود فاصله بگیرد و انگار ان امگا بهانه خوبی بود.دست جیمین را که بزور ایستاده بود گرفت و با ملایمت ان را به سمت کاناپاپه مخملی سبز رنگ هدایت کرد
_لطفا اینجا بشین تا بیام
بادو سمت اشپزخانه حرکت کرد و از قفسه های بالا جعبه کمک های اولیه را اورد و با زانو روی زمین رو به روی جیمین نشست خواست پیرهن را از تن امگا بیرون اورد که جیمین مانع شد
_خ...خودم میتونم
*بدنش چقدر داغه خوشم نمیاد بهم دست بزنه از گرما متنفرم!
در ذهنش گفت و اصلا نمیخواست به روی خودش بیاورد که چند نیم ساعت پیش بیرون زیر باران از گرمای تن الفا لذت برد!
ارام ارام دکمه را باز کرد و بلاخره پیراهن را دراورد،جونگ کوک گاز های استریل را بیرون اورد و با ملایمت مشغول تمیز کردن زخم های روی تنش شد.در حالت عادی او بدترش را دیده بود و برای کسی دلسوزی نکرده بود ولی ان دریاچه های عسل پرستاره باعث میشدند با ان موجود ریزجثه با ملایمت رفتار کند
_ایی...اخخ
با ناله جیمین از کار دست کشید.
_جیمین،باید طاقت بیاری تا زخم هاتو تمیر و پانسمان کنم،لطفا تحمل کن
امگا سری تکان داد و جونگکوک مشغول شد.
با حس لمس دوباره دستان االفا روی صورتش از افکار بیرون امد،جونگ کوک با ارامش موهای روی پیشونی اش را کنار زد و با دستمال مرطوبی مشغول تمیز کردن گونه ها و شقیقه های خونی اش شد،جونگ کوک غرق کار نزدیک تر امد و روی امگا نیم خیز شد.باعث شد جیمین سرش را به کاناپه تکیه دهد و بار دیگر از ان فاصله نزدیک به چشمان آشنای الفا خیره شود.سیاهی های مطلقی که ستاره های زیادی را در خود بلعیده بود باعث درخشش چشمانش میشد.بینی کشیده و لب هایی باریک داشت،گوشه ابرویش زخم تازه ای بود.دستی که مشغول تمیز کردن صورتش بود پر از تتو های عجیب غریب به رنگ مشکی بود،حتی روی انگشتانش تتو داشت!
موهای بلند و اشفته اش که به کناری زده شده بودند و خیسی شان باعث جذابیت دو چندان الفا میشد.حتی بدون لمس هم میتوانست متوجه نرمی و لطیف بودن بیش از حد موهای الفا بشود،کمی نگاهش را پایین اورد،حالا میتوانست متوجه عضله های بازو و پک های شش تکه روی شکم الفا که به شدت جذابش کره بودند بشود،عضلات سینه الفا نم دار از قطرات باران بالا و پایین میشد و جیمین معذب از این موقعیت و نزدیکی چشمانش را بست و سعی کرد به بدن برهنه الفا نگاه نکند.شاید زمان زودتر میگذشت اگر کمتر به الفای نسبتا غریبه که تنها سه ساعت از دیدنش میگذشت و حالا در خانه او بود خیره میشد
.
.
.
.
_____________________________
پایان پارت سیزدهم
امیدوارم خوشتون بیاد و همه تون ووت بدین چون برای ادامه دادنش به انرژی و حمایت شما نیاز دارم🥺✨🫂
ونتون دوستون داره لطفا تو این هوا لباس گرم بپوشین و ماسک بزنین تا انفولانزا یا سرماخوردگی نگیرین💖💖😶🌫️
STAI LEGGENDO
lotus
Lupi mannariفصل اول کامل شده نام داستان: نیلوفر آبی کاپل:کوکمین ژانر:رومنس،انگست،اسمات،مافیا،امگاورس روزی فرا خواهد رسید تکه های شیشه ای شکسته شده قلبت را زیر نور ماه با چشم هایی لبریز از مروارید و دستانی به سردی رایحه کاج و پاهایی به بی رمقی بید مجنون،هنگام رس...
