یک هفته از عمل پدرش میگذشت.طبق گفته دکتر چوی دوره نقاهت(نقاهط؟؟نقاحت؟؟) پدرش تموم شده بود و حالا بعد از معاینه کلی بدنش سوار تاکسی در حال برگشت به خونه بودن.
_جیمین پسرم.... این چند وقت خیلی اذیت شدی...اگه حال درست درمونی داشتم میتونستم خودم کار کنم و تو مجبور نبودی
_عاهه پدر...محض رضای خدا!...توقع نداشتی که تا اخر عمرم مثه دخترا تو خونه ت بشینم و بخورم و بخوابم تا الفام بیاد..اوققق!!..حتی فکرشم حال بهم زنه...من عاشق مستقل بودنم،تازه شم میخوام یه خونه مجردی برا خودم بگیرم و با تهیونگ همخونه شم
_ها ها ها... خندیدم...جیمیناهه چقد شیرینی پسرکم... میدونی خونه مجردی چنده؟؟تو تازه یه هفته اس سر کاری...بعدشم من هنوز خوب نشدم که بتونم برم سر کار...مامانتم مراقب خواهر و داداش کوچولوته
_من که نگفتم الان میخوام بگیرم،بعدشم...واقعن فکر کردی میزارم پدرم بعد از یه همچین عمل سختی بره سر کار و به خودش فشار بیاره؟؟نه خییییررر...شما تا اخر عمرتون حمایت پارک جیمینو دارین پس فکر کار کردن به سرت نزنه.جیمین با لبخند ملایمی گفت.
پدرش خواست حرفی بزنه که جیمین با ایستادن تاکسی پیاده شد
_بابا...من میرم لیستی که مامان داده رو بخرم .و بعد سمت فروشگاه راه افتاد.حقیقتا خیلی خوشحال بود،با پولی که جلوتر از رییسش گرفته بود علاوه بر عمل پدرش حالا خبری از مشکل های قبلی مثه سیر کردن شکمشون یا حتی لباس های رنگ و رو رفته نبود.بعد از انجام خریدای لازم سمت خونه راه افتادن.وسیله ها رو روی اپن گذاشت و به پدرش کمک کرد رو تختش بخوابه...حقیقتن اینکه پای اسیب دیده ش هنوز درد میکرد و وقتی وزن پدرش روش افتاد،پاش تیر کشید اما به روی خودش نیاورد
_داداشییی...بشتنی موخوامممم...میشه بهم بدی؟
_معلومه شیرین مننن
جیمین بعد از گاز بزرگی که از لپه تمیین گرفت گفت و اونو رو پای خودش نشوند تا بستنیشو بخوره
_تمین...مامان داداشیو اذیت نکن...مگه نمیخواستی پری دریایی کوچولو رو ببینی ؟الان شروع میشه.با این حرف تمین سریع سمت تلویزیون دوید و اونو روشن کرد
جیمین بعد از عوض کردن لباساش خیره به میزی که مادرش واسه نهار چیده بود اب دهنشو قورت میداد که زنگ به صدا در اومد
_من باز میکنم
جیمین گفت و به محض باز کردن در خشکش زد
_به بههه...مستر پارک...خوشحالم میبینمتون جناب!!شنیدم یه کار خوب پیدا کردین...تو میدونستی چقد دلم میخواد تو مدل عکاسیم بشی و با این حال پیشم نیومدیی؟!!
_ته...تهیونگااانگاهی به کت و شلوار قهوه ایش که بدجوری با اون پیرهن قرمز و کراوات مشکی توش قشنگ شده بود انداخت...موهای فر و مشکیش با چشمای سبز و لبخند مستطیلیشکلش لبخند رو لب جیمین میاورد..تا به خودش اومد تو بغلش داشت فشرده میشد پس لبخند زد و با کمال میل عطرشو نفس کشید...هنوزم بوی قهوه تلخ و جنگل و یه کلبه قدیمی میداد...بویی که به روح غمگین و ابی جیمین زندگی و ارامش میبخشید
تهیونگ یه الفای 22ساله بود که برخلاف جیمین از درس خوشش نمیومد...عاشق عکاسی بود و پدرش اونو تو کمپانی استخدام کرد...تهیونگ تنها زندگی میکرد و به جز جیمین و سوکجین هیونگش که یه امگای 27ساله با رایحه توت فرنگی و وانیل بود و هوبی هیونگ که یه الفا با رایحه دونه های کاج و برف بود با کسی دوست نبود .
تهیونگ بعد از اینکه حسابی رفع دلتنگی کرد گذاشت جیمین از بغلش بیرون بیاد و با هم رفتن داخل...بعد از احوال پرسی و دلجویی تهیونگ از پدر و مادر جیمین حالا همه گی سر میز نهار بودن
_اومممم...این...دوکبوکی ها..خیلی خوشمزه ان خاله هه سو.تهیونگ با دهن پر و بریده بریده گفت
_نوش جونت خاله... معلومه غذا درس حسابی نمیخوری حسابی پوست استخون شدی!!
_اینطور نیس ...خاله ..فقط چون تنهام و اکثر اوقات سر کارم همیشه یه غذای سر سری میخورم...تازه شم...من تنهام کی خوشش میاد تنهایی غذا بخوره. و بعد لباشو به حالت مظلومانه ای جلو داد
_نگران نباش... جیمین امروز صبح میگفت میخواد با تو همخونه شه...اگه خواست مستقل شه نمیزارم خونه بگیره میفرستمش پیش تو
چانسو پدر جیمین با لبخند تصنعی جواب داد
_اوه واقعن؟؟؟!اگه اینجوری شه دیگه از خدا چیزی نمیخوام
تهیونگ با چشمای قلبی و لبخند مستطیلیش جواب داد
جیمین هم با چشمای درشت فقط به اونا نگاه میکرد و غذا شو تند تند میخورد...اون دوکبوکی ها مال خودش بود...اصلا خوش نداشت مثه دفعه های قبل تهیونگ غذا شو بدزده و این بارم اون برنده بشه
با لبخند و هیجان در حال جمع کردن وسایلش بود...هنوزم باورش نمیشد اون شوخی سر میز به نقل مکانش به خونه دوستش منتهی بشه!!بعد از چک مزدن همه وسایل حالا از پدر و مادرش خدافظی کرده بود و بعد از کلی سفارش به پدرش که نباید الکل بخوره و به مادرش که اگه مشکلی پیش اومده بود بهشون خبر بده ،تو خونه تهیونگ در حال چرخ زدن بود...تهیونگ سلیقه خاصی داشت...همه وسایل خونه کلاسیک بودن و به رنگ قهوه ای سوخته...یه اتاق نشیمن با دو تا اتاق خواب و یه اشپزخونه بزرگ ...تهیونگ ادم شلخته ای بود...هنوزم میتونست برچسب کاغذ یادداشت که با استیکر به یخچال وصل شده بود و ببینه.تهیونگ دستشو گرفت و محکم اونو بغل کرد
_پسر!,باورم نمیشه بلاخره به آرزوم رسیدم،اینجارو خونه خودت بدون و اینم بدون که تو اتاق من میخوابیم باشه؟؟
_باشه ته ته ...فقط ..فقط..
_فقط چی موچی من؟
_تو ،تو خواب خر و پف میکنی من نمیتونممم...خوابم نمیبره...یه فکری به حال این مشکلت بکن...بعدشم دلم نمیخواد مثه قدیما صبح که از خواب بیدار میشم رو سینه م احساس خیسی کنم و وقتی نگامو پایین میکشم ببینم اب دهنت تموم سینه مو خیس کرده
و بعدش به صورت نمایشی بینی شو چین داد تا حرفش تاثیر گذار باشه
تهیونگ حالت متفکری به خودش گرفت
_که اینطور!خببب...ما... اینجا...یه موچی داریم که دلش تنبیه میخواد
با هیجان و صدای بلند گفت و جیمین تا به خودش اومد که فرار کنه ته اونو زمین خوابونده بود و با تمام قوا قلقک میداد...جیمین با صدای بلند قهقهه میزد و همونطور که تقلا میکرد از چشماش به شکل حلال شده بودن ازشون اشک میومد و عطر فوق العاده شیرین گل نرگس و بارون همه خونه رو گرفته بود و با بوی قهوه و جنگل ترکیب شده بود و این منظره برای تهیونگ فوق العاده دوست داشتنی بود .اینکه تنها همدم و دوست همیشگیش از بچگی الان کنارش بود و خونه دلگیر و خاک خورده از غبار غم اونو با خنده های معصومانه و شیرینش،زنده کرده بود.کنار جیمین که حالا نفس نفس میزد دراز کشید و دمی عمیق از بوی ترکیب شده شون که خیلی وقت بود دلتنگش بود رو با حرص و طمع وارد ریه هاش کرد..
_میگم جیمین...چطوره با هوبی و سوکجین هیونگ جشن بگیریم ؟؟
_گفتی جشن؟
_اره ...به مناسبت اومدن تو به خونه ام...اول با هم یه شام مفصل میخوریم و بعدش میریم بار تا اونجا کمی خوش بگذرونیم نظرت چیه ؟؟
_اوه...من حالا دیگه نوزده سالمه پس فکر نکنم مشکلی باشه
جیمین با لبخند گفت ...اما انگار که چیزی یادش اومده باشه تند تند گفت
_اما ته ته بزارش اخر هفته من سر کارم
_اوه راس میگی...خودمم یه پروژه جدید برداشته بودم...چطور یادم رفته بود...بخاطر اومدنت اونقدر هیجان زده بودم که فراموش کردم....خبب...حالا جوجه خوبی باش و بیا کمکم خونه رو جمع کن... و در حالی که لبخند مستطیلی شکلش از رو لبش نمیرفت گفت منم میرم شام و حاضر کنم .و بعد هر دو با خیالی آسوده و آرامشی که از وجود هم میگرفتن هر کدوم مشغول کاری شدن._______
پارت سوم با عشق تقدیم به شما
لطفن ووت و نظر بدید...و اگه میشه فالوم کنید...لطفن صبر داشته باشید و با داستان همراه شین...
شرط اپ پارت بعد :ده ووت
و در اخر بوس بهتون ممنون که ووت میدین💞
ESTÁS LEYENDO
lotus
Hombres Loboفصل اول کامل شده نام داستان: نیلوفر آبی کاپل:کوکمین ژانر:رومنس،انگست،اسمات،مافیا،امگاورس روزی فرا خواهد رسید تکه های شیشه ای شکسته شده قلبت را زیر نور ماه با چشم هایی لبریز از مروارید و دستانی به سردی رایحه کاج و پاهایی به بی رمقی بید مجنون،هنگام رس...