_آلفرد
با صدای پسر رو به روش که از رایحه نه چندان ملایمش میشد الفا بودنش رو تشخیص داد رشته افکارش بریده شد.
پسری با موهای طلایی درخشان و چشمای یخی،با شونه های پهن و بدن عضلهای،بنظر هم قد نامجون هیونگش میومد و خیلی خشن ساندویچشو گاز میزد.چطور به جای کولا با ساندویچش ابجو میخورد؟.چشماشو از طعم مضخرف احتمالی ساندویچی که اون میخورد بست و بعد از گاز زدن دوباره ساندویچ به حرف اومد:
_ممنونم که کمکم کردین آلفردو...من جیمینم
با اینکه دهنش پر بود لبخند کوچکی زد و کمی کولا سر کشید.
_خب جیمین،به نظر نمیاد راجب پزشکی و اناتومی بدن چیزی حالیت باشه ولی یه چیزی وجود داره به اسم گرسنگی!!
_بله من...
با خنده وسط حرف امگا پرید:
_اگه به بدنت غذا نرسه و از خودت مراقبت نکنی خیلی ضعیف میشی،شاید اون موقع برای باز دوم شانس نیاری و من اونجا نباشم تا کمکت کنم!
لبخند شیرینی زد که چشماش حلال شدن.حق با اون بود.نباید اینقدر بیملاحظه گی میکرد.بعد از کلی دعوا و معطلی و گرفتن حقوقش تو بخش حسابداری که گویا معتقد بودن چون جیمین تا اخر ماه تو این کار نمونده نباید حقوق این ماهو دریافت کنه با عجله سمت ایستگاه مترو پا تند کرده بود،میخواست هر چه زودتر خونه ای که برای خودش مناسب باشه و همچنین با حقوقش بتونه پول پیششو بده پیدا کنه،البته که باید جای امنی باشه،جیمین یه امگای تنها بود پس محله های شلوغ با ادمای باشخصیت رو ترجیح میداد.تازه باید کار هم پیدا میکرد.کلی کار سرش ریخته بود و میشه گفت اونقدر برای مستقل شدن و این زندگی جدید استرس داشت که حتی یادش رفت باید برای زنده موندن و ادامه دادن به اون معده بینواش هم برسه.بیدقتی کرد و نتیجه اش بالا اوردن رو پیرهن نیلی الفایی بود که الان رو بهروش نشسته بود و داشتن تو یه فست فودی کوچیک لب خیابون که میشد گفت مکانی نیست که بشه برای خوردن غذا به کسی پیشنهاد داد غذا میخوردن.اماخب،برای جیمین مهم نبود.دیگه نه!
چون رستورانایی با سرویس شیک و گرون و پیش خدمتای معدب،ازونا که برعکس گارسون بالا سرش که ادامس میجوید و خیلی راحت اونو تو یه گوشه از رستوران تف میکرد ،قطعا هزینه گرونی هم خواهد داشت.و این برای جیمین که میخواست زندگی مستقلش رو بدون تقریبا هیچ سرمایه ای شروع کنه یعنی هزینه اضافی.اون حتی تو همچین مکان بیدر و پیکری هم میتونست با ارامش غذا بخوره و لذت ببره و به سرامیکای تیره شده از گرد و غبار کف اون مکان و صدای رو اعصاب جیرجیرکای لای دیوارای پر شکاف بیتوجه باشه!!!
بله جیمین تصمیم گرفته بود به هیچ وجه کوتاه نیاد و هر طور شده از اون خونه که روزی پناهگاه امنش بود بره.
با خودش عهد بسته بود که دیگه به کسی اعتماد نکنه و اجازه نده هیچ امگا یا آلفایی بیش از حد بهش نزدیک بشه.و انگار که باید از همین الان شروع میکرد چون الفای رو به روش با لبخندی مهربون کارت مشکی که شماره شو نوشته بود سمت امگا نگه داشته بود و ازش میخواست تا به بهانه کمک کردن بهش باهاش در ارتباط باشه.
*قرار نیس بهش اعتماد کنم.
_شماره مو داشته باش...من درک میکنم که دنبال یه محله مناسب و خونه ای اروم و بدون دردسر برای. زندگی میگردی اگه بخوای می تونم کمکت کنم.
لبخندی فیک زد و لباشو خیس کرد،کل بدنش خیس عرق بود،افتاب پوست درخشانشو نوازش میکرد و باعث میشد سوزشی رو در بدنش حس کنه.همیشه از گرما متنفر بود.دلش یه دوش اب خنک تو وان رو میخواست.علاوه بر این،نمیتونست ضخمای بدنش که نمیتونستن بیشتر ازین نبض بزنن و از شدت درد داغ شده باشن رو نادیده بگیره،بهتر بود هر چه زودتر به خونه بر میگشت و بهد ازینکه ضخماش بهتر شد به گشتن ادامه بده.
_نه...درک میکنم که قصدتون کمکه اما من صلیقه خیلی خاصی دارم فکر نمیکنم کاری از دستتون بر بیاد خودم باید بگردم.
_باشه...هر جور راحتی...اما قبل از اون...
اب دهنشو با استرس قورت داد به آلفرد که با چشمای درست شده از اون طرف میز بهش نزدیک میشد و دستشو سمت یقه اش دراز کرده بود نگاه کرد.
_جیمین!!....
از لحن مرد متعجب و ترسیده خواست بلند شه که الفا زودتر دست به کار شد و دستی بر گلوش کشید.
_خدای من...
_چی... چی...شده...آلفرد؟!!
با لکنت پرسید و نفسشو از ترس حبس کرد.
_اون رد دسته رو گلوت؟!!!خدای من فکر کنم کسی قصد خفه کردنتو داشته که اینجوری ردش مونده!!
افتاب لعنتی،انگار اثر اون پودر های محو کننده که ضخما و کبودیای رو صورت و گلوشو پوشونده بود رفته بود.انگار همه چی دست به دست هم داده بود و به زبون بی زبونی امگارو به برگشت به خونه تسویق میکرد...همین کم مونده بود که ادمای غریبه تو خیابون هم از زندگیش سر در بیارن و بهش ترحم کنن.
با خجالت بلند شد و دست به کیف پولش برد،اسکناسای تا نخورده پنج دلاری رو از توش دراورد و رو میز گذاشت.
_از کمکتون ممنونم...من..من دیگه میرم.
بدون توجه به آلفای چشم یخی که بدون توجه به ادمای متعجب تو خیابون با داد باهاش حرف میزد سمت ایستگاه پا تند کرد.
_خدای من...جیمین...جیمین صبر کن...میتونی شکایت کنی...این راهش نیست من میتونم کمکت کنم!!
قبل ازینکه بیشتر ابرو ریزی بشه و انگشت نمای مردم شه سریع تر دوید و با دیدن مترو که میخواست حرکت کنه سوار شد و جلوی چشم الفایی که داشت پشت سرش از دویدن نفس نفس میزد بین انبوه جمعیت گم شد.
.
.
.
.
.
ده دقیقه ای از حرکت مترو میگذشت.نگاهی به اطراف انداخت،ادمای اخمو و دپرسی که از کمبود جا تو هم بودن و سرشون تو گوشیهاشون بود.ماسک زدن فکر خوبی بود.تو مترو همه جور ادمی دیده میشد.چه بهتر که با ماسک زدن خودتو از بوی گند عرق ادمای اطراف در امان نگه داری.البته این راجب جیمین که فقط کارتای بانکی و یه گوشی همراهش بود صدق نمیکرد.کمی جابه جا شد و تونست مکانی برای تکیه دادن پیدا کنه.چه خوش خیال بود که فکر میکرد همین امروز یه خونه پیدا میکنه .
ازین سکوت ادمای اطرافش حالش بهم میخورد.مسافت خیلی سریع سپری شد و تونست قبل از غروب خودشو به خونه برسونه.
با استرس نفس عمیقی کشید.باید هر چه زودتر یه خونه پیدا میکرد و ازین جا میرفت تا کِی میتونست تهمتای زننده ای که اون سه نفر بهش میزدن رو تحمل کنه!
عزمشو جمع کرد و درو با کلید باز کرد.بدون توجه به اون سه نفر که انگار جلسه داشتن و راجب موضوع مهمی تو فکر بودن و خیلی ضایع به جیمین خیره شده بودن سمت اتاقش پا دو کرد.دستشو رو دستگیره در گذاشت تا بره داخل اتاق
_جیمین!!
چشماشو با حرص رو هم فشار داد و نفسی گرفت،برگشت با چشمایی خالی از حس به الفای مو فرفری رو به روش که روزی تنها ارامش قلبش بود چشم دوخت:
_بله؟!
_باید با هم صحبت کنیم.
چشماشو تو کاسه چرخوند و به داخل اتاقش اشاره کرد.
طلبکارانه رو تخت جیمین نشست
جیمین همچنان سر پا واستاده بود انگا منتظر بود تا اون عوضی هر چه زودتر حرفشو بزنه و جیمین رو تو تنهایی و بدبختیاش تنها بزاره.
وقتی دید امگا قسد نشستن نداره لب زد:
_من امروز...با پدر مادرت صحبت کردم...همه چیو بهشون گفتم!!
با ناباوری دستی تو ماهش کشید و سرشو تکون داد:
_چه غلتی کردی؟!!!!..چطور جرعت میکنی تو زندگی من دخالت کنی کیم فاکینگ تهیونگ؟!!!!
_گوش کن هرزه گوچولو...منم از قیافت حالم بهم میخوره ولی فقط. بخاطر روی ماه خاله اونسو تحملت میکنم!!
_هاه!!!خاله اونسو؟!!!لازم نکرده مامانمو اینجوری صدا کنی بعدشم من نهایتا تا فردا اینجا میرم.
_نباید بری!!
به چشماش و قیافه نخسش نگاه کرد تا شاید اثری از شوخی تخریب یا هر چیز فاکی ای که جدی نبودنشو نشون بده پیدا کنه ولی فقط اخمای توهم الفا و دست به سینه بودنش اعصابشو داغون تر کرد.
_اونوقت چرا؟!!!من ازاد افریده شدم پس هر کاری دلم بخواد میکنم
نیشخندی زد،ایستاد و به امگا نزدیک شد
_پدر و مادرت ازم خواستن تربیتت کنم...اونا جیمین پاک و معصوم خودشونو میخوان...
شونه های امگارو چسبید و تو چشاش زل زد
_دیگه نمیزارم هرزگی کنی...همینجا میپوسی تا ادم شی...حتی حق نداری از این اتاق بیرون بیای...فهمیدی؟!!
شونه های امگای ترسیده رو به شدت تکون داد و جمله اخر رو تقریبا فریاد زد.
**جیمین...الان وقت گریه نیست.نترس من پیشتم
دوباره همون صدا...اشکاشو پس زد و تو صورت الفا با شدت تف کرد.
_سگ کی باشی که بخوای منو اینجا حبس کنی...من میگام هر کسی رو که بخواد منو...
چشماشو با درد بستو و دستاشو با ناتوانی رو زمین کشید...سنگینی زیادی رو روی بدنش حس میکرد.سمت راست صورتش عجیب میسوخت و نمیتونست نفس بکشه.تونست خیسی رو روی گونه هاش حس کنه.انگار اون سیاه چاله های عسلی بازم بدون اجازه پر شده بودن.گوشاش صوت میکشیدن و چشاش مدام پر و خالی میشدن ، قلب زرد رنگ و پاییزیش که میشد صدای خورد شدن تیکه هاشو شنید طلب یه خواب طولانی رو میکرد.خوابی که هیچوقت ازش بیدار نشه.
_ادمت میکنم...اجازه نمیدم با هرزگی ابروی خانوادگی خاله و عمو رو ببری...من به اونا مدیونم پس تصمیم گرفتم ادمت کنم...از امروز به بعد. ازین اتاق پاتو. بیرون بزاری قلم پاتو خورد میکنم...همبنجا میخوری و میمیری... فهمیدی؟!!!!
_خفه شو عوضی احمق من هر کاری دلم بخواد میکنم من یه انسانم و اختیارم دست خودمه!!
همه این هارو در حالی گفت که با چشمایی خیس بهش خیره بودگفت،پس همچین حسی داشت.تنفر،واژه ای که تا چند هفته پیش حتی بهش فکر هم نکرده بود،تا حالا تو عمرش این حسو تجربه نکرده بود.ولی حالا تک تک سلولای بدنش از این ادم متنفر بود.چرا فقط اجازه نمیدادن به درد خودش بمیره؟!
امگارو از شونه به شدت هول داد که سرش به میله تخت خورد و ضخمش به شدت سر باز کرد.
با حس خیسی سرش سر دردمندشو لمس کرد اما به چند دقیقه نرسید که الفای بیرحم رو به روش بلندش کرد و دستشو به شدت پیچوند،طوری که شونه ش داشت از جا کنده میشد و چیزی تا شکستن دستش نمونده بود. درحالی که فشار بیشتری به امگا می اورد اونو از پشت به خودش چسبوند و دم گوشش با لحنی اروم ولی عصبی لب زد
_اون اشغالی که زیرش میخوابی دست هیونگمو شکوند،پارک جیمین کاری نکن دو جفت دستتو همینجا به تلافی بشکونم...ما نگرانت بودیم و دلمون هزار راه رفت در حالی که تو داشتی زیر اون عوضی ناله میکردی...ولی دیگه ازین خبرا نیس هرزه کوچولو...اجازه نمیدم ابروی خونواده و خودتو ببری!!
_ته...تهیونگ..
_من هرزه نیستم...من با کسی نخوابیدم...ول..ولم ..کن..لط..لطفا...هقق
_اهااا دیدی...چی شد یهو رام شدی..تا چند دقیقه پیش که با زبونت امون نمیدادی
امگارو به شدت هل داد رو تخت و رو زمین تف کرد
_برای خودم متاسفم که همخونه هرزه ای مثل تو بودم...چطور میتونم حرفاتو باور کنم وقتی به چشم خودم دیدم؟!!!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
صدای قفل شدن در رو شنید سردردش امونشو بریده بود،ضخمش سر باز کرده بود و نمیتونست دست راستشو حرکت بده..انگار که فلج شده بود.با تموم وجودش اشک ریخت...با صدای بلند گریه میکرد.دیگه براش مهم نبود که ضعیف بنظر بیاد یا نه...
**هیش...گریه نکن شیرینم
بلند تر اشک ریخت و دستشو رو قلب دردمندش فشار داد.
**من کنارتم..هیچ وقت تنهات نمیزارم
**بیا ازینجا فرار کنیم...گریه نکن جیمینا
**همه اینا یه روزی تموم میشه...بلاخره آزاد میشی بهت قول میدم
خودشو محکم تر از همیشه بغل کرد و با صدایی خفه شده اشک ریخت.
با بغض لب زد:
_روزای خوبم میرسه...من صبر میکنم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
______________________
پایان پارت بیست و دوم🤍
امیدوارم حالتون خوب باشه ابرای اکلیلی من...دلم براتون تنگ شده بود،ازین به بعد طبق روال قبل پنجشنبه ها طرف صبح اپ میشه میدونم دیر اپ شد پس بیاین به جبرانش اب نبات بردارین🥺🥺🥺🥺😩💖💖💖🍬🍬🍬🍬🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬
سر کلاس فیزیکم دارم براتون مینویسم... عاشقتونم بیبیای مننن مراقب خودتون باشین درساتونو بخونین ووت و کامنت یادتون نره🥺🥺🍻💖
ESTÁS LEYENDO
lotus
Hombres Loboفصل اول کامل شده نام داستان: نیلوفر آبی کاپل:کوکمین ژانر:رومنس،انگست،اسمات،مافیا،امگاورس روزی فرا خواهد رسید تکه های شیشه ای شکسته شده قلبت را زیر نور ماه با چشم هایی لبریز از مروارید و دستانی به سردی رایحه کاج و پاهایی به بی رمقی بید مجنون،هنگام رس...