⁦part26♡⁩⁦♡⁩

364 66 23
                                        

عشق چیست؟
شاید حس خنکی لمس انگشتانی بر گونه های تب دارت.آغوش گرمش که تنها درآنجا حس امنیت خواهی کرد.
اینگونه می‌گویند.
اما من به عشق اعتقادی ندارم؛
همه اینها مزخرفی بیش نیست.آدمها فقط منتظرند کلمه«دوستت دارم»را بشنوند،تا برای همیشه ترکت کنند.از رنج دادن لذت می‌برند.
گویی الهه عشق همه مارا نفرین کرده.
از داستان های غمگین عاشقانه متنفرم.آدمهایی با قلب های سرشار از عشق ولی دور از هم.مرا به گریه می‌اندازد.
اه افرودیت
کاش معامله ای بین ما صورت می‌گرفت
من عشق نمیخواهم،می‌توانی همه شیره وجودم را داشته باشی.هرگز عاشق نشوم.هرگز عاشقم نشوند.هیچ چیز به خنده ام نیندازد.هیچ چیز اشکم را در نیاورد.می‌توانم باقی زندگی‌ام را همچون مرده ای متحرک بگذرانم
ولی فقط یک چیز در عوض می‌خواهم.
همه داستان های غمگین عاشقانه محو شوند.
اه افرودیت
دوست دارم لبخند سرخ را بر لبهای یخ زده رز ببینم.
دوست داشتم شاهد بوسه آتش گرفته از سرمای هوا بر روی لبهای ان دو باشم.
دوست داشتم چشمان از لذت بسته شده فرهاد،به هنگام بسته شدن زخم دستانش توسط شیرین باشم، و بوسه که بر دستانش زده می‌شود و آتش می‌زند بر جان فرهاد
دوست داشتم اشک شوق مجنون را،به هنگام لالایی خواندن لیلا برای فرزندشان ببینم.
اه از خورشید و آبان
آن دو کبوتر عاشق که بال هم را گرفتند و آسمانی شدند.
همه چیز می‌توانست جور دیگری باشد.
شاید اگر آن روز نحس برای سیاحت طبیعت در خانه نبودند.این اتفاق نمی‌افتاد.
اه افرودیت
گاهی اوقات فکر میکنم
چه می‌شد اگر بالهایی به درخشانی خورشید داشتند.
قبل ازینکه دیر شود!!
دست یکدیگر را می‌گرفتند.
و من با شادی فریاد می‌زدم.
پرواز کن آبان!!!!
ازینجا برو...
هیچ وقت خورشید را تنها نگذار.
پرواز کن پسرک تنهای من
با عشق زندگی کن.
و اشکهایی که جوهر نوشته شده بر کاغذ وجودم را خیس می‌کند.ساعت هشت و نیم صبح است.و من با قلبی سنگین در گوشه‌ای از کتابخانه اشک می‌ریزم.
چشمم حتی یکبار هم آن دو رز زیبا را از نزدیک ندیده و نبوییده اما،گویی هزارن سال است که منتظر بازگشتشان هستم.
گوش می‌دهی افرودیت من؟
مهم نبود اگر دیگر هیچوقت بازنگردند.
مهم نیست اگر در سینه ام قلبی نداشته باشم.
لبخند زیبای خورشید،به هنگام نوازش آن تره های مشکی،برای تمام زندگی ام کافیست.
مرا ازین درد نجات بده.
دیگر طاقت این همه خار که همچون ماری خوش خط و خال دور قلبم می‌پیچد و درد را به وجودم هدیه می‌دهد ندارم.
روحم نثار قلب شکسته تو.
برای درمان قلب غمگینت اما...
مارا فراموش مکن...
به هنگام طلوع نقره ای و زیباروی ماه... در آسمان تیره و تاریک قلب تنهایت.
گاهی وقتی غرق تماشا می‌شوی،حسی گیج و غمگین وجود آدمی را فرا می‌گیرد.حسی ناشناخته،گیج،مبهم،لبریز از دلسوزی،لبریز از تحسین،از تماشای فرشته سقوط کرده‌ای که معصومانه روی تخت جمع شده.گرده های طلایی درخشان روی موهای اشفته حالش،چشمای کشیده معصومش،دستای ظریف و سردش پخش می‌شه تا گرما رو،به این تن زخمی و یخ زده هدیه بده.یخ زده از تنهایی،سوازن و سوخته شده از تب.و جونگکوکی که با چشمایی سرخ خیره بود.به پسری که رو تخت از تب می‌سوخت و کمی تو خودش جمع شده بود.
امشب برای دومین بار معاینه شده بود،نسخه جدیدی که تجویز شده بود،کاغذای جدیدی که توسط اون روان‌نویس طلایی تزیین شده بودن،چشمای جونگ کوک،چشمایی که...تا خود صبح از اون مراقبت کردن.هر چی دارو بود رو سر ساعت تزریق کرد و منتظر بهش خیره موند.اونقدر نشست تا صبح شد.پرتو خورشید که رو صورتش نشست به خودش اومد.
_انگار صبح شده!!
خواست از روی صندلی چوبی کنار تخت بلند شه که بی‌حسی شدیدی رو تو پاهاش حس کرد.
_آه لعنت...
آروم با پاهایی سر شده از اتاق بیرون رفت.سوپ مغزی ای که دیشب  درست کرده بود رو گرم کرد تو کاسه ریخت.چیزی نبود که انتظارشو نداشته باشه...امگا ضعیف شده بود،اما مطمعن بود تا هفته آینده حالش کاملا خوب می‌شه.اونوقت خیلی کارها بود که می‌تونستن دوتایی انجام بدن...بدش نمیومد یه همخونه داشته باشه.همخونه ای بی‌خبر از واقعیت زندگیش که با اون وقت بگذرونه و بتونه شاید...شاید برای چند ساعت همه چیزو به فراموشی بسپره.
سوپ رو روی عسلی گذاشت و رو تخت نشست.موهای آشفته شو کنار زد.بینیشو که با دستاش به طرز کیوتی خاروند لبخند زد.نمی‌دونست چه اتفاقی برای خانواده ش افتاده اما...تا هر موقع که خود امگا میخواست اجازه می‌داد درینجا زندگی کنه.کمی گیج بود،احساس می‌کرد زیادی با این آدم صمیمی برخورد می‌کنه.شاید دلیلش این بود که جیمین اون روشو ندیده بود.و میتونست پیشش خود واقعیش باشه.بهرحال جونگ کوک آدم مهمان نوازی بود و سعی داشت دلیل این صمیمیت رو به حس دلسوزی و مهمان نواز بودنش ربط بده.شایدم بهتر بود یه پرستار می‌گرفت!...بهرحال اون مشغله زیادی داشت،چیزایی که سالهای زیادی براش برنامه ریزی شده بود و جونگ کوک...داشت خیلی بی‌نقص انجامش می‌داد.کاری رو انجام داده بود که کسی نتونسته بود.
_باید همه چی درست پیش بره!!
زندگیش زیادی شلوغ شده بود.کارای زیادی بود که امروز باید انجام می‌داد.
_جیمین شی
آروم لب زد اما وقتی واکنشی ندید بینیشو با ملایمت کشید و وقتی خواست دوباره صداش کنه با شنیدن زنگ موبایلش اخمی کرد و فاصله گرفت.
با صدای هشدار ‌مانندی بیدار شد.صدای عصبیش که تو اتاق پیچید هشیار شد و متعجب به مردی که کمی مضطرب بنظر میومد و پشتش بهش بود خیره شد.متوجه تو رفتگی باریک و ادامه داری که پشت کمرش اریب بود شد.انگار کسی چاقو رو از شونه راست تا پهلوی چپش کشیده بود و ردش مونده بود.
_بله؟
_واقعا؟؟..
گوشی‌رو محکم به گوشش فشار می‌داد و کلمات رو با حرص از لای دندونای چفت شده‌ش به بیرون پرت می‌کرد.
_منم یه ادمم...چقدر میتونم گندای شمارو جمع کنم؟؟!
هیچ ایده ای نداشت که مرد پشت خط در جواب بهش چی می‌گفت که انقدر آلفا رو بهم می‌ریخت
_گوش کن بک...من باید رو کار اصلی خودم تمرکز کنم...چطوری تو این شرایط به من زنگ می‌زنی چرا انقدر بی‌احتیاطی بچه!!اگه پیش اون پیر خرفت بودم چی؟!!
_خودم به اندازه کافی کار سرم ریخته..
بهش خیره بود.کلافه دور خودش میچرخید و سعی می‌کرد مرد پشت تلفنو قانع کنه...
_هوفف...بکهیون...به آناستازیا بگوو..
_چی؟!..با اجازه چه کسی...
بوق ممتدی که شنیده می‌شد حاکی از قطع شدن گوشی مرد بود.عصبی انگشتاشو رو چشماش فشار داد و نفس کلافه شو آزاد کرد.
با حس نگاه سنگینی روشو برگردوند.عسلی های کنجکاوش خیره بودن.فقط همینو کم داشت که جیمین از کاراش سردر بیاره.منتظر بود هر آن جمله «با کی حرف می‌زدی جونگ کوک شی» رو بشنوه اما وقتی دید امگا با خونسردی از جاش بلند شد و لبخند شیرینی زد خیالش راحت شد.
_صبح بخیر جونگ کوک شی
_صبح بخیر جیمینا
نگاش کرد که اروم سمت کاسه سوپ رفت و قاشق پر شده ای از سوپ داغ رو خورد.
_اوه...مزش عالیه.
_جیمین
_بله؟
سمتش رفت و دست به جیب نگاش کرد.انگار حالش بهتر بود.
_امیدوارم زودتر خوب شی...لطفا از خودت مراقبت کن.
سرشو تکون داد.
_چرا چیزی یادم نمیاد؟
_تو آب گرم که بودیم از حال رفتی...فک میکردم حالتو خوب می‌کنه اما انگار به بدنت نمی‌سازه..
لبخند معذبی زد و به بازوی برهنه جیمین دست کشید
_متاسفم...بخاطر بی‌احتیاطی من تب داشتی...اما انگار الان خوبی..
_اون...اون نیلوفرا با اون شمع خیلی قشنگ بودن!
چشمای کشیده ای که انگار یه اقیانوس پر از ستاره بودن و لبخند دلنشینی که روی لباش بود.منظره قشنگی بود.لبخندی زد
_پس دوسش داشتی؟
_اره...ولی خیلی گرم بود.
_دفعه بعد چیزای بهتری رو باهم امتحان میکنیم...وقتی حالت بهتر شد باشه؟
بهش نگاه کرد که اومد جلو و دستشو گرفت.
_دفعه بعد؟
بدون توجه به سوال مبهمش دستشو گرفت کشون کشون اونو داخل سرویس برد.
نگاهی به خودش تو اینه کرد.یه رکابی گشاد مشکی تنش بود.تو تنش گریه می‌کرد و بازوهای لاغرشو به رخ می‌کشید.
_دست و صورتتو که شستی صبحونه تو بخور،من جایی کار دارم... آناستازیا قراره بیاد پیشت.خوب استراحت کن تا حالت بهتر شه.
_چ..چی..؟
بدون توجه به شیر آب که باز بود دنبالش از سرویس خارج شد و دستشو با خجالت گرفت
_جونگ کوک شی!!
وقتی نگاه خیره شو دید دستشو ول کرد و کمی گونه هاش رنگ گرفت.
_شما...کِی برمی‌گردین؟
خنده بلندی که صداش تو اتاق پیچید باعث شد با تعجب نگاش کنه.
*چیز خنده داری گفتم؟:)
_آی ایگو...چرا می‌پرسی؟دلت برام تنگ میشه جیمین شی؟!!
حجوم خون به صورتشو حس می‌کرد.نگاهشو به زمین دوخت.
_نه..خب...خب من..
_نگران نباش...گفتم که..
صدای درو که شنید بشکنی تو هوا زد و سمت صدا برگشت.
_سلام من اومدم.
_منتظرت بودم.
از پشت شونه های لاغر امگا رو گرفت.
_آناستازیا..ایشون جیمین هستن!
_س..سلام
_چشمای وحشی و آبی ای که بهش خیره بودن نمیزاشتن رو حرف زدن تمرکز کنه و باعث شد لکنت بگیره.نیم تنه مخمل قرمز و شلوار ست گشادی که پوشیده بود باعث شده بود به خوبی ترقوه های زیبا و پرسینگ نافی که داشت نمایان بشه.رژ قرمز،چشمای ابی پررنگ و وحشی،موهای مشکی بلند،پوست شیری رنگ و قدش که هم اندازه جیمین بود.بی‌نقص بنظر میومد.
_سلام...من آناستازیام
آب دهنشو قورت داد و تا خواست چیزی بگه صدای جونگ کوک طنین انداز شد.
_تا من برمی‌گردم همینجا باش...یه سری کار پیش اومده.
_باشه...میدونم..در جریان هستم.
_اه خدایا...احساس میکنم منو با ماله کش اشتباه گرفتن..چرا خودشون گند کاریاشونو درست نمیکنن؟؟
لحن کلافه ش باعث شد لبخندی رو لبش نقش ببنده.نگاش کرد که با عجله پیرهن و شلوارشو جلو اون دو تا عوض کرد و تو آینه مشغول بستن کراوات و درست کردن موهاش شد.
*همیشه انقد راحت جلو همه لخت می‌شه؟
جیمینو سمت خودش کشوند و دستشو دور شونه‌ش گذاشت.
_کاریه که شده...موفق باشی...منو و جیمین منتظرت میمونیم.
نگاهی به چهره بهت زده جیمین انداخت و چشماشو بست.قهقه ای زد و سر تکون داد.
_آناستازیا اذیتش نکن...و لطفا ...لطفا..محض رضای مسیح خونمو به آتیش نکش چون هر چی حقوق این ماهم بود خرج کردم.
_باشه...حالا نمی‌خواد پز حقوق یه ماهتو بدی... می‌دونم حقوق یه ماهت اونقدر زیاد هس که بتونی باش خونه بخری...
_اما من جدی ام...
_منم جدی ام...حتی اگه خونت خاکستر شه به لطف پدر حروم ‌زادت درست میشه...پس نیاز نیس نگران چیزی باشی جونگ کوک.
با زنگ خوردن گوشیش کلافه سمت در رفت و صدارو قطع کرد.
_خب...من دیگه رفتم...مراقب خودتون باشین.
_توهم همینطور.
با تنها شدنشون دستاشو بهم کوبید و روبه روش ایستاد.انگار پسر روبه روش کمی مضطرب بود.
_خب...جیمین شی...میتونی اینجا بشینی...من صبحونه مونو آماده میکنم.
کمی این پا و اون پا کرد و در نهایت پشت سر دختر وارد اشپزخونه شد‌.
_ا..اما...جونگ کوک صبحونه رو آماده کرده‌.
بسته های خمیر رو که از فریزر درآورده بود رو میز نهارخوری گذاشت و فر رو روشن کرد.
_جدی؟؟...چی هست؟
با یاداوری مزه خوبش لباشو خیس کرد و به موهای بلندش که با نشستنش رو زمین افتاده بودن خیره شد.
_سوپه...خیلی خوشمزه است.
بلند شد و لپ بی‌جون پسر روبه روشو با لبخند کشید.کمی از حرکتش جاخورد ولی نه به اندازه ای که گونه هاش سرخ شن.
_ینی میخوای بگی پیراشکی دوست نداری؟بهم اعتماد کن...من باید خمیرو حاضر کنم.تو می‌تونی گوشتارو سرخ کنی و شکلاتارو با اب جوش آب کنی؟؟
کمی کشوهای فریزر رو بالا پایین کرد و تونست اون بسته های گوشت خوک که بیش از حد باریک بودن رو پیدا کنه.کمی روغن روی مایتابه داغ شده رو گاز ریخت.
_باشه ولی شکلات چرا؟
_دونات،پیتزا،پیراشکی...قراره خیلی چیزا درست کنیم.آدم مریض که با سوپ خوب نمیشه...اینجوری جون نمیگیری.
صدای دلنشین جلز و ولز اون تیکه های گوشت تو روغن که حسابی طرد شده بودن اصلا کمکی به گشنگیش نمی‌کرد.با حس سرگیجه دستشو به دیوار گرفت که متوجه اش شد. از بازوش گرفت و اونو رو صندلی اشپزخونه نشوند.
_تو بهتره استراحت کنی...بهرحال تو مهمون جونگ‌کوکی اگه طوریت شه کلمو میکنه!
_چه بوی خوبی داره.
_اره....دوناتا آماده اس...
اون نونای حلقه ای اغشته به شکلاتو رو میز گذاشت و به طرز فریبنده ای اب دهنشو قورت داد.یه دونشو برداشت و گاز کوچیکی زد.مزش فوق العاده بود.
_اوومم..یسس...من کارم درسته...این لعنتیا عالی شدن مگه نه...جیمین شی؟
نگاش کرد که با چشمای درشت و حیرت زدش و دهن پر از کار خودش تعریف می‌کرد.از قیافه ش خنده‌ش گرفته بود.لبای شکلاتیشو لیس زد و با لبخند ملیحی سرشو تکون داد.
_اوه..لعنت...بزار شیر کاکاعو هم بیارم
و کمی بعد...هر دو مشغول خوردن دونات و شیر کاکاعو ...اونم به صرف تماشای چارلی چاپلین بودن.و صدای خنده های لطیفی که طنین انداز می‌شد.
_اوه خدای من...نگاش کن...همیشه عاشق این سکانسم...چارلی ای که میره رو صحنه و شعری رو فی البداهه میخونه و همه رو به خنده می‌ندازه.
گاز بزرگی به سومین دوناتی که تو دستش بود زد و کمی  ازون مایع لذیذ چشید(مدیونید فک کنید نویسنده تون دلش شیر کاکاعو میخواسته!😂)
وقتی صدایی ازون پسر لاغر مردنی نشنید سمتش برگشت و لپای باد کرده ش اونو به خنده انداخت.
_هووی...جیمین شییههه...همه رو نخووورر برا منم بزاار
_نههه اناستازیا دوناتامو پس بدهه.
جیمینی که دنبال دخترک مو بلند روسی می‌دوید و دوناتایی که بالا سرش برده بود تا دست اون پسرک شکمو بهش نرسه.
پشت میز ایستاد و درحالی که نفس نفس می‌زد انگشت اشاره شو به نشونه صبر کن بالا آورد.
_اگه...همه شو...بخوری...دیگه..برا پیتزا...جایی نمی‌مونه.
_اه...پیتزا...اماده...شد؟؟
هر دو نفس نفس میزدن و انگار پاهاشون توان نداشت‌.
_اره...ولی قبلش...
سرشو که سمت زانوهاش خم کرده بود و بالا اورد نگاهشو بهش دوخت.
_قبلش چی؟
ظرف دوناتارو تو یخچال گذاشت و رو میز تو اتاق جونگ کوک روبه روی جیمین نشست.
_نظرت چیه موهاتو رنگ کنیم؟
لباشوجلو داد و دستی تو موهای نیمه بلوندش که حالا تا چونش می‌رسیدن کشید.
_چه رنگی؟..خودمم تو فکرش بودم.
_بهت نمی‌گم...اینجوری هیجانش بیشتره...بهم اعتماد داری؟
خب هر کس دیگه ای هم بود با دیدن چشمای آبی ای که مثل خر شرک مظلوم شده بودن نمیتونست نه بگه.
_اره...
دستشو گرفتو سمت آرایشگاه مخصوص عمارت،سالنی تو طبقه بالا،جایی که جیمین تاحالا نرفته بود برد.جیمینو رو صندلی نشوند و بعد از بستن پیشبند و برداشتن اینه قدی از روبه روی پسر قیچی و شونه بدست سمتش برگشت.
_یه عروسکی ازت بسازم همه حذ کنن!!
و جیمینی که با شنیدن حرفش آب دهنشو قورت داد و چشماشو بست.
.
.
.
.
.
.
.
__________________
پایان پارت بیست و ششم🤝
سلام ریدر های عزیزم...اینم پارت جدید تقدم نگاهای منتظرتون.... شرمنده دیر شد با توجه به ووت و نظرات انگیزه ادامه دادنشو نداشتم...ولیییی کلیی عشق ریخته شده تو تک تک کلماتم...امیدوارم حسش کنید و لذت ببرید دوستون دارم...ووت ...کامنت...منو فالو کنین🥺🤝😂

lotusWhere stories live. Discover now