با خوشحالی دنبال ان دخترک وراج که همچون بچه ای پنج ساله و خوشذوق دست او را میکشید و او با کمترین سرعت ممکن به داخل ان مکان نسبتا تاریک تزیین شده با نور ابی تیره و قرمز گذاشت.کفشهای مشکی و براقش با هر قدم صدای ملایمی ایجاد میکردند.دستی بر موهای صورتی و حالت دادهاش کشید.به اسرار آناستازیا میکاپ ملایم و یکنواختی که چشمان خمار و عسلی و صورت لطیف همچون پنبه اش را زیباتر کرده بود پوشانده بود. و این هارمونی بسیار زیبایی در کنار جلیقه و شلوار مشکی با ان کت یاقوتی،که همرنگ لبان درشتش بود و گوشواره تکی زنجیر ماننده نقره فام ایجاد کرده بود.با لذت نگاهی به موهای خرمایی لطیف دخترک که روی شانه های لختش پخش شده بود و قوس کمرش که در آن لباس قرمز ست بیشتر به چشم میآمد پوشانده بود،کرد.اولین بار بود که با دوستش اینچنین لباس هماهنگ میپوشیدند.یادش آمد قبلا این کار را حتی با هیونگها یا دقیق تر بخواهد بگوید با تهیونگ انجام نداده بود.شاید مقایسه ان دو نفر اصلا کار درستی نبود.نباید نسبت به اتفاقات در حال جریان و خاطرات گذشته مدام جاری بود و نسبت به همه چیز بدبین!
برای همین از تجارب جدید نمیترسید و حتی دوست داشت اگر امکانش بود با ساختن این خاطرات جدید آنها را کمرنگ و محو کند.به محض ورود صدای موسیقی کر کننده به همراه صدای جیغ دختران و پسران از خوشحالی توجهش را جلب کرد.صدا انقدر زیاد بود که گویا چیزی به انفجار پارتیشان و ریختن آوار روی سرشان نمانده بود.دست آناستازیا که جلو میرفت و او را کشان کشان با خودش میبرد بیشتر فشورد تا مبادا بین جمعیت گم شود.قسمتی دیگر پر بود از امگاها و الفاهایی که از لذت ناله میکردن.در کمال ناباوری چشمش به امگایی افتاد که بین دو الفا ایستاده و به یکی از انها تکیه داده.ناله امگا لحظه ای با بیرون اومدن الت ان دو ساکت شد.با وحشت و بهت به سایز بزرگ و غیر طبیعیه اندونگاه کرد که با لذت واردش شدند و ناله امگا از سر گرفت.حتی با وجود صدای کر کننده موسیقی نشنیدن ناله های حال بهم زن آنها غیر ممکن بود.هیچوقت خود«سکس» یا به اصطلاح رابطه جنسی را درک نمیکرد.و نمیدانست به کسانی که در هم میلولیدند و بوی فرمون وحشتناک و شهوتی انها ان مکان را پر کرده بود چه اسمی بگذارد.اما از یک چیز مطمعن بود.میتوانستند در اتاق به کارشان برسند.اینکه در چنین مکان شلوغی هر کس در حال خود بود و گویی این صحنه ها عادیترین اتفاق روزمره زندگیشان است عادی نبود.شاید فقط...همهگی مست بودند.بهر حال از ان قسمت گذشتند و او حالا میتوانست پسری را که سوتین و شرت دخترانه به همراه جوراب های تور و مشکی بلندی که روبان صورتی به دورش بسته شده و ران های توپر او را تزیین میکرد که با لبخند میخواند و حرکات به اصطلاح شهوتی انجام میداد ببیند.عده ای با اهنگ او همراهی کرده میرقصیدند و عدهای از آلفاها با لذت دست در شورت خود کرده و مشغول مالش الت و کشیدن اه از سر لذت بودند.تناقض عجیب و میشه گفت زیبایی بود.زیبا بود ازین جهت که هر کس مشغول کار خود بود و کسی در کار دیگران فضولی نمیکرد!
توجهش به جمعیتی که با شور و موجی حرکت میکردند جلب شد.همه دور میز بیلیاردی جمع بودند،گویا شرطبندی کرده و با هر حرکت ان دو بازیکن و ضربه ای که به توپ های رنگارنگ میخورد فریاد هیجان زده شان به هوا میرفت.نگاهی به اتصال دست خودشان انداخت.چقدر خوب میشد اگر جونگ کوک هم همراه انها بود یا به جای دخترک جونگ کوک بود.نمیدانست چرا اما از نبود صاحب خانه در خانه خودش ناراحت بود.خوشبختانه آناستازیا او را از سوتفاهم بزرگی نجات داد و حالا با خوشحالی بلند بلند با او حرف میزد و دستش را میکشید.چند ثانیه یکبار چشمان ابی درخشانش برمیگشتند تا او را بررسی کنند و جیمین ازین همه ملایما و محتاط بودن دخترک به خنده افتاده بود.
_جیمینا میدونی چند وقته خوشنگذروندم و چیزی ننوشیدم؟؟فقط منتظر یه فرصت بودم تا با دوستی کسی به اینجا بیام.
با سوال دخترک رشته افکارش بریده شد و به زمان حال برگشت.
_جدی؟؟پس خوشحالم که من کسی هستم که همراهیت میکنم.
حالا که ان مسافت نسبتا طولانی طی شده و به بارمن رسیده بودند همه چی ارام تر شده بود.صدای اهنگ خواندن ان پسر عجیب هم دیگر به گوش نمیرسید.البته نمیشد گفت عجیب چون شاید شکل جیمین بود که تا حالا با این چیزها برخورد نداشت که این هم طبیعی بود.تنها یکبار ان هم با هیونگهایش به بار رفته بود.اینکه ناخواسته یاد انها و گذشته میافتاد کلافهاش کرد.با اشاره آناستازیا صندلی پشت میز بارمن را عقب کشید و مثل پسری حرف گوش کن که منتظر مادرش است ارام نشست.
_جیمین عزیزم چی میخوای بگیرم ؟
نگاهی به بطریهای نوشیدنی ردیف شده در قفسه که هر کدام سال و برند متفاوتی داشتند انداخت.صادقانه هیچ ظرفیت الکل نداشت و حتی میلی به نوشیدن نبود.پس لبخند به لب سرش را به طرفین تکان داد و لبان سرخش به زیبایی درخشیدند.
_فعلن هیچی
سر تکان داد و با اشتیاق همان سفارش همیشگی را داد و منتظر شد تا بارمن سینی را اماده کند.
شات های کوچک را با نوشیدنی الکلی مورد علاقهش پر کرد و با لبخند روبه روی جیمین نشست.
_اخیش...فکر نکنم بتونم وسط کار و پرونده بیام اینجا.
زمزمه ارام اناستازیا توجهش را جلب کرد و خواست در جواب چیزی بگوید اما انگار دخترک با خود حرف میزد.پس با لبخند ملیح از دخترک پرسید
_وسط چی؟
_هی...هیچی...میگم...الان چند وقته همو میشناسیم اما من چیزی راجب تو نمیدونم!
با نگاه پر شیطنتی به او خیره شد و ابرو بالا انداخت.دوست داشت او را بیشتر بشناسد.
_چی میخوای بدونی فضول خان؟
جیمین با کنجکاوی چشمانش را ریز کرد و لبانش به نیمچه لبخندی اراسته شد.
_دوست پسر؟
اهی از همان کلیشه همیشگی که مردم برای شروع بحث ازان استفاده میکنند کشید اما درک میکرد.او هیچی راحب جیمین نمیدانست پس با علاقه جواب داد.
_ندارم...ینی... درسته که امگام...اما دلیل نمیشه دوس پسر داشته باشم...
_عاعاا...ینی تو استریتی؟؟باورم نمیشه به تیپ و قیافت نمیاد اصلا
با لحن شوخی لب زد و دستانش را که از ارنج به میز گذاشته بود تکیه گاه صورتش رو به جیمین کرد.
لبانش را غنچه کرد و دست بر موهایش کشید و برای شیطنت نگاه دلخورش را به چشمان ابی اش دوخت تا واقعی تر بنظر بیاید.
_یاااا مگه من چمههه دختره چشم سفید؟
و چشم غره ای به او که پشت میز که سعی در نشستن داشت کرد.اما آناستازیا که طاقت این حجم از کیوت بودن را نداشت بلند شد و از پشت میز لپان سرخ و برجسته جیمین را بین دو انگشت خود فشورد تا شاید از انفجارش و تبدیل شدن به اکلیل خالص به این نحو جلوگیری کرده باشد!
_هیچ دختری سمت تو نمیاد اینو مطمعنم جیمین حتی اگه استریت باشی!
_یااا...اینطوری نگووو...اصن چرا همچیننن حرفی میزنییی مگه من چی کمم دارمممم؟؟
جیمین با عصبانیت اغراق شده و ساختگی که بیشتر جنبه فان داشت جملاتش را میکشید و منتظر جواب میشد.
_چون خودت اونقدر خوشگل و کیوتی هیچ دختری به پات نمیرسه...هیچ کدوم از دخترا با دیدن زیبایی تو نمیتونن اعتماد به نفس کنارت واستادن رو داشته باشن چون چیزی که واضحه اینه که تو ازونا خوشگل تری و یه جورایی زیبایی اونا میره زیر سوال!
_عااااا که اینطور.
جیمین با حیرت سر تکان داد.
_خبب...حالا تو بهم بگوو..
_بپرس...منتظرم
اناستازیا دو شات را پشت سر هم خورد و به او خیره شد.
_تو اصن اینجا چیکار میکنی؟؟
چشمان درشت شده از تعجبش را به دخترک دوخت و منتظر شد.اما وقتی دید آناستازیا با گیجی پلکی زد و منظور او را نفهمید مجبور شد سوالش را با جزییات بیشتری بپرسد.
_تو کره ای نیستی...کنجکاوم چه جوری اومدی اینجا...مهاجرت کردی؟؟
آناستازیا که گویا منتظر سوال سطحی و در لول دیگری بود با این سوال جا خورد و ناخاسته به گذشته پرت شد.او دوستان زیادی داشت ولی عجیب بود که اولین بار است همچین سوالی از او پرسیده میشود.برای همین نمیدانست از کجا شروع کند و چه بگوید!
لبخند تلخی زد و شات دیگری خورد و بدون توجه به سوال جیمین لب زد.
_میدونی...وقتی بچه بودم از الکل و ادمای مست متنفر بودم...بنظرم اونا منفور ترین ادمای روی زمین بودن...ولی حالا...خودمم یکی ازونام...عجیبه که ادم شبیه کسایی میشه که ازشون متنفره!
شات دیگری نوشید از سوزش گلویش حذ کرد.چشمان نیمه بازش به او خیره بود که کمی گیج بنظر میامد...شایدم چشمان خودش بود که او را تار میدید.
به او که بنظر دلش پر بود نگاه کرد.سرش را تکان داد ولی نظر جیمین چیز دیگری بود پس لب زد:
_درسته که...ادم تو مستی چیزی یادش نمیاد و کنترلی روی خودش نداره...اما...فکر کنم حتی شده برای چند ساعت هم میتونه تو رو از مشکلات و این دنیا دور کنه.میتونی برای چند ساعتم که شده همه چیزو فراموش کنی... ازینش خوشم میاد.
اناستازیا سر تکان داد و حالا که جملات بهم ریخته را در ذهنش مرتب کرده بود میتوانست جواب سوال او را بدهد.
_میدونی منم مثل همه بچه های معمولی با پدر مادرم زندگی میکردم...خیلی دوسشون داشتم.هر جمعه با مادرم به دیدن پدر بزرگ میرفتیم و با هم رو بوم نقاشی میکشیدیم.پدربزرگم نقاش بود و من لحظات خوشی رو کنار اون و مادرم میگذروندم.
_اوه...پس پدر بزرگت نقاش بوده؟!خوشبحالتت لابد توهم این هنرو ازش به ارث بردی و تو کارای هنرب خویی درست میگم؟
جیمین با ذوق پرسید و صندلی اش را با عجله جلوتر کشید تا به اناستازیا نزدیک تر شود.
_اوه نه..من از نقاشی کشیدن متنفرم!!
جیمین ازین نظرات متناقض او تعجب کرد اما چیزی نگفت.هر چنداز روی چشمان درشت و لبان غنچه شده بانمکش آناستازیا متوجه حیرت او شد.
_پدرت چی؟؟پس لابد علایقت به پدرت رفته!
جیمین که انگار معمایی را حل کرده باشد با افتخار دست او را روی میز فشورد و با کنجکاوی پرسید.
_نه...از پدرمم متنفر شدم از همون بچگی... در واقع...من هیچیم شبیه اونا نبود
و با تلخی شات دیگر را بالا داد تا هنگام یاداوری گذشته درد قلبش را حس نکند.از تپیدن دوباره ان ماهیچه بیخاصیت به هنگام یاداوری ان خاطرات میترسید.
_میدونی...همه چی یهو عوض شد...دقیقا...خب دقیقا از وقتی که...
بغض گلویش را چنگ زد و مجال حرف زدن به او نداد.
جیمین که انگا متوجه برق غیر عادی چشمانش شده بود دستش را نوازش کرد و با ملایمت لب زد:
_اشکال نداره... میتونی راجبش حرف نزنی
اما اناستازیا مثل مسخ شده ها ادامه داد.در گودال پر از لجن گذشته گیر افتاده بود و نمیتوانست ذهن اشفته خود را ازان جا بیرون کشد.
_اون کارو ول کرد.شبا با دوستاش برای بازی و شرطبندی به بار و کلاب میرفت.و مست برمیگشت خونه و ...و
اشکاش صورتشو خیس کردن ولی باعث نشدن جملاتشو بیان نکنه.انگار با هر کلمه ای که به زبون میاورد حس سبکی بیشتری میکرد.مثل برگ زرد و خشکیده ای که بوسیله باد پاییزی به رقص در میاد.
_میدونی...کتک میزد...مادرمو داغون میکرد.ولی اون نمیخواست من چیزی بفهمم... نمیخواست حقیقتو بفهمم...میدونستم یه چیزی رو ازم پنهان میکنه ولی نمیدونستم چی!!
جیمین اهی از شنیدن چنین خاطرات تلخی از زبان دوستش کشید و از سوالش پشیمان شد.مثلا امده بودند خوش بگذرانند ولی او با سوال اشتباه که البته عمدی نبود احساس گناه میکرد.اما نمیتوانست مانع کنجکاوی اش شود.
_چیو ازت پنهان میکرد؟؟
صدای مادرش به وضوح در سرش اکو میشد.انگار همین دیروز بود.
_دختر خوبی باش و تو اتاق بمون...هدفنتو در نیار...در اتاقو قفل میکنم پس سعی نکن بیرون بیای!!
نیشخندی زد.سرش از یاداوری خاطرات گذشته رو به انفجار بود.
ارام طوری که انگار قرار است مهم ترین راز زندگی اش را با او در میان بگذارد دست جیمین را چنگ زد و روی میز سمت او خم شد.جیمین هم به طبعیت از او نزدیک شد و کنجکاوانه به لبان آناستازیا خیره ماند.
_اما اون شب...من با چاقو قفل درو شکوندم و سمت اتاق خوابشون که ازونجا داد و صدای دعواشون میومد رفتم و فالگوش وایستادم!!
_چی؟؟..با چاقو...خ..خدای من... بعدش؟؟
جیمین با حیرت پرسید و با گوش هایی تیز منتظر ماند.
_ف...فهمیدم..
بغضش را به سختی قورت داد.این دردناک ترین بدشانسی و راز قرن بود!!
_فهمیدم...مامانم...قبلا فاحشه بوده...و منم...بچه بابام نیستم...مامانم منو از یکی از ..یکی از...مردای کلاب حامله شده ولی بعدش با بابام که... پسر....عموش بوده...ازدواج کرده.
با دستان کوچکش اشک های معصومانه دوستش را که از گریه بریده بریده نفس میکشید پاک کرد.
_متاسفم!
چشمانش از اشک پر شد و معصومانه لب زد.اروم و بی ریا!
آناستازیا که انگار بار بزرگی از دوشش پایین افتاده بود نفس عمیقی کشید و کمر راست کرد.
_اون مرد بخاطر من مادرمو اذیت میکرد...پس...چند شب بعد که منتظر بودن بخوابن...یواشکی از پنجره اتاقم فرار کردم...و هرگز برنگشتم!
_ا...اما
اناستازیا که انگار ذهنش را خوانده باشد لب زد.
_من تو اون خونواده جایی نداشتم... نمیخواستم بخاطر وجود من مادرم اذیت شه...برای همین فرار کردم.
و جلوی چشمان خیرهو غمگین پسر دو شات دیگر نوشید.نگاهی به بطری انداخت.فقط یک شات دیگر مانده بود.
_کمی میخوای؟
با نگاه دلسوزی بدون کلمه ای سر تکان داد.هیچ فکرش را نمیکرد ان دخترک شاد و شر و شیطون چنین گذشته تلخی داشته باشد!
_میبینی جیمین؟...بخاطر همین از مست کردن متنفرم!
_اما هنوز نفهمیدم چرا؟
لبخندی به قیافه گیجش زد.اشک ها روی گونه و شقیقه هایش خشک شده رد انداخته بودند.
_اگر پدرم مست نمیکرد...به طور حتم هیچوقت دعوا نمیکردن...ما خیلی خوشبخت بودیم...اون مرد با ملاحظه ای بود...مطمعنم مستی باعث میشد حرفای دلشو که فقط خودش میدونست با جسارت بیان کنه.
_خب؟!
جیمین خنده ای از خجالت کرد.هنوزم نمیفهمید!
_اینطوری شاید من هیچوقت حقیقتو متوجه نمیشدم!
_و تو...ناراحتی...که حقیقتو فهمیدی؟
صدایش در پایان جمله بالاتر رفت که نشان از تعجبش بود.
_اره!!
جیمین کپ کرده نمیدانست چه بگوید.
_بعضی اوقات...بهتره دست از کنجکاوی برای فهمیدن برداری..حقیقت فقط همه چیزو بهم میریزه و زندگیتو جهنم میکنه... طوری که هیچوقت هیچی مثل قبل نمیشه!!
با درک جمله دخترک اب دهانش خشک شد.حق با او بود.
_درست مثل من که با کنجکاوی و فهمیدن حقیقت زندگیمو جهنم کردم...الان کجام؟؟
شانه ای بالا انداخت و با بیخیالی اخرین شات را نوشید.شاتی که قرار بود به جیمین بدهد!
_نمیخوام سرتو در بیارم ولی باور کن با جهنم فرقی نمیکنه!
_مث من که راجب احساس هیونگام کنجکاو بودم و حالا اینجام!!
با حیرت دست بر دهانش گذاشت.حالا به خوبی منظور دخترک را متوجه میشد.
_اما...مهم الانه که...دوست خوبی مثل تو دارم جیمین!!
لبخندی زد که در کنار رد خشک شده اشک ها تضاد قشنگی داشت.او گذشته دردناکی داشت.تنها و بی کس بود...اما جیمین حالا میخواست کمی از تنهایی او را کم کند!
_پس...بیا باهم برقصیم چشم وحشی
و با شیطنت و لبخند به لب چشمکی به اناستازیا زد و از دشت میز بیرون امد.
اناستازیا با حیرت خندید و او هم با گرفتن دست جیمین بلند شد و سمت پیست رقص رفتند.
_حرفموووپسسسس میگیرم توووو خیلی راحت میتونی مخ دخترارو بزنییییی
با صدای بلند در گوش جیمین داد کشید و از عکس العمل ترسیده اش به خنده افتاد.
.
.
.
.
.
.
.
.
______________________
پایان پارت..عاا پارت چندیمم؟؟...اها بیست و نهم🥺😂
سلاااامممممم به همگیییی نویسنده مورد علاقهتون برگشت!😂😩😭
این پارت سرشار از عشق تقدیم نگاهاتون...میدونین که دوست ندارم اسپویل کنم!!
پس فقط میتونم بگممم تک به تک جملات پارت ها با هدفی بیان میشههه فیکو دنبال کنیییددد من سکوت میکنم همین!🥺😂💗💗
ووت بدید...کامنت بزارین..فالوم کنیییننن.ووت و کامنت به بیست و پنج برسه زودتر اپ میکنم...شایدم دو بار در هفته...همه چی بستگی به میزان اشتیاق شما داره...چون منم به انرژی نیاز دارم ووت ها و کامنتاتونو میبینم ذوق میکنم بهتر مینویسم یو نو؟🫀🫂
ESTÁS LEYENDO
lotus
Hombres Loboفصل اول کامل شده نام داستان: نیلوفر آبی کاپل:کوکمین ژانر:رومنس،انگست،اسمات،مافیا،امگاورس روزی فرا خواهد رسید تکه های شیشه ای شکسته شده قلبت را زیر نور ماه با چشم هایی لبریز از مروارید و دستانی به سردی رایحه کاج و پاهایی به بی رمقی بید مجنون،هنگام رس...