⁦♡⁩part7♡

552 73 15
                                    

_خ...خدای من‌‌...الانه که...الانه که..
با دیدن دونسنگ مو فرفریش که هر چی تو معدش بود و بالا میاورد قیافشو با حالت چندشی جمع کرد
_خدایاا...تهیونگ لاقل کمتر میخوردی ...گند زدی به همه جاا..کی میخواد تختو تمیز کنه بگو کی میخواد...تا اونجایی من یادمه تو ادم شلخته ای هستی !!
_هوبا! اوضاعشو نمی‌بینی ؟تو دیگه بدترش نکن...جا این کارا برو شربت عسلی که رو میز گذاشتم بیار
_با این گندی که رو تخت داره میزنه چه جوری میخواد شربت بخوره!
بار دیگه بینیشو از چندشی و اوضاع قمر در عقرب دونسنگ احمقش چین داد و سمت اشپزخونه راه افتاد
_چیزی نیس...اشکال نداره خودم همه رو انجام میدم...خوب بالا بیار و نگران تخت نباش من تمیزش میکنم(هیونگ همیشه اماده خدمت😂)
تهیونگ که هنوز گیج بود و حالش دوباره در حال بهم ریختن بود فقط به سر تکون دادن اکتفا کرد
_بیا...ملافه اوردم رو تختی رو باهاش عوض کنیم
_پس شربتی که گفتم کو؟؟!
_بیخیال....با این حالش اول باید دوش بگیره...خدای من تو واقعن به عنوان یه امگا۲۷ساله هیچی حالیت نیس..تعجبی نداره که چرا هنوز تنهایی!
سوکجین که از عصبانیت قرمز شده بود زیر بغل تهیونگ رو گرفت و سمت حمام حرکت کرد...هوبی و هول داد که دادش در اومد
_هوی..چته... هیونگ وحشی نشو شوخی کردم
_جای وراجی کردن روتختی رو عوض کن تا تهیونگو میبرم حموم

به کمک هیونگش دوش سر سری گرفت و بعد از خشک کردن بدنش و پوشیدن لباساش حالا به اصرار هیونگاش رو کاناپه دراز کشیده بود و سوپ خماری که سوکجین هیونگش براش درست کرده بود رو میخورد
_اهه...سرم ...داره میترکه هیونگ
_پسره ی سرتق....چقد گفتم هنوز اول شبه زیاده روی نکن...میخواستم از این سینگلی دربیام شماها نزاشتین
_جی... جیمین کوش؟اونم حتمن زیاد مست کرده حالش بد شده...اهه...من یه احمقم...نباید میزاشتم زیاد بخوره
_برا خودت هزیون نباف...تو حالت خیلی بد بود اوردمت بیرون...به هوبا گفتم مراقبش باشه..مگه نه هوبا؟؟
_چی!..امم...اره ...اره ..من کل شب مراقبش بودم ...فک کردی تنهاش میزارم و میرم پِی عیاشی؟!!اخر شب زیاد خورده بود رسوندمش خونه شون!!
هوسوک با تردید و دودلی گفت...باید با جیمین صحبت میکرد!

⭕فلش بک⭕
_جیمین...جیمیناه
_بله؟؟!چیه جانگ هوسوک چیزی شده؟!
_امم..خب چه جوری بگم..
از این الفا متنفر بود...مطعنا تو زندگیش کار مفیدی غیر از به فاک دادن انجام نمی‌داد..هنوزم حرفای کثیفی که در بطن ورودش به بار شنیده بود رو به یاد داشت..نکنه واقعا فکر کرده چون تنهاست و آلفایی نداره قراره برای دیکش التماس کنه..هه..چه خوش خیال!!..چرا بیشتر الفاها به اونا به چشم ابزار و عروسک جنسی نگاه میکردن ..واقعا منزجر کننده بود.
«تو میتونی جیمیناه ! حالشو بگیر ..» تو ذهنش گفت
اخماشو تو هم کشید و در حالی که فکشو از عصبانیت میفشرد لب زد
_چیه نکنه نتونستی توجه هرزه های بارو جلب کنی اومدی من کارتو راه بندازم؟؟!محض اطلاعت به کاهدون زدی...من هرزه نیستم.. حتی گِی هم نیستم داداش!!
با قطع کردن جمله هوسوک کلماتو تند تند و با عصبانیت ادا کرد
هوسوک با تعجب نگاهش کرد
ابروهاشو بالا داد و دست به کمر نگاهش کرد...باورش نمیشد یه ادم تا این حد بی جنبه باشه که شوخیاشو جدی بگیره!!
_اوه...چقد پررو شدی!!..ببین بچه..من که تورو نمیشناسم..نیازی هم نمیبینم بهت جواب پس بدم...اگه دوست دونسنگم نبودی تا الان دست کم سه راند کرده بودمت تا ببینم بازم اینجوری صداتو میبری بالا؟؟!
_چه غلتا!...منم بخاطر تهیونگ چیزی بهت نمیگم...فکر کردی نفهمیدم وقتی منو دیدی نگاهت همش به باسنم بود؟!...تو خیلی وقیحی حتی پنهانش هم نکردی بدتر شروع کردی به چرت و پرت گفتن!!
_هاه...خدای من...تو یه پسر لاغر مردنی هستی که تنها صفت خوبش کون گنده شه!!..با این حال هیچ الفایی به تو نگاه چپم نمیکنه باور کن..من باارزش تر از اونی ام که بخوام بزارم تو بهم لذت بدی!!
این توهین زیاد براش سنگین بود...اون بی لیاقته؟؟ اون که تو این سن هم با الفاها برای رابطه معاشرت نداره!!
_واقعن برات متاسفم جانگ فاکینگ هوسوک...اگه بخاطر اونی که فک میکنم نیومدی زودتر کارتو بگو و گورتو گم کن بچچ!!
_تو واقعن یه منحرفی ...حرفی ندارم که با توی عوضی بزنم...فقط خواستم بگم تهیونگ حالش بد شد سوکجین می‌برتش خونه...
هوسوک وقتی دید رنگ جیمین پریده نیشخندی زد و ادامه داد
_ازم خواستن مراقبت باشم.... مهم نیس که یه پسری خوب نیس اینجور جاها تنها باشی
نیشخند مسخره ای زد و سکوت
_اوه...من..من واقعن متاسفم...هیونگ...خب..خب راستش
_و درضمن..من اونموقع شوخی کردم باهات بچه!!نباید همه چیو جدی بگیری...واقعن فک کردی من یه عوضی ام که فقط فکر شهوته؟؟!
_هیونگ...من واقعا...
نیشخندی زد و با پررویی تمام لب زد:
_خب خیلی ام اشتباه فک نکردی ‌...میتونی مراقب خودت باشی نه؟؟یه امگا پیدا کردم ازش خوشم اومده...میشه برم؟؟
جیمین که بخاطر قصاوتش احساس شرمندگی میکرد تند تند سرتکون داد
_اوه البته!!...معلومه هیونگ ...من میتونم مراقب خودم باشم...برو و حسابی خوش بگذرون
هوسوک لبخند دلنشینی زد و سر تکون داد
_باشه...هر موقع کارم تموم شد بهت زنگ میزنم برگردیم خونه
اینو گفت و بعد از چشمکی که تحویل جیمین داد کم کم دور شد

lotusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora