♡part21♡

285 56 10
                                    

_گفتم که...نمیتونید وارد شید
با حالتی کفری و خسته تو موهاش دست کشید و لبای سرخ و ترک خوردشو با زبونش خیس کرد.نتونسته بود به موقع به ایستگاه بعدی اتوبوس برسه بنابراین تا اینجا رو دوییده بود تا فقط بتونه تو ساعت کاری با اون عوضی حرف بزنه و استعفا بده.انگار اثری از پمادایی که به زخماش زده بود نبود،چون بدجوری بدن درد داشت و همه جای زخماش نبض داشت. سر گیجش امونشو بریده بود،شاید بهتر بود قبل از راه افتادن چیزی می‌خرید و میخورد.اب دهنشو محکم قورت داد. باید با عرضه بودن رو از همینجا شروع میکرد،در این مکان و در این لحظه،اگه نمیتونست از پس یه الفای چهل ساله خیکی که تنها کار سودمنش تو زندگی مسواک زدن دندوناش وقت خواب و چق زدن و دیدن رویاهای خیس بوده بر بیاد چطوری میتونست تنها زندگی کنه؟!نفسی گرفت و در حالی که با دستای ظریفش به سینه مرد ضربه میزد صداشو بالاتر برد.
_برام مهم نیست که داره چه غلتی میکنه یا برای کدوم جلسه کوفتی حاضر میشه،این در لعنتی رو باز کن بزار برم تو!!
_ای امگای احمق حتما باید کتکت بزنم تا گورتو گم کنی؟!من برای نگه داشتن شغلم هر کاری میکنم حتی اگه کتک زدن و شکستن استخونای تو باشه
*تو؟؟!..تو میخوای استخونای منو بشکنی؟!مردک خرفت از صبح تا شب تنها هنرت اینه پشت میز بشینی و دونات بخوری تا خرفت تر ازین شی اونوقت میخوای منو کتک بزنی؟!
بدون توجه به چرت و پرتای اون مردک خرفت صداشو بالاتر برد و داد زد:
_یونگیا تو یه مشت روانی دو قطبی عین خودت دورت جمع کردی تن لشتو بردار بیا بیرون میخوام بات حرف بزنم!!
با دیدن شوکری که مرد از جیبش درآورد ترسیده یه قدم به عقب برداشت و هینی از ترس کشید ولی قبل ازینکه الفا کاری بکنه صدای در باز شده توجه هر دورو جلب کرد.
_اینجا چه خبره اقای هه گفتم که جلسه مهمی دارم!
کت و شلوار مشکی همراه با پیرهن ارغوانی و کراوات سفید با راه راه ابی رنگ ضخیم،عطر نارگیلی مضخرفش،چشای اقیانوسی خالی از حس و جدیش،موهای نقره ای که تا گردنش بودن ،همه‌گی با اعصابش بازی می‌کردن.با خشم نگاهی به سر تا پای اون عوضی انداخت و تا خواست جوابشو بده صدای نحسش طنین انداز شد:
_شما میتونید تشریف ببرید اقای هه
اقای هه انگار که ضد حال خورده باشه با چهره ای درهم دور شد،نکنه واقعا فکر کرده جیمین می‌زاره بهش دست درازی کنه؟!این برای جیمین خیلی گیج کننده و عجیب بود،چون حس میکرد درگیریش با الفاها داره بیش از حد میشه و اون اصلا ازین موضوع خوشحال نبود‌.
*فقط باید ادامه بدم...اره همه اینا تموم میشه!
نگاهی به امگا که اخماش تو هم بودن و به دیوار خیره بود انداخت،اولین بار بود که اون رو انقدر جدی می‌دید.لب باد کرده و ترک خوردش که به سرخی میزد تو چشم بود،می‌تونست از بوی فرموناش دردی که الان متحمل بودو حس کنه،تا جایی که یادش میومد اون امگا روی بوی فرموناش به شدت حساس بود ،چون یبار تو ساعت استراحتشون به چشم خودش دید قرص ضد فرمون میخوره.پیرهن سفیدش به بالاتنه ش چسبیده بود بنظر میومد حسابی عرق کرده،نمیتونست دلیلی غیر از گرما یا شایدم رفتن اثرات مسکن هایی که خورده باشه.مهم نبود امگا چه حسی داره،بهر حال دیر یا زود برده جعون جونگ کوک می‌شد و این زخم های کوچیک اصن به چشم نمیومدن براش.اون تو کارش خیلی حرفه ایه،دقیق تر مجبوره که حرفه ای باشه،به لطف پدرش که گند کاری بزرگی رو بالا اورده بود مجبور بود تو همچین جایی کار کنه و برده های خوب رو برای بارگیری اماده کنه.بعد از افتضاحی که دوشب پیش اتفاق افتاد...اوه...حتی درست یادش نمیومد،فقط میدونست میخواست جیمین رو مارک کنه که یکدفعه چیزی محکم به سرش برخورد کرد و بعد هم تاریکی مطلق.وقتی بهوش اومده بود ساعت چهار صبح بود که با بدبختی با سرگیجه ناشی از خون زیادی که ازش رفته بود مقابله کرد و به سختی خودشو به بیمارستان رسونده بود.تا ده صبح امروز تو بیمارستان زیر سرم بود و وقتی رفت خونه تونست خورده شیشه های شرابی که دیشب جیمین رو میز گذاشته بود و توشون داروی بیهوشی ریخته بود رو ببینه.مطمعن نبود اما انگار همون بطری تو سرش شکسته.به احتمال زیاد یکی از همون هیونگایی که خیلی بهشون اعتماد داشت بطری رو توی سرش شکونده بود.خرده شیشه ها،خون خشک شده کف آشپزخونه و روی اپن،بوی نرگس شدید که هنوزم میتونست اثار ترس و وحشت امگا رو توش حس کنه،هودی سفید امگا که پاره شده بود و حتی اون هم به لکه های خون اغشته بود،همه فضای خونه اتفاقات شب گذشته رو براش یاد اوری می‌کرد.ممکن بود تو دردسر بیوفته،اگه جعون ازین قضیه که یونگی میخواسته یکی از برده هارو به سازمان تحویل نده می‌فهمید مردنش حتمی بود!!
خیلی سریع مشغول شد و همه جای خونه رو تمیز کرد،طوری که اثری از اتفاقات دیشب و اون امگا تو خونش نباشه.دوربین خونه رو به سیستم وصل کرد و اون تیکه که اتفاقات دیشبو نشون می‌داد پاک کرد‌.
بعد از عوض کردن لباساشو خوردن کیمچی و برنج سرخ شده تازه خودشو به شرکت رسونده بود.درسته این کار روزمره مین یونگی برای پوشش کار اصلیش بود،پوششی که جعون بزرگ براش فراهم کرده بود تا بتونه کاراشو به درستی انجام بده.
جعون در نگاه اول مردی سخاوتمند بنظر می‌رسید.پیرمردی با چروک های زیاد و کله تقریبا کچل با فورمون پرتقالی و لباسای همیشه مارک و اتو کشیده.هیچوقت یه لباس رو دو بار نمی‌پوشید و هر دفعه که سرزده به یونگی سر میزد تا از انجام درستی کارها مطمعن بشه با ماشین جدیدی میومد.یونگی وقتی با اون ملاقات می‌کرد کمترین مکالمه ممکن رو ایجاد میکرد تا حتی ناخواسته هم حرف اشتباهی نزنه و دست از پا خطا نکنه،چه بسا پیر مرد روانی رو به روش هر لحظه امکان داشت با چاقویی که تو سینه ش پرت می‌کنه یا اون کلت طلایی که تعریفش رو از همه زیاد شنیده بود و میدونست سرعت پرتاب گلوله ش کمترین حد ممکن برای یه اسلحه اس برای همیشه به درک واصل بشه!!
مین یونگی به مرور زمان فهمید این پیرمرد به ظاهر مهربون تو خیلی از کارا و قاچاق انواع مواد و انسان دست داره،فقط همینقدر تونسته بود بفهمه که جعون بزرگ مهره مهمی تو مافیای قاچاق مواد و انسانه و تا حالا کسی نتونسته باهاش در بیوفته.یونگی خیلی ناخواسته درگیر این گند کاریا شده بود اما نمیشد کاریش کرد.اون باید تا ته این راه رو میرفت.احساس میکرد تو منجلاب پر از تاریکی گیر افتاده و هر چی دسته و پا میزنه بیشتر بلعیده میشه،پس چه بهتر بود خودش با پای خودش غرق این تاریکی می‌شد،شاید روزی نجات پیدا می‌کرد ،اما در حال حاضر حتی فکر کردن راجبش هم غیر ممکن بود.گاهی اوقات دلش برای برده ها می‌سوخت،اما فقط در همین حد!!ولی این موضوع راجب امگای رو به روش که عرق سرد زیادی پیشونیشو در بر گرفته بود و چشمای عسلیش خسته و غمگین بنظر می‌رسیدند صدق نمی‌کرد.بهر حال دیگه مهم نبود چون یونگی هر کاری از دستش بر میومد و می‌تونست انجام داد،انگار الهه ماه نمی‌خواست اون امگا نجات پیدا کنه،تا همین الانش هم زیاده روی کرده بود. نمیتونست با سهل انگاری هویت سازمان رو تو خطر بندازه.بعد از مرخص شدن از بیمارستان با بخش بارگیری و اصلاح تربیت سازمان که از مجموعه فروشگاه‌های زنجیره ای خرید فست فود انلاین به عنوان پوشش استفاده می‌کردند تماس گرفته بود و با گفتن جمله«یه بسته پیتزای خونگی قارچ همراه با اسفناج اضافه بفرستید به خونم»اونارو از ناتوانیش در انجام کارش مطلع کرده بود و اینجوری کار مین یونگی در این بخش از پروژه جدید سازمان که درگیرش بود تموم می‌شد.حتی اطلاع نداشت امگای رو به روش چه جوری قراره بارگیری و تحویل داده بشه‌.و مدام وجدان خودشو با این جمله که من تلاشمو کردم اما نشد یا خودش اجازه نداد آروم می‌کرد.فکرش رو می‌کرد.اون امگای رو به روشو می‌شناخت ،مهم نبود چقدر نیازمند پولِ اون هیچ وقت اصالت و پاکی وجودشو با هیچی عوض نمی‌کرد.
_میخوام استعفا بدم!
با شنیدن صداش که رگه های از فشار عصبی و خشم داشت رشته افکارش بریده شد و نگاه گیجشو به امگا دوخت.
_بهتره داخل صحبت کنیم.
درو برای امگا باز گذاشت خودش داخل رفت.
روی مبل چرم مشکی رو به روی اون الفای عوضی نشست.نگاهی به چهره خونسردش انداخت.جیمین ارزو می‌کرد ای کاش همون شب که اون الفای غریبه بطری رو توی سرش خورد کرد بمیره و هیچ وقت بهوش نیاد.
*چطور میتونه بعد ازون اینجوری خونسرد جلوم بشینه و خیلی جدی بهم خیره بشه؟!!
_خب...حتما کار مهمی بوده که این موقع ظهر مزاحم شدید الان دیگه ساعت کاری تموم میشه!
فکشو رو هم فشورد.اون اول صبح راه افتاده بود ولی بخاطر پیاده اومدن تا ظهر طول کشیده بود که به شرکت برسه.
_میخوام استعفا بدم
_شما که کارهاتونو به خوبی انجام میدید حقوق هم طبق کارتون هر ماه مقداری افزایش پیدا میکنه...
یه تای ابروشو بالا داد و با وقاحت تمام چشمای خالی از حسشو بهش دوخت.
_میتونم بپرسم چرا همین تصمیمی گرفتید؟
نمیتونست باور کنه.یک ادم چقدر می‌تونه رقت انگیز باشه.
*منو خر فرض کرده یا خودشو؟!
_نه نمیتونید بپرسید.
خنده کوتاهی از جوابگویی امگای رو به روش که احتمالا پوست کف دستاش بخاطر فشار بیش از حد انگشتانش به کف دست کنده شده کرد.
_بسیار خوب،برید به پرینتر روم...استعفا نامه بنویسید پرینت بگیریر ببرید به بخش منابع انسانی..اونجا تحویل بدید،بعد هم بخش حساب داری تسویه حساب کنید موفق باشید اقای پارک!
درحالی که به میز خیره بود جمله شو تو ذهنش مرور کرد و بلافاصله بلند شد و سمت در رفت
_جیمین صبر کن!!
_با فامیل صدام کنین راحت ترم
بدون اینکه برگرده لب زد
_بنظر میاد صبحونه نخوردی،بگم چه فنجون قهوه و کیک شکلاتی بیارن ؟!...یاا...اگه امکانش هست میخوای با هم بریم نهار بخوریم؟!من حساب میکنم...امم...مرغ سوخاری دوست داری؟!
با تعجب به امگا که حالا برگشته بود و نیشخندی به لب داشت و چشماشو به زمین دوخته بود انداخت
_فکر میکنی میتونی تعرض جنسی تو با یه نهار جبران کنی؟!...تو واقعا احمقی...فقط ازم فاصله بگیر...این تنها لطفیه که میتونی بکنی چون وقتی چشمم به قیافه نحست میوفته حالت تهوع میگیرم و اون موقع نمیتونم جلوی خودمو بگیرم تا هیکلتو به گند نکشم!!!
با گیجی و حیرت زده چند پلک پشت سر هم زد،نگاهی به چشمای سرشار از خشم و قیافه جدی امگا انداخت.نمیتونست تشخیص بده حرفاش کاملا جدی بود یا فقط از روی خشم.انگار اتفاقات اون شب تاثیرات بدی روی امگا گذاشته بود.بهر حال یونگی حتی قصد معذرت خواهی نداشت چون هر کاری که انجام داد برای نجاتش بود.و اون امگای با حماقت محض به شانسی که بهش رو کرده بود لگد زد.فقط چون حس کرده بود امگا ضعف داره همچین پیشنهادی داده بود.درک می‌کرد که اون اتفاق چقدر برای امگا سنگینه اما در اینده قرار بود بدتر ازین براش پیش بیاد پس یه جورایی بهتر بود عادت کنه چون معذرت خواهی یونگی قرار نبود آینده اونو تغییر بده.
_رییس، اقای کیم به همراه معاون و وکیلاشون تشریف اوردن...رییس؟؟
یونگی اما انگار تو افکارش غرق شده بود،فقط امیدوار بود خطایی نکنه و این مورد هم به خوبی بارگیری بشه.دوست نداشت مورد خشم جعون بزرگ قرار بگیره!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
____________________________
پایان پارت بیست و یکم🤍✨
حالتون چطوره اکلیلای درخشان من؟؟🥺🥺💖💖🫂
ببخشید که به موقع اپ نشد مسافرت بودم...به محض اینکه وقت کردم شروع به نوشتنش کردم امیدوارم دوسش داشته باشید.دلتون تنگ شده بود نه؟🥺🥺
_فشار دادنتون تو بغلم و بوسیدن کله اکلیلیتون
دوستون دارممم مراقب خودتون باشید مدرسه ها داره شروع میشه لطفا درساتونو خوب بخونید و در اخر این پارتو دوست داشته باشید🥺💖

lotusWhere stories live. Discover now