⁦♡⁩last part♡

767 47 22
                                        

اوه
بلاخره اخر هفته پر دردسرشون رسیده بود
اما مبارزه توی رینگ بوکس اون هم درحالی که فقط لی گای قرار بود انجامش بده اصلا چیزی نبود که به ذهنش برسه!
صادقانه فکر میکرد قراره کارهای گروهی انجام بدن.اما حالا مرد سیاه‌پوست که با دونه های عرق و خونی که مدام به بیرون از رینگ از دهانش تف میکرد توجه ش رو جلب کرد.
نگاهی به مرد مو نقره ای انداخت.اگر لی گای مبارزه رو میباخت همه شون و حتی مرد مو نقره ای هم قرار لود تنبیه بشه اما زیادی خونسرد بود.چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه.
از انتهای رینگ تونست دسته ای از افراد رو ببینه از این مسیر رد میشدن.
همه با احترام راه رو براشون باز میکردم و نگاه کنجکاو جیمین رو دنبال خودشون میکشوندن.
اوه صبر کن.اون مرد مشکی پوش که کلاه کپ گذاشته بود با اون بدن عضله ای و قدش زیادی براش آشنا بود
اون...جونگ کوکش بود!
قلبش مثل یه ماهی که تازه از اب گرفته باشنش تند میزد و گوش هاش رو کر کرده بود.
می‌تونست سمتش پرواز کنه و با بغل گرفتنش رفع دلتنگی کنه.
چونسو که نگاه منتعجب جیمین رو روی خودش دیده بود ذهنش رو خونده و بلافاصله لب زد:
_خونسرد بودن و پنهان کردن احساسات تو کار ما خیلی مهم و حیاتی عه!
مردمک چشم های پسر براق و کمی درشت بودن.گوشه چشم هاش به نشانه هیجان چین خورده بود و لب هاش رو دندون میزد.
با تمسخر نگاهی به عقب جایی که کمی پیش جونگ کوک ازش رد شده بود انداخت و با دوباره خیره شدن به اون پسر ادامه داد:
_چیزی که تو اصلا توش خوب نیستی پارک!
ناله های از رو درد لی گای اون رو از خلسه در اورد.داور برای استراحت ده دقیقه ای سوت زده بود اما خب مگه فایده ای هم داشت؟
ازونجایی که لی گای همین حالاشم رنگ به رخسار نداشت و جوری دست راستش رو چنگ زده بود که انگار شکسته!
خب،صادقانه جیمین مبارزه رو تموم شده می‌دونست.
_انگار واقعا داریم میبازیم و شما قصد کمک به ما رو ندارید مربی.واقعا نمیدونم چرا انقدر مارو اذیت میکنید.شاید چون بزور اینجا هستید؟
ویکتور با ناراحتی لب زد و نگاه نگرانش رو به دوست سیاه پوستش که لباشو از درد گاز میگرفت و رو صندلی نشسته بود داد.
اما چونسو تنها لبخند ملیحی زد.چشم هاش پنهان شده زیر اون طره های نقره ای بود و کسی نمیتونست حسشو بخونه!
_راجب قسمت اخر جمله ات شاید درست باشه ولی،باید بگم هیچ چیز اونجور که بنظر میاد نیست.اگر باهوش باشین میتونین ازین موقعیت سر بلند بیرون بیاید.
نگاه معناداری بهشون انداخت کمی بعد با قدم های ارومش تو حیایوی جمعیت گم شد.
_اوه،لعنت به این زندگی
به خودش اومد و با عجله سمتش دوید.رو صندلی نشسته بود.بینی و دهانش هنوزم خونریزی داشت.وقتی لی گای حرف زد فهمید که محافظ دندون هاش خورد شده و تو گوشت لثه هاش فرو رفته.
_هی،نفس عمیق بکش هوم؟
ویکتور با لحن امیدواری لب زد.
_فقط یه چیز کوفتی بیار تا خون رو بدنمو باهاش پاک کنم دارم می‌میرم ازین بوی تغفن و منزجر کننده!
وقتی واگن حوله های تمیز رو آوردن جیمین بلافاصله مخزن آب سرد رو برداشت و حوله ها رو برداشت.
کمی چلوندش و اون رو روی پشت بدن داغ شده از درد لی گای قرار داد.
_لعنتی...هف چرا انقدر سرده!
ویکتور دستش رو لبه حوله گذاشت تا اون رو روی بدنش جابه جا و بدنش رو تمیز کنه.
_هومم...خیلی خوبه...حس میکنم بدنم کرخت و سر شده و چیزیو حس نمیکنم.
_یکم دیگه تحمل کن تموم میشه.بهتره تمام تلاشتو بکنی چون ما واقعا نیاز داریم که ببریم لی!
_وای چقدر خوبه،اونقدر خوبه که...هااااه...دلم میخواد همین الان بخوابم.
بوگوم وقتی چهره خواب الود و چشمای رو هم رفته لی گای رو دید با شک به جیمین و بعد ویکتور نگاه کرد.
_هی...هی هی لعنتی این اصلا طبیعی نیست.
بوگوم با عصبانیت گفت و بلافاصله حوله رو از رو بدن لی گای کشید.
_چی شده؟
ویکتور با تعجب پرسید.نگاه های شکاک و پر از حرف جیمین و بوگوم که مدام بین هم رد و بدل میشد داشت کلافه ش میکرد.
_ما تو یه تیمیم درسته؟شما لعنتیا باید به منم بگین چه خبره یا نکنه دو تایی...
حرفش نصفه موند وقتی جیمین با اشفتگی صورت لی گای رو قاب گرفت و محتوای یه شیشه که نمی‌دونست چیه رو به خورد لی گای داد.
_اه...چقد..تلخ..بود...ای...این...چی...بود...دیگه؟
لی گای که‌ بزور چشم هاش رو باز نگه داشته بود و با زحمت زبونش که انگار خواب رفته بود رو تکون میداد لب زد.
_هی لی،فکر کنم اون حوله هم اغشته به داروی خواب اوری چیزی بوده...برا همین بی‌حالی،خوشبختانه من و جیمین از قبل راجب اتفاقایی که امکان داشت بیوفته فکر کردیم و ازونجایی که مربی بیشتر هفته قبل رو راجب سم ها بهمون تعلیم داد ما انواع پادزهر و انتب بیوتیکای دست ساز خودمونو اماده کردیم.
_اوه...داری میگی یواشکی رفتین به ازمایشگاه پادگان و انتی بیوتیک و‌پادزهر ساختین؟؟اونم دست ساز؟؟چه جوریییی؟
ویکتور با چشم های درشت و متعجبش رو به شون لب زد.
_راستش بدون کمک جیمین غیر ممکن بود.شاید به قول مربی تو تشخیص سم ها به خوبی عمل نکنه اما تو هک کردن سیستمای امنیتی کاریش حرف نداره.اون دوربینای نگهبان ازمایشگاه رو هک کرد و بعدش باهم رفتیم و درستشون کردیم!
ویکتور دهانش مثل ماهی باز و بسته میشد.نگاه پر از حیرتی به اون دو انداخت و در گوشه ذهنش ازینکه به اون نگفته بودن تا باهم انجامش بدن حس تنهایی کرد.
_لی...هی‌..منو نگاه کن.
لی گای چشم هاش رو به زحمت باز کرد که بلافاصله اشک ازشون جاری شد.
جیمین با لحنی واضح و ازوم لب زد تا لی گای متوجه حرفاش بشه.
_اونا حوله رو به چیزی اغشته کرده بودن که احتمالا باعث خواب الودگیت شده.تا اینجوری تو مبارزه ببازی!
_نمیدونستیم چیه اما یه پادزهر بهت دادم فکر کنم تا حدودی بتونه خنثی‌ش کنه...میدونم که دیر عمل میکنه و بی فایده اس...برا همین لطفاً تا وقتی اثر کنه دووم بیار ...وقتی رفتی تو رینگ نباید چشم هات رو ببندی،تحت هیچ شرایطی نباید بخوابی فهمیدی؟؟
_ا...ما...من...حتی...نمیتونم..زبونمو...تکون..ب..بدم
_مهم نیست کتک بخوری خب؟؟فقط بیدار بمون،احتمالا حوله حرفمون هم به این دارو اغشته بوده
ویکتور نگاهی به گروه پنج نفره انداخت که داشتن با لبخند باهم حرف میزدن بی توجه به بوکسور اصلی که تو خواب عمیقی انگار به سر می‌برد!
_نگاه کنین انگار وضع اونا بدتر از خودمونه
با لبخند گفت و جیمین سرشو تکون داد.
_تنها کاری که باید بکنی اینه که تو اون رینگ کوفتی نخوابی...مهم نیست اگه کتک بخوری...مطمعا باش تا چند دقیقه اول حریفت بیهوش بیهوش میشه!
با زحمت سر تکون داد و بلافاصله صدای سوت داور گوش هاشون رو کر کرد.به زحمت و با کمک تیمش ایستاد.میتونست لمس های خفیفی رو روی شونه هاش حس کنه انگار دوست هاش به نشونه موفقیت رو شونه هاش میزدن.دیدش خیلی خیلی تار بود.اما میتونست خط های طناب قرمز که رور رینگ کشیده شده بود رو ببینه پس به زحمت خودش رو بالا کشید و وارد رینگ شد.
از روی سایه ها میتونست بگه حرفش روبه روش ایستاده.مشت محکمی به صورتش زده شد که به راحتی سد دفاعی دست هاش رو شکست.رو زمین افتاد.دستی به فکش کشید انگار فکش شکسته بود؟
باورش نمیشد استخون فک به این راحتی بشکنه.اما نمی‌تونست قطعی بگه چون سم یا هر کوفتی که بود هنوز تو بدنش بود و همه بدنش رو بی حس کرده بود.
طوری که وقتی به فکش دست زد چیزی رو حس نکرد
دیدش تارتر شد و گوش هاش برای لحظه ای سوت کشیدن
بلافاصله صدای خوشحالی جمعیت پادگان تو اون فضای زیرزمینی به هوا رفت و لی گای با ته مونده بینایی که براش مونده بود تونست جنازه بی حال حریفش رو روی زمین ببینه.
داور دستش رو به نشونه پیروزی بالا گرفت و ثانیه اب بعد همه جا تیره و تاریک شد.

lotusTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang