⁦part18♡⁩♡

326 44 3
                                    


با مشت محکمی که دوباره تو شکم اون مرد که رکابی سفیدش حالا به رنگ خون دراومده بود و چشم های ابی سایکوپدیش میلرزیدند نیشخندی زد.با پخش شدن مرد روی زمین و شنیدن صدای سوت پایان که نشان از برنده شدنش بود مفتخرانه به مایک نگاه کرد.از رینگ بوکس فاصله گرفت،مایک با چهره ای درهم اومد و حوله تمیز رو  سمت صورتش پرت کرد. مشغول تمیز کردن صورت و بدنش با حوله شد و از کنار پاش بطری اب رو برداشت و یک نفس نوشید.
رکابی مشکی همراه با شلوارکش خیس عرق بود و این جذابیتشو چند برابر میکرد.
روی صندلی خسته لم داد و به الفای خیس از عرق زل زد.
نگاهی به اطراف انداخت و رکابیشو که خیس از عرق بود دراورد.تره های مشکیش کمی تو چشماش ریختن،بدنس مثل یک بت تراشیده از خدای یونان بی نقص بود.نگاهی به زخم کنار لبش که بنظر خیلی قدیمی نبود انداخت.اهی کشید و به جانگ کوک که با حوله بدنش رو خشک میکرد نگاه کرد:
_لعنت بهت تو همه چیزای خوبو ازم میگیری
نیشخندی از اعتراض تکراری مایک زد.اون الفا عادتش بود،وقتی برده ای که تازه گرفته بود رو میاورد تا سرش با جانگ کوک شرط ببنده اخرش پشیمون میشد.روال اینجوری بود که مایک اون رو به مسابقه رینگ بوکس خای زیرزمینی که پاتوق حروم زاده های عضله ای بود و معاش زندگیشون رو ازین راه در میاوردند میاورد.یکی از  اون الفاهای به اصطلاح هرکول رو انتخاب میکرد و ازش میخواست تا سر برده اس شرط ببندن.مایک،الفای سی و پنج ساله روسی با چشمای ابی خالی از حسش و زخم عمیقی که از پیشونیش شروع میشد و با رد شدن از چشمش روی گونه اش میرسید بود.هیکل و قدش از جانگ کوک بیشتر بود ولی. هیچ وقت در مبارزه حریف اون نمیشد.انگشت اشاره دست راستش قطع شده بود و با اون موهای یک سانتی که به رنگ سفید بودن ببشتر شبیه شخصیت های حروم زاده و جنگجو تو انیمه های اخر الزمانی ژاپنی میشد.درسته نصف سن پدرشو داشت ولی اونا دوستای خوبی بودن.هیچ وقت پدرشو درک نمی‌کرد،از وقتی یادش بود مایک هر پنجشنبه راس ساعت نه به اتاق پدرش می‌رفت.میتونست صدای خنده های سرخوش حاضل از مستی پدرشو و بوی پرتقال خنک و آبدار رو حس کنه.نمیفهمید این مرد چه رابطه ای با پدرش داره و تو اون اتاق چه کارایی انجام میدن.شاید بعد از خوردن پای سیب و چای دارچین مورد علاقه مایک مشغول شطرنج میشدند،شاید باهم یه برده رو به فاک میدادند،شاید دوست دوران دانشگاه یا دبیرستان پدرش بود و بعد از مست کردن خاطره هاشون رو مرور میکردند،اینکه چی بودن ،چه جور زندگی ای داشتند و چطوری به اینجا رسیدند.هر چه که بود بنظر میومد روی پدرش برش زیادی داره،بنابراین جانگ کوک تصمیم گرفت باهاش معاشرت کنه و کمی صمیمی شن تا شاید بتونه اطلاعات بیشترب ازون پیرمرد مرموز که لقب پدر رو داشت کسب کنه‌ و البته که جانگ کوک استعداد بی نظریری در بازیگری و جمع اوری اطلاعات بود چون در غیر این صورت الان با لبخندی مهربان که گویی نشان از خجالتش بود به مایک خیره نمیشد و مایک که انگار برای لبخندش ضعف کرده باشه مشغول نوازش موهاش نمیشد.
_موردی نیست مایک،من نیازی به برده ت ندارم فقط چون میخواستم باهم خوش بگذرونیم قبول کردم،میدونی که...عاشق وقت گذروندن. با توام!
از روی صندلی بلند شد با مهربونی موهای براق الفا رو از تو چشماش به بالای پیشونیش هدایت کرد و بعد با کش مشکلی کوچکی اون هارو بست.
_حالا بهتر شد،اوه خدای من نگاش کن تو مثل پدرت باعث میشی نفسم بند بیاد!
نیشخند زورکی و کمرنگی از حرف مایک زد.هیچ وقت تو این شرایط نمیتونست افکارشو بخونه،یه جورایی همه چی براش خاکستری میشد و میشه گفت سلول های خاکسترس مغزش نمیتونستند تحلیل کنند مقصود الفا از حرفاش چیه.انگار که به یه کوچه بنبست برسی و هیچ راهی برای ادامه دادن وجود نداشته باشه.
_که اینطور!
بار دیگه از نزدیک موهای جانگ کوک رو نوازش کرد و بعد رو صندلی نشست:
_ساعت دوازده ظهره،دوس دارم بعد از دوش گرفتنت بریم خونه من و برات یه پیتزای خوشمزه درست کنم
*خدای من،این دیگه زیاده رویه،اون چش شده ،چی تو سرته!
_البته مایک،هر چی تو بخوای،گفتم که وقت گذرونی با تو رو دوست دارم !
*شاید اینجوری بشه از کارای اون پیرمرد سردر اورد
با دیدن لبخند غریض مایک و بوی عطراگین زنجبیل و عسل که توی هوا پخش شد نفسشو نگه داشت،از بوی فرمون هاش متنفر بود،جانگ کوک ابدا از چیزای شیرین خوشش نمیومد،اون حتی از ادمایی با وایب رنگین کمون و اسب تک شاخ متنفر بود،از فیلما و سکانس های عاشقانه هم همینطور.بعد از اتفاقاتی که تجربه کرده بود همه باور ها و افکارش عوض شده بودند،و در حال حاضر عشق رو جز یه بازی سرگرم کننده که به رفع نیاز جنسی خلاصه میشه نمیدونست.چطور یک الفا بوی فرمون هاش انقدر شبیه امگاها بود؟!. واضح به خاطر داشت که یک بار که میخواست برای درخواست هدیه تولد به اتاق پدرش بره با حس کردن بوی زنجبیل و عسل مست کننده شوکه ایستاده بود و با خودش فکر کرده بود نکنه پدرش برده جدید اورده.با شیطنت در اتاق رو خیلی سریع باز کرد و اونجا برای اولین بار مایک رو دید.مایک با چشمای براق و سرشار از اکلیل اون رو بغل کرده بود و به خودش فشرده بود‌.پدرش هم به چهره خجالت زده و البته شوکه ش لبخند زده بود و گفته بود مایک از دوستای قدیمیشه که تازه از روسیه برگشته.بعد از اون با مایک صمیمی شدند.البته تعریف صمیمیت از نظر جانگ کوک یا چیزی که در ذهن بقیه بود فرق داشت.اون به سختی با افراد جدید حرف میزد و راجبشون کنجکاو میشد.بهرحال همین که بعد از این همه سال برای اولین بار قرار بود خونه مرد رو ببینه و پیتزایی که اون درست کرده رو بخوره براش معنی صمیمیت و درست پیش رفتن نقشه اش رو میداد.فقط یه مشکل وجود داشت،در حال حاضر نمی‌تونست بوی فورمون های مایک که به خوبی احساساتش رو نشون میداد و حاکی ازین بود که قصد داره جانگ کوک رو اونقدر در اغوشش فشار بده تا در وجودش حل بشه رو تحمل کنه.نمیتونست این همه عشق از طرف ماسک زو درک کنه وقتی بدون مادر بزرگ شده بود و محبتی هم از طرف پدرش ندیده بود.
*این دیگه چه کوفتیه!
اوق زد ولی جلوی دهنشو گرفت.با این کار مایک که با چشمای ابی درشت شده و براق که خوشحال بنظر می‌رسیدند و انگار بازوهاشو برای بغل جانگ کوک باز کرده بود و تنها ده سانت فاصله داشتند از حرکت ایستاد.جانگ کوک میتونست چشمای غمگین شده مایک رو ببینه.
*فاک به این زندگی و کارایی که مجبورم انجام بدم!
بزور جلو خودشو گرفت،نفس عمیقی کشید و در لحظه بعد با لبخندی ملیح و چشم هایی مشتاق در بغل مایک جا گرفت
چشم هاشو بست و مشغول نوازش موهاش شد،بینیشو روی موهای کوک گذاشت و بوی تنشو سخاوتمندانه وارد ریه هاش کرد.اونو کمی در بغلش فشار داد و قبل ازینکه اشکاش جاری شن اجازه داد از بغلش بیرون بیاد.
دست روی گونه جانگ کوک که کامل از بغلش بیرون نرفته بود گذاشت و گونه شو نوازش کرد.
به اقیانوس شب های پر شده از ستاره های درخشانش خیره شد.جانگ کوک میتونست خودش رو تو موقعیتی حساس حس کنه،پس طوری به چشماش خیره شد که انگار مشتاق دوباره بغل شدنه و از نوازش چندش اور اون دست های لطیف و استخونی روی گونه اش لذت می‌بره.
به چشماش خیره شد و صادقانه لب زد:
_تو خیلی خوب بزرگ شدی،ازین بابت واقعا خوشحالم!
محض رضای فاک،دقیقا چه دلیل کوفتی ای وجود داشت که اون الفا تا این حد مثل پدربزرگ نود سالش که افتابش لب گوره حرف بزنه .دیگه نمیتونست اون چشمایی که انگار بهش میگفتند الفای روبه روش سرشار از حس غرور و افتخار به جانگ کوکه رو تحمل کنه،اروم از بغلش بیرون اومد و سعی کرد لبخند نصف و نیمه ای بزنه هر چند که اون بوی مضخرف و شیرین امانش رو بریده بود
_میرم حمام کنم،بعدش باهم میریم
مایک متفابلا لبخند زد و روی صندلی نشست
_منتظر میمونم.
.
.
.
.
.
.
.
.
___________________________
سلااااامممم گوگولیاااهههه میدونم دیره ولی چهارشنبه سوریتون مبارکککککم🥳🥳🥳🥳😍😍
دلم کلییی براتون تنگ شده🥺😍🫂
امیدوارم شیطونی نکرده باشید و خدایی نکرده اسیب ندیده باشید.سال خوبی رو برای همه تون ارزو میکنم امیدوارم ازین پارت خوشتونننن اومده باشههههه
سعی میکنم پارت های بعدی طولانی تر باشه،فک کنم اینجوری بیشتر دوست داریددد.ووت و کامنت یادتون نره عشقای مننن دوستون دارم مراقب خودتون باشید 🥺🥰😘💖💖
ووت=لمس ستاره پایین

lotusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora