⁦♡⁩part34♡

268 40 19
                                    

با حس تخلیه چیزی که با فشار از دیکش تو دست‌های گرمی ریخت اه عمیقی از لباش فرار کرد و از اون داغی لذت بخش و جونگ کوک که لباشو با شهوت می‌مکید با صدای خیس جدا شد.جونگ کوک اما با چشمای بسته در جستجوی اون نرمه های سرخ و شیرین سرشو جلو برد و کور کورانه به دنبالشون گشت که صدایی خش دار و اروم توجه‌شو جلب کرد:
_کوک..
صداش خیلی قشنگ بود.مثل قطرات درشت بارون تو یه عصر پاییزی توکیو که لباساتو خیس میکنه و همراه با باد ملایم پاییزی، خنکی لذت بخشی رو به تو که سوار دوچرخه ای و برای رسیدن به یه کافه و خوردن یه لاته گرم و کوکی های شکلاتی عجله داری رو هدیه میده.
کمی مکث کرد.چشماشو باز کرد.اون دریاچه های عسل خیلی شفاف و زیبا بودن طوری که دوست داشتی توشون غرق شی.گونه های صورتیش حکم میوه مورد علاقه‌شو داشت که با ولع تیکه های کوچیکشو تو دهنش میکشید و با لذت قورت میداد.موهای ظریف و صورتیش تو چشماش ریخته بود و این باعث میشد لبای سرخ و حجیمش که از بزاق برق می‌زدند خواستنی تر بنظر بیان. مثل یه خواب بود و دوست داشت بازم اون لمس نرمه های توپر رو حس کنه.نگاهش کرد.تمایل شدیدی به نوازش موهای پسر داشت.دوست داشت دراغوشش بگیره.طوری که تو وجودش حل شه .حرکت سیبک گلوی پسر اونو تشنه تر کرد.پس بار دیگه و بدون توجه به اون صدای بهشتی و پسری که از خجالت نمی‌تونست حتی از جونگ کوک فاصله بگیره و چی بگه سرشو جلو برد و لباشو اروم تو دهنش کشید.دیکشو که تو دستش گرفته بود نوازش کرد و مک های گزنده ای به لباش زد.خواست بوسه رو عمیق تر کنه که جیمین با شدت هولش داد و کمرش به کابینت برخورد کرد.هیسی از درد کشید و ازون خلسه شیرین بیرون اومد.با بازکردن چشماش و طعم لذیذ لبهایی که هنوز مزه شون رو تو دهنش داشت فهمید چیکار کرده.جیمین با گونه‌های قرمز و چشمایی معصوم و شفاف بهش نگاه کرد.لباشو از خجالت گاز گرفت که صدای خش دار مرد رو شنید.
_نکن
جیمین اونقدر شرم داشت که حتی اگر می‌خواست هم صدایی از گلوش بیرون نمیومد پس با حالت سوالی نگاهش کرد.
_لباتو میگم...گازشون نگیر
روشو کرد اونور و لباسشو مرتب کرد.البته شلوارش خیس بود و آشپزخونه بوی کام میداد.
جونگ کوک گلوش خشک شده بود.جو بینشون خیلی سنگین بود.بی‌احتیاطی کرده بود که می‌خواست دوباره اون امگارو ببوسه حالا جوری بود که نمیشد از چشماش یا حالت چهره‌ش ذهنشو بخونه و بدونه تو ذهن کوچولوش چی می‌گذره.سمت یخچال رفت و لیوان ابی برداشت.دستمالی به دست گرفت و اون لکه های سفید رو از روی کابینت پاک کرد.و بلاخره لیوان رو به لباش چسبوند و اجازه داد گلوش خنک و تر بشه.
_خوب بود.
با اکو شدن صدای جیمین تو گوشاش به سرفه افتاد و ریه هاش برای ذره‌ای اکسیژن تقلا کردن.
_اوه...هیونگ...چی‌شد؟؟
با دستپاچگی ضربات ارومی به پشت سینه‌ش زد تا سرفه‌ش بند بیاد.
_من...من حرف بدی زدم؟
بعد از چند دقیقه بلاخره نفساش منظم شد و با نگاه لرزونی به جیمین خیره شد و سعی کرد واقعیت رو از حالت چهره‌ش بخونه.آب دهنشو صدادار و ناشیانه قورت داد.
_چ...چی گفتی؟
این اصلا درست نیست.جیمین خودش ازون مرد دستپاچه تر بود ولی تحمل این جو سنگین بینشون رو نداشت چون احساس میکرد الاناس که از کمبود هوا و اکسیژن خفه بشه!
از اولشم تقصیر خودش بود که جونگ کوک فقط قصد کمک داشت.گویا حسگرهای شهوت جیمین خاموش شده بود حالا میتونست کم و بیش متوجه کشش جونگ کوک به خودش بشه.شایدم چون تا حالا کسی اون رو نبوسیده بود و ازین کارا نکرده بود اینجوری فکر میکرد.صدای او ذهنش همه سوالات و فکر هایی که ذهنشو اشغال کرده بودند پاک کرد.
*درسته بچه...تو توی روابط یه آماتوری پس الکی اونو قضاوت نکن حق همچین کاریو نداری!
درسته... شاید همه هیونگای دنیا واسه دونسنگاشون ازین کارا میکنن...اون که تا حالا با ادم درستی در ارتباط نبوده نمیدونه.
*لعنت بهش من هیچی نمیدونم هیچی!!
با خودش گفت و صداشو صاف کرد.نگاهی به دست مشت شده جونگ کوک کرد.عصبانی بنظر میومد.اخه اخماش رو بدجوری توهم کشیده بود.
_هیونگی؟
با تن صدایی آروم و با تردید زمزمه کرد.جونگ کوک نگاش کرد و بلافاصله اخماش از هم باز شد. لبخند مهربونی زد و موهای جیمین رو نوازش کرد و از تو چشماش کنار زد.
_جانم کوچولوم؟
با شنیدن لقب و میم مالکیتی که جونگ کوک صداش زده بود گونه‌هاش به طرز خواستنی رنگ گرفت که جونگ کوک با صدای بلندی خندید.
_آی ایگوو تو خیلی کیوتی مینی.
لباشو بهم فشورد تا نخنده پلک زد.نزدیک تر رفت.انگار که کسی تو خونه بود و نباید حرفاشونو میشنید.
_ازت ممنونم که کمکم کردی هیونگ
لبخند مغروری زد و سپر سینه‌شو جلو داد.
_خواهش میکنم...کاری نکردم فقط..
نزدیک تر رفت و به جیمین اشاره کرد که اون هم نزدیک تر بیاد.با تن صدای ارومی مثل خود جیمین لب زد:
_دفعه دیگه که پورن دیدی و به این حال و روز افتادی و تصادفا من نبودم فقط از دوش اب سرد استفاده کن ..باشه؟
*اوه...پورن؟!...جونگ کوک چه حالی میشی اگه بفهمی من با حس زبون داغت دور انگشتام سیخ کردم؟
لبخندی زد و سرشو تکون داد
_با...باشه هیونگ
_خوبه حالا هم تا تو یه دوش میگیریو سرحال میای من غذارو اماده می...
اما جمله‌ش هرگز کامل نشد چرا که صدای تیر اندازی اونم تو حیاط عمارت باعث داغ کردن معده و منجمد شدن مغزش شده بود.صدای گوشی نوکیای ساده ای توجه‌شو جلب کرد.همونی که بکهیون همیشه بهش زنگ میزد.آب دهنش رو قورت داد و سمت اتاق خواب حرکت کرد.جیمین ترسیده و بغض کرده به پیرهنش چنگ زد.
_م...ن میترسم کوکی
گوشی رو برداشت و حیمین ترسیده رو تو بغلش گرفت.چونه لرزون امگارو بالا اورد و با دیدن گونه های خیس و چشمای بارونیش خودش رو لعنت کرد.نگاه اطمینان بخشی بهش کرد و اشک‌هاشو نوارش بار پاک کرد.
_چیزی نیست جیمینی
اما حتی این لحن ارامش بخش هم کارساز نبود اونو بیشتر تو بغلش جا داد و بعد از کمی مکث سرشو به جلو خم کرد.
_هی...اروم باش عزیزم
بدون توجه به اشک های جاری رو گونه هاش لب بالاییش رو لیس زد و بعد از چند مک فاصله گرفت.
*خوبه...مثل اینکه جواب داد!
نفسی آسوده کشید و بدون توجه به جیمین خشک شده تو بغلش که گریه‌ش بند اومده بود و به شدت سکسکه می‌کرد تلفن رو جواب داد:
_الو
_عاههه...حروم زاده های روسپی الان همه تونو میفرستم اون دنیاا
صدای ار ام و بعد صدای شلیک بدون توقف که اثارش از پشت گوشیو البته از پشت حیاط میومد.
کوک با استرس گوشی رو به گوشش چسبوند و وقتی دید قرار نیست کسی جوابش رو بده قطع کرد.تمام بدن جیمین می‌لرزید و پیرهنش از اشکاش خیس شده بود.گویا اون بوسه اونقدرا هم که فکر میکرده کارساز نبوده.جیمین رو از بغلش دراورد و شونه هاشو گرفت.
_خوب گوش کن چی میگم...
نگاه جدیشو به جیمین دوخت و شونه هاشو تکون داد تا به خودش بیاد.
_وسایل ضروریتو جمع کن...نمبخوام هیچ چیزی که مربوط به هویت تو باشه تو این خونه جا بمونه...یه کارت بهت میدم با یه آدرس...از در پشتی برو...میری پیش خانم مینجی میگی جی کی منو فرستاده...تا وقتی همه چی روبه راه بشه اونجا میمونی...باشه جیمین؟؟
با بغض سرشو تکون داد.نمیدونست چه کوفتی داره اتفاق میوفته اونا کی ان...نمیتونست حرفای جونگ کوکو درک کنه.اون هیچی نمیدونست و دقیقا به همین دلیل جونگ کوک تمام تلاشش رو میکرد تا نجاتش بده.نگاهش پر از خواهش و تمنا بود.تو دلش به الهه ماه التماس میکرد جیمین لجبازی در نیاره و هر چه سریع تر اینجارو ترک کنه.
_او...اونا کی ان؟
جونگ کوک موهاشو از شدت فشار و استرس محکم کشید.
_ادمای اخطرناکی ان...
_هیونگ...
_فقط...
بغضشو قورت داد و سعی کرد از جمع شدن قطرات اشک تو چشمش جلوگیری کنه.حس مزخرفی داشت.انگار یه تیکه از قلبش قرار بود ازش جدا شه.هر چی که بود جونگ کوک براش وقت نداشت!
میتونست بعدن بهش فکر کنه الان مهم ترین چیز جون جیمین بود.به سختی اب دهنشو قورت داد و نگاه پراراده و استوارشو به پسر داد.
_فقط فرار کن....تا میتونی بدو و هر چی شد به پشت سرت نگاه نکن.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
_____________________
سلام من اومدم💙
میخواستم بیشتر بنویسم اما من واقعا نگران شمام دوس ندارم تو شوک برین😂
روند داستان داره عوض میشه‌...باید ژانر ام...پلیسی جنایی رو هم بهش اضافه کنم؟
میدونین همه اینا یهو میرسه به ذهنم منم همه رو مینویسم...امیدوارم خوشتون اومده باشه ممنون که میخونیدش.🥝😘💕

lotusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora