♡part41♡

364 38 10
                                        

_ب...بله فرمانده!!
_فکر کنم تو رو جای اشتباهی اوردنت ،جلبکِ شل و ول و سر به هوایی مثل تو اینجا، تو اردو آموزشی گولدن برین چه غلتی میکنه.ببینم فرم پذیرش و ارزیابیت رو!!
_بله؟!
جیمین با صدای بلند ولی ترسیده ای گفت.
تمام سعی ش رو میکرد که لباش رو گاز نگیره و صداش نلرزه تا ضعیف بنظر نیاد. برای همین مثل یک سرباز مطیع تایید کرد و به پوزخند مرد سیاه پوست کناریش که موهای بافته شده رو پیشونیشو با روسری جگری رنگی جمع کرده بود و دندان های اجری و درخشانش برق میزدن توجهی نکرد!
_فرم پذیرش و ارزیابیت رو بده ببینم!!
*لعنت اون دیگه چیه...من که فرمی ندارم منظورش چیه؟!جونگ کوک به من چیزی نگفت.
فرمانده کلافه دستی به موهای حنایی رنگش کشید. اصلا نمیتونست ذره ای بی انضباتی و چلفت بودن جاسوس هارو تحمل کنه.
دونه های سرد عرق پوست گردنش رو پوشونده بودن و اب دهانش رو به خشک شدن بود.اون چیزی به همراه نداشت پس سرشو خم کرد و با اخمی که ناشی از ترس و بیچارگی بود کلمات رو با صدای بلند، تند و پشت سر هم طوری ادا کرد که انگار هر لحظه ممکنه راه تنفسیش بخاطر کمبود اکسیژن بسته بشه!
_متاسفم فرمانده فراموش کردم با خودم بیارم!
مایک نگاهی به فرمانده که دست هاش رو مشت کرده بود و صورتش از شدت سرخ بودن شبیه لبو شده بود نگاه کرد.حاضر بود قسم بخوره اگه چند دقیقه دیگه بگذره فرمانده اون بچه احمق رو چنان به زیر مشت هاش میگیره که تا عمر داره چیزی رو فراموش نکنه.پس قبل ازینکه دیر بشه گلوش رو با حالت تصنعی صاف کرد .
_اجازه صحبت میدید فرمانده؟!
_بگو مایک،تو این تازه وارد رو میشناسی؟؟
مایک نیشخندی زد و سرشو به نشونه احترام خم کرد.
_همون امگایی عه که جناب جعون جونگ کوک با خودشون آوردن.قرار بر این شده که با ما اموزش ببینه و لایویس هم تاییدشون کردن قربان.
_باورم نمیشه،نکنه لایویس زده به سرش!
زیر لب با خودش زمزمه کرد و نفسش رو صدا دار بیرون داد.غافل ازینکه جاسوس تازه واردشون همچنان سر خم کرده و داره از بوی ادامس دارچینی که حاصل نفس های فرمانده بود خفه میشه.
_بهر حال،کیم چونسو!
_بله فرمانده!!
نگاهی به مرد مو نقره ای که چند متر اونور تر در صف جلو بود انداخت که با چشمای نافذش اون بچه رو وارسی میکرد.
_تو مسعول تربیت صحیح جاسوسای تازه واردی می‌دونی که نمیتونم بی نظمی و کثیف کاری رو تحمل کنم!
_میتونین به من اعتماد کنین قربان.
مشت هاش رو باز کرد و قدمی عقب رفت.نگاه قضاوت گری به همه افراد انداخت و انگار که داره تا اعماق وجود اونهارو میبینه همزمان چیزهایی در سربرگ های تو دستش می‌نوشت.
_خوبه،زیاد اهل مقدمه چینی نیستم.همه شما برای اموزش و تربیت توی سازمان گولدن برین ازمون دادید و انتخاب شدین.احتمالا بیشترتون راجب پول زیادی که ازین راه در میاد اگاهید و با خودتون گفتید اینجوری زندگیتون رو تغییر میدین اما باید بگم سخت در اشتباهین.
*اوه...قراره بهمون حقوق هم بدن؟؟
جیمین تو ذهنش زمزمه کرد در حالی که کلاه کپ قهوه ای سوخته ش رو که قیافشو جدی تر کرده بود رو سرش جابه جا میکرد.مردمک چشم هاش با هر قدم فرمانده جابه‌جا میشد و آروم نفس میکشید تا همه حرف های فرمانده رو به خوبی بفهمه.
_تو این کار شما با جونتون بازی میکنید.در واقع احتمال زنده بودن یک جاسوس تعلیم دیده تو این سازمان فقط 45 درصده.از همین رو در نهایت فقط افراد با جربزه و دیوونه میتونن اینجا دووم بیارن.کسایی که روحشون رو برای اینکار میفروشند و همین الان میگم اگه شما یکی از اونها نیستید فرصت دارید الان برید.کافیه اسمتون رو روی برچسب های زرد که توی سالن انتظارات هست همراه با بارکدتون بنویسید تا حذف شین!
*بارکد؟؟ اون گفت بارکد؟؟
میتونست تردید و شک رو تو چشم افراد ترسیده روبه روش ببینه.گروه B52 ضعیف ترین اقلیت بین تازه واردها بودن.همونطور که انتظار داشت جمعیت اون گروه کمتر شد و اون دید ادمایی رو که حرفش رو باور کردن و رفتن تا بارکدشون رو روی کاغذ بنویسن.درست مثل همیشه حرفش رو باور کرده بودن.احمقای ساده لوح!!
_خوبه،توسوهای احمق.
زیر لب زمزمه کرد.نگاهش به اون پسر خل و چل افتاد که چندی پیش به خودش می‌خندید.عجیب بود که اون هنوز منتظر ایستاده بود.
_باید بدونید که زندگی شما ازین به بعد به سه قسمت تقسیم میشه.خواب،تمرین و نظافت. اخر هر هفته سری مسابقات داخل پادگان برگذار میشه و در اخر گزوه هایی که بالاترین امتیاز رو در شش ماه بدست بیارن براب اولین ماموریت جدید انتخاب میشن!
شمارو تو گروه های پنج نفره بر اساس نمره و توانایی هاتون تقسیم بندی کردم.کیم چونسو با نظارت من تمرین ها و آموزشای اضافی رو بهتون یاد میده.هر گونه سرپیچی از دستور من یا کیم به حذف شما از گروه و در نهایت سازمان منجر میشه.
کمی بعد جیمین تونست اسم خودش و چند نفر دیگه رو که مربوط به گروه f5 بودن بشنوه.
_کیم چونسو،جو گوم،پارک جیمین،کیم ویکتور،لی گای.
نگاهی به اطرافش انداخت.پسر کوتاه قد و لاغر اندامی با گونه های استخونی و پوست کمی برنزه که قیافش از هزار مایلی داد میزد کره ای نیست سمتش اومد. و بعد از اون مرد نسبتا میان سال سیاه پوست با بازوهای درشت و قد متوسط.
_تو باید پارک جیمین باشی.فک کنم تو یه گروهیم بچه.
اینجوری نبود که چشمان مرد حس بدی رو بهش القا کنه اما میتونست کمی داغی صفرا رو که معده‌ش رو میسوزوند به خوبی حس کنه.ازونجایی که این چند وقت اخیر رو داعم با جونگ کوک سپری کرده بود و طبق توصیه مرد هیچ تلاشی برای ایجاد حس صمیمین با افراد اینجا نکرده بود و حالا که اون اینجا نبود حس غریبی داشت.انگار که تنها به اون تکیه میکرد و نیاز داشت .چرا فکر میکرد جونگ کوک قراره کنارش باشه و کمکش کنه؟.اون حالا عضو یه گروه پنج نفره بود که شامل فرمانده مو نقره ایشون هم میشد و جیمین نمی‌دونست باید چه جوری رفتار کنه؟.شاید در حد نیاز حرف زدن گزینه خوبی بود اینجوری مشکلی پیش نمیومد.
_لی گای
مرد بدون توجه که گلوی خش دارش زمزمه کرد.نگاهی به دست مرد انداخت که دونه های عرق رگای برجسته شو گرفته بودن و رد عمیقی مثل حالت سوختگی شیمیایی پشت دستش داشت.یه همچین چیزی.
_پارک جیمین. ظاهرن تو یه گروهیم.
با تردید دست داد و رو به اون دو نفر زمرمه کرد.
_اوه،چونسو هم باهامونه،این خیلی خوبه که همه مون مردیم میدونی من هیچ جوره نمیتونم لطافت و نرمی چیز های زیبا و زنانه رو تحمل کنم!
پسری که اسم کیم ویکتور روی برچسب پیرهنش نوشته شده بود با سرخوشی زمزمه کرد.
.
.
ساعت از دو گذشته بود و همه به یه چیز فکر میکردن.«کی قراره بریم غذا بخوریم؟»
این در حالی بود که طبق گفته مرد مو نقره ای در حال جمع اوری وسایل مورد نیاز از انبار تجهیزات بودن اما معده گرسنه شون اجازه نمی‌داد به ابن فکر کنن که اصلا چرا به این وسایل نیاز دارن.
_خب گایز امروز قراره بریم به یه جایی که بهش میگن سَمِن بوکس.قراره با شن های داغ و حرارت داده شده بوکس تمرین کنید. اما قبلش یه کاری هست که از همه تون میخوام انجام بدین!
هر چهار نفر منتظر و شاید با کمی شک به مرد خیره شده بودن تا اون کلمه های جادویی «بریم غذا بخوریم»رو از بین لب های باریک و صورتی مرد بشنون اما کلمات پشت سر هم ردیف شده اون باعث شد حتی جو گوم هم کمی زیر دلش خالی بشه و دلپیچه بگیره!
_برای هر کدوم از شما چهار ظرف غذا هست که سه تاش اغشته به کشنده ترین سم های دنیاس.یه نگاه کوچیک به سوابقتون کافی بود تا بفهمم فرمانده همه افرادی رو که توانایی خوبی تو تشخیص نوع سم و پادزهرش ندارن رو به من سپرده.این یه ضعف محسوب میشه و اگه شما روش کار نکنید همون هفته اول حذف میشید.
جیمین کلمات رو می‌شنید اما انگار هر کدوم ازون کلمات معنی دیگری داشتند.مثل کدای امنیتی یه سیستم پیشرفته که باید رمز گشایی میشد.نمیدونست چرا اما مرد جور خاصی به اون نگاه میکرد طوری که باعث میشد اب گلوی پسر در لحظه خشک بشه و دلش یه لیوان لیموناد تگری بخواد!
_خب،زود باشید معطل چی این.خیلی کنجکاوم بدونم مهارتتون رو تا چه حد میتونین به کار بگیرین.در ضمن حواستون باشه.من فقط گفتم قرار نیس اگه غذای سمی خوردین بمیرین اما هر اتفاقی ممکنه بیوفته.
جمله شو با پوزخند ادا کرد و به میز مستطیلی قهوه ای سوخته که پنج تا سینی روش بود اشاره کرد.
پارچه سفیدی سینی هارو پوشونده بود و بازم روی هر کدوم برچسب اسم وجود داشت.
جیمین داشت به این فکر میکرد که اونها از قبل راجب اینکه برای هر کسی چه سمی رو در نظر بگیرن فکر کردن یا صرفا اتفاقی بوده؟
*هف
پارچه رو از رو سینی کشید.
_کمی برنج همراه با تکه های ماهی بادکنی سرخ شده
زیر لب زمزمه کرد و سعی کرد سم هایی که میتونن مربوط به ماهی بادکنکی یا شاید برنج باشه رو بیاد بیاره.
خوشبختانه جیمین حافظه خوبی داشت و همه مطالبی که راجب سم ها یادداشت کرده بود رو به یاد داشت.

lotusTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang