⁦⁦⁦♡⁩Part14♡⁩

347 65 9
                                    

چشمانش بسته بودند.انگار خواب بود،با تردید دستش را نزدیک برد و گوشه لب زخمی اش را لمس کرد.به این فکر کرد که چگونه اسیب دیده و حتی و توان مقابله در برابر ان الفا را نداشته.دستی بر موهای پریشان بلوندش کشید و ان ابریشم های درخشان و البته الوده به خون را نوازش کرد.
با حس درد ناگهانی ای،چشمانش را گشود و ان سیاهی های درخشان اولین چیزی بودند که در فاصله پنج سانتی صورت خود دید.در چشمانش آرامش خاصی داشت،و همینطور حسی ناشناخته ،انگار که شخص روبه رویش زندگی مرموز و پیچیده ای داشته باشد،اما نه به مرموزی یونگی،چشمانش بی پناه بنظر می امد.با دیدن پر شدن چشمان غمگین الفا متعجب پلک زد،نمیدانست در چنین موقعیتی چه واکنشی باید نشان دهد،چه واکنشی میتوانست نشان دهد وقتی ان چشم های خیس در فاصله نزدیکی از صورتش قرار داشتند؟
متعجب پلک زد و ارام دستش را روی گونه الفا حرکت داد و مردد اشکی که ناخواسته جاری شدی بود و پاک کرد
_اقای جعون،چیزی شده؟!
با دیدن حرکت لب های امگا که صدایی از انها بیرون نمی امد نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست،با حس خیس شدن گونه هایش متوجه شد گریه کرده است.
عاجز روی دو زانو جلوی امگا نشست و صورت خیسش را پاک کرد و سعی کرد جلوی اشک هایی که چشمانش را دوباره پر کرده بودند بگیرد
_معذرت میخوام من...فقط یاده کسی افتادم
با دلسوزی به آلفای نشسته نگاه کرد،دوست داشت اگر میتوانست کمکش کند.اما الفا با دیدن ان نگاه اشنا متنفر از خود برخاست،از ترحم و دلسوزی دیگران بیزار بود.به همین دلیل هیچ وقت گریه نمیکرد،معتقد بود گریه کردن به معنای کم اوردن و جا زدن است.
خواست چیزی بگوید که دوباره ان درد به سراغش امد.متوجه دست الفا شد که موهایش را کنار میزد
_س... سرم..درد میکنه
نگاهی به ان ابریشم های بلند که همچون رودی درخشان گردن امگا را کاور کرده بود انداخت
_چرا موهاتو انقدر بلند می‌زاری،ببینم چند سالته پونزده؟!
با خنده از امگا پرسید
_من فقط وقت نکردم برم ارایشگاه
به جانگ کوک که بالای سرش ایستاده بود خیره شد و جواب داد،این دومین باری بود که لبخندش را میدید.لبخند هایی که زود پنهان میشدند ولی نمیتوانست مانع این شود که جیمین الفا رو موقع خنده با یک خرگوش مقایسه نکند!
با دیدن لبخند امگا نگاهش را به جای دیگری دوخت
_فک کنم چند تا گیره مو داشته باشم،صبر کن
سمت اتاق خواب حرکت کرد و اتاق را چک کرد.صادقانه اصلا به دخترک روسی اعتماد نداشت و تعجب نمیکرد اگر گوشه ای از خانه مخفی نشده باشد و انها را زیر نظر نداشته باشد.بعد از وارسی اتاق جعبه خاطراتش را زیر تخت در اورد و با زدن رمز بازش کرد،اهی از ته قلب کشید و سعی کرد به ان گوی های فلزی که دوباره راه گلویش را بسته بودند و نفس کشیدن را برایش سخت کرده بودند بی اعتنا باشد.
اما غیر ممکن بود!
نگه داشتن و مخفی کردن مروارید هایی که برای سال های زیادی درخشش خود را از دست داده بودند و فقط می‌خواستند به هر قیمتی هم که شده از بند اسارت ان زندان تاریک و نمور رها شوند کار سختی بود.
با دیدن عکس ها و اشیا داخل جعبه و یاد اوری آشفته خوابی که دیده بود ان مروارید های بی ارزش را از بند اسارت رها کرد و به انها اجازه خیس کردن گونه هایش را داد
چرا باید تنها پناهگاه امنش را به این زودی از دست میداد؟
چرا دنیا با او‌ اینگونه تا میکرد؟ او که از همان کودکی میدانست راه و زندگی دیگری می‌خواهد،زندگی ای به دور از ‌دیدن مرگ بابونه ها هنگام برف،زندگی ای به دور از دیدن جسد سگ های بیگناه و اواره،دور از مراسم تشیع جنازه عزیزانش که با بیرحمی زیر خروار ها خاک جای میگرفتند،بعد از سالها زندگی زیر خروارها خاک مدفون میشدند و گل های روی قبر میشدند تنها همدم انها،اگر قرار بود اینگونه تنها شود ،عطر خوش اسمرالدو تنها چیزی بود که به او ارامش می‌بخشید.بهرحال این زندگی فقط بدی ها را به او هدیه می‌داد،انگار که دنیا از وجود او متنفر باشد!!
ان مروارید ها، بی جان و خوشحال از حس ازادی صورت غمگینش را بی‌وقفه خیس می‌کردند و این جونگ کوک بود که با ریزش هر اشک بیشتر از خودش متنفر می‌شد!!
_میتونم با پاک کردن وجودم خوشحالت کنم،اما من ادمی نیستم که هر مرگی رو بپذیرم،ادمایی هستند که هنوز کارم باهاشون تموم نشده.
شاید اگر رویایی داشت اینگونه حس پوچی نمی‌کرد.
میخواست بیشتر گریه کند،دلش اغوش گرم مادرش را میخواست،حرف های دلگرم کننده پدرش را،دلش دست های کوچکی را می‌خواست که صورتش را قاب میگرفتند،دلش بوسیده شدن چشم هایش با لبانی عاری از گناه را میخواست ان گیره های کوچک و صورتی رنگ را با اشک بوسید.
جانگ‌کوک هیچ وقت شبیه بقیه ادم ها نبود!!
ان گیره ها رادر اغوش گرفت و ارام که شعر میخواند اشک ریخت
_هم از سکوت گریزان،هم...از صدا بیزار
_چنین ...هق...چنین چرا دلتنگم؟؟:)))
_چنین چرا بیزار:))
_زمین از امدن برف تازه خوشنود است...هق...من از...من از...شلوغی بسیار رد پا بیزار!!
با یادآوری پدر دل سنگش،مادر بی وفا و بدقولش و دوستانی که تنهایش گذاشته بودند گریه اش شدت گرفت،او از تنهایی متنفر بود!!
_هق...اگر چه میگذریم ..هق..از کنار هم ارام...شما ز من متنفر...من از شما بیزار:))))
چشمانش را بست و با یاداوری ان کابوس با صدای بلند گریه کرد.به هیچ چیز اهمیت نمی‌داد،او ضعیف نبود اما تنهایی دل نازکش کرده بود.
کلمات شیرینی که هیچ وقت نتوانستند بر زبانش جاری شوند
نتوانست بگویم...
که چقدر به اغوش محکم دست های کوچکت محتاج ام!!
نتوانستم بگویم...
که چشمان تو امن ترین و زیباترین پناهگاه من است
نتوانستم بگویم...
حاضرم برای ان لبان سرخ و ظریفت جان بدهم
میتوانم تا ابد در کنار تو خوش حال ترین فرد دنیا باشم.
نتوانستم بگویم،چقدر مدفون شدن زیر شن های ساحل،ان هم با دستان کوچک تو،و ان لبخند و چشم های هلالی،لذت بخش و شیرین است!!
نتوانستم بگویم‌‌....
که عاشق بستنی خوردن در هوای برفی‌،ان هم کنار توام،شاید وجودم از بی رحمی و سنگدلی سرما همچون درختی سر به فلک کشیده در زمستان یخ میزد،کمرم همچون ققنوسی که رو به خاکستر شدن است خمیده میشد،اما من مطمعنم،که گرمای دستان کوچکت،قلبم را گرم میکرد.به گرمی چشم های پر از خورشید و خنده های سرشار از زندگی ات.
_شاید قرار نبود هیچ وقت قبولم کنی
دیگر حتی به خودش زحمت پاک کردن ان در های درخشان را نمیداد،چه فایده داشت وقتی خیلی سریع جایگزین میشدند و همچون رودی بر صورتش جاری بودند!

سردرد امانش را بریده بود.دستی به محل زخم کشید و چهره اش از درد جمع شد.
_نیم ساعته کجا رفته؟!
نمیتوانست تنها باشد،اگر چشمانش به زخم های دردمند روی تن ظریفش میخورد قطعا دیوانه می‌شد!
فکر اینکه قرار است چه جوابی به هیونگ هایش بدهد باعث میشد حس عجز و بیچارگی بکند.
اهسته تن دردمندش را تکان داد و درحالی که با دست راستش سرش را فشار میداد سمت اتاق قدم برداشت.بهر حال اگر برای الفا مزاحم بود میتوانست به بیمارستان برود،بهتر از درد کشیدن و تنها بودن است!
در را ارام باز کرد و سر به داخل برد
_اقای...جعون
داخل امد و از تعجب چشمانش گشاد شد.
*داره گریه میکنه؟
با بالا تنه برهنه چیزی را در اغوش گرفته بود و اشک میریخت،عاجز و درمانده بنظر میرسید
با نشنیدن صدایی نزدیک تر رفت.ارام کنارش جای گرفت و با دستان دردمندش صورت او را نوازش کرد.سرش را با کنجکاوی جلو برد و در فاصله نزدیکی به چشمانش خیره شد،این چشم ها مظهر زیبایی الهه ماه بودند.قبل از انکه مثل قبل در ان اقیانوس های ژرف و تاریک غرق شود لب زد
_حالتون خوبه؟
سکوت کرد.فقط از روی کنجکاوی و اینکه بداند چقدر ترحم انگیز بنظر میرسد،میخواست ان نگاه را به خاطر بسپارد و بیش از قبل از اشک ریختن متنفر شود.شاید اینطوری هر موقع بغض میکرد یاد ان نگاه میوفتاد و جلوی ریزش انها را میگرفت!!
با سکوت الفا نزدیک تر رفت.اشک هایی که بدون اجازه صورت الفا را خیس کرده بودند با دستان کوچکش پاک کرد
_من شنونده خوبی ام.میتونی باهام حرف بزنی!
وقتی دید نتوانست اعتماد او را جلب کن به وضعیتش خیره شد،شبیه خرگوش های پر شر و شور برفی که بعد از دویدن های پیاپی زیر باران پناهگاه امنی نداشت یکجا کز کرده بود و ان اقیانوس های تاریک با ستاره های درخشان،همراه با تره هایی به لطافت گلبرگ های نیلوفر را به رخ میکشید
میتوانست تتو هایی که از انگشتان تا سرشانه اش امتداد داشتن را کامل ببیند.شکل های عجیبی بودند.جیمین معنی هیچ کدام را نمی‌دانست،با دیدن چشم های بی پناه و خیره اش مردد سمتش قدم برداشت.ان ابریشم های درخشان از قطرات باران را نوازش کرد و ارام و عمیق بر موهایش بوسه زد و او را ارام در اغوش گرفت.با خودش فکر کرد،هر کسی در برهه ای از زمان اغوش گرم عزیزش را میخواهد،مثل خود او که تا چندی پیش حاضر بود برای صدای تهیونگ جان بدهد،نمیدانست دلیل گریه های ان شخص چیست ،فقط میدانست با دیدن چشم های بی کس و غمگینش این تنها کاری است ک از اون او ساخته است.شاید میتوانست کمی به او ارامش و تسلی خاطر  بدهد.غافل از اینکه مرد غمگین مست از بوی نرگس شیرینی  که در اتاق پیچیده  سرش را به سینه اش تکیه داده و سعی میکند با عمیق نفس کشیدن انرا برای همیشه به خاطر بسپارد!!.
.
.
.
.
.
.
.
.
_______________________________
پایان پارت چهاردهم✨
چطورین ریدر های قشنگم؟🥺😘
امیدوارم خوشتون اومده باشه و انتظار دارم حالا که جونگ کوک وارد داستان شده تعداد ووت ها هم چشم گیر باشه تا انرژی بگیرم و پارت های قشنگی رو براتون بنویسم🫂💖
لطفا بهش عشق بورزیدددد منتظر نظراتتون راجب این پارت هستم.ونتون دوستون داره لطفا مراقب خودتون باشیددد مارشملو های مننن🥰🫂

lotusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora