♡⁦♡part28

318 54 25
                                    

با پاهایی خسته و ناامید می‌دوید.تو شونش درد بدی پیچیده بود و شکاف عمیقی که بالای ابروش ایجاد شده بود باعث می‌شد از درد هیسی بکشه.گلوش از شدت کمبود هوا می‌سوخت و چشماش از شدت اشک.بازم گیر افتاده بود.مثل همیشه.دستای خراشیده شدش و دور بازوهاش که از سرما می‌لرزیدن پیچید و نفس عمیق کشید.
چشماشو از درد زخمایی که برداشته بود بست و از اعماق گلوش فریاد زد
_جوگ کوک..
_هق...اخه...کجا رفتی داداش کوچولو؟
_مامان...هق...مامان وایستا من دیگه..هق...دیگه نمی‌تونم.
و چشمایی که به شفافی اب یخ زده اقیانوس تو اواسط زمستون و به اشفتگی رقص برگ‌های خلع شده از بهشت به هنگام پاییز بهش خیره شدن.
کاری نمی‌تونست بکنه،نباید متوقف می‌شدن.می‌دونست نمی‌تونست هر دوشونو نجات بده.فکر اینکه باید پسر کوچیک و شیرینشو تنها بین اون همه ادمای بی‌رحم و ماشین کشتار پشت سرش بزاره و تنها فرار کنه دیوونه ش می‌کرد.صدای هق هق پسر بزرگش مثل خنجری تو قلب بی‌رمقش بود که پمپاژ خون رو به اندام های حیاتیش متوقف می‌کرد.تنها چند صد متر از خونه دور شده بودن و حالا تو تاریکی جنگل به صدای گریه یونگیش که تو تاریکی محیط اکو می‌شد گوش می‌سپرد.
جلوش زانو زد‌.خیره به چشمای درخشان اقیانوسیش که از خشم و ترس می‌لرزیدن بوسه ای اروم به موهاش زد.رد اشک‌های سوزانی که گونه هاشو اذیت می‌کردن با لطافت پاک کرد.
_هنوزم دیر نشده...میتونیم برادرتو با خودمون بیاریم...فقط...
_فقط چی...مامان...هق... مامان لطفااا!!
نگاهی به دستاش که می‌لرزیدن انداخت،تن نحیف اسیب دیده ش....ایا میتونست از پسش بر بیاد؟؟یعنی یونگی می‌تونست؟؟!
به چشمای بی‌فروغ مادرش خیره شد که با اشک پر شده بود.کبودی روی گردنش که از عشق بازی دیشب به یادگار مونده بود روی پوست شیری رنگش خیلی تو چشم می‌زد.نمیشد گفت عشق بازی!!
تمام دیشبو به یا اورد با شنیدن ناله های پر از درد مادرش.سرشو تو بالشت فرو کرده بود و بی‌صدا گریه می‌کرد.مادرش بهش قول داده بود که به زودی فرار میکنن...ولی هیچوقت بهش نگفته بود برادر کوچیکشو پشت سرشون میزارن و دوتایی دنبال زندگی جدیدی می‌گردن.
_می‌تونی...مراقبش باشی؟؟
_ای...این حرفو نزن...
تو کلمات اخر جمله صداش از بغش شکست و اشکای دردمندش دوباره مهمون گونه های گر گرفته از خشمش شدن.خشم و تنفر،نسبت به مردی به اسم پدر.
نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شه.ارزو داشت با تنها دارایی های ارزشمندش به جایی دور بره،جایی که خبری از اون ادمای نفرت انگیز و حال بهم زن نبود.اما می‌‌دونست اون مرد همین حالاشم از نبود و فرارش باخبر شده و افرادش تو سکوت جنگل برای پیدا کردنش از ترس رییسشون مثل دیوانه ها پرسه می‌زنند.
حس می‌کرد اینبار قطعا خواهد مرد... ولی می‌خواست بهر قیمتی شده بچه هاشو نجات بده.مهم نبود اگر بمیره...مهم نبود...
_باید...مثل جونت مراقبش باشی...نباید هیچوقت داداشتو تنها بزاری...بهم قول بده یونگی.
_نرو...کنارمون بمون...هق...اگه تو بخوای باهم زنده میمونیم...خواهش میکنم مامان
با لبخندی غمگین و پر بغض گونه پسرشو بوسید.سر بر گردنش برد تا برای اخرین بار عطر کودکانه و ارامش بخششو نفس بکشه.
_بهم قول بده.
حس خیسی داغی رو در گردنش حس کرد.فرشته نجاتش تو اغوشش اشک می‌ریخت و یونگی کاری نمی‌تونست بکنه،تا کمی حالش بهتر شه..یا قلب دردمندش اروم بگیره.
اشکاش شدت گرفت و به موهای بلند و به رنگ شب مادرش چنگ زد.سر روی شونه مادرش گذاشت و با درد زمزمه کرد.
_ق...قول میدم...قول میدم ... قول میدم مامان.
اما لحظه ای بعد این جونگ کوک بود که با دستای تپلش تو اغوشش بود.مادرش در کسری از ثانیه ناپدید شده بود.
صدای نفسای بریده و پردردی که از پشت سرش می‌شنید نفسو تو سینش حبس کرد.داداش کوچولوش بنظر خوابالود میومد.سر در نمیاورد تا همین چند لحظه پیش مادرش کنارش بود و حالا به جای اون جونگ کوک اروم تو اغوشش به خواب رفته بود.با شنیدن کلمات نامفهومی سرشو برگردوند...و دیدش!!
مادری که عرق در خون،با سینه ای گلگون که تیری رو حمل می‌کرد و باعث شده بود لباس ابی اسمونیش اغشته به رنگی بد کردار و زشت بشه.چشمای غمگین و پر از کلماتش بهش خیره بود.خواست جمله ای بگه اما حجوم خون زیادی به دهنش و بلافاصله رنگین شدن زمین،امانشو بریده بود.خس خس سینه‌ش حاکی از عاجز بودن در نفس کشیدن بود.اما چشماش همچنان بهش خیره بودن...نه نه!!...نباید گریه میکرد...چشماش تار شده بود...نباید اخرش اینجوری می‌شد‌..حالا چطوری قبل از مرگ برای اخرین بار بهشون نگاه کنه و لبخند بزنه؟بگه که همه چی درست میشه...بگه همیشه کنارشونه...حتی اگه بمیره...بگه دیوانه وار عاشق چشمای به رنگ شب جونگ کوکش و تن نحیف و پر از درد یونگیشه؟...اشکاش کنار رفتن...برای یه لحظه تونست دستای محکم قفل شده و زخمی یونگی رو که دور تن جسم کوچولو که اروم گرفته بود ببینه.یونگی با دیدن مادرش تیر خورده و غرق خون طرفش دوید...دستای سردش گونه تب دار مادرشو لمس کردن.
_نه...نه نه نه نه!!!...لعنتی...هق..لطفا...نمیر...مامان نمیر!!
حالا حتی اگر ناپدریش هم تو این حال می‌دیدش براش مهم نبود...مادرش...عزیزش...تنها دلیل زندگیش روی خاک های سرد در حال جون دادن بود.
میدونست صدایی ازش در نمیاد...اما با عجز اخرین کلمات عمرشو لب زد... اینبار حتی هجوم خون هم نتونست مانع گفتن اون کلمات بدون صدا بشه...
_یادت نره قول دادی!!
و ماهی که از اسمون شب ناپدید شد.ستاره هایی که بی‌فروغ شد.قلبی که از تپیدن ایستاد.ارزوها و رویاهایی که تو بچگی نابود شد.عشقش...تنها عشق زندگیش...مادر عزیز از جانش نفس نمیکشید.انگار سالها ازون موقع می‌گذشت...اما هنوز به یاد داشت.با گریه ای که کنار جسم بی‌جون مادرش امونشو بریده بود با خودش تکرار کرد و تو ذهنش اکو شد
_یادت نره قول دادی.یادت نره قول دادی.یادت نره قول دادی....
و نفسی که بند اومده بود.با عجز دست بر گلوش گذاشت...ریه هاش از شدت هوای نداشته میسوختن...نمیتونست نفس بکشه.با ناله ای پر درد از خواب پرید.
_یادم...هق...نرفته...
تنش پر از عرق و بدنش زیر پتو از سرما می‌لرزید.بازم همون کابوسا...
_مامان...هق...یادم نمیره
هزیون میگفت...انگار هنوز درست بهوش نیومده بود.با ناباوری چشماشو باز کرد.تو خونه خودش بود.نه جونگ کوکی بود...نه اون ادمای پست فطرت که اذیتشون کنن...خبری از بدن غرق خون مادرش نبود
_همش...همش کابوس بود!
درسته...کابوس هایی واقعی...که ریشه در گذشته یونگی داشت...و کم کم همه وجود و روحشو می‌بلعید...باید کاری میکرد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
انگار خورشید طلوع کرده بود و نوید یه روز تازه رو در عمارت جعون جونگ کوک می‌داد.صدای باز شدن درو شنید و کسی که با صدای بلند صداش زد‌.
_جیمینااااا
اوه...نه!!
آناستازیا بود.اصلا وقت مناسبی نیومده بود.خیلی خوابش میومد.با بد عنقی بیشتر تو پتو مچاله شد و بالشت نرمش رو بغل کرد ولی بلافاصله با فرود جسمی روی تمام تنش و سنگینی که رو کمرش حس کرد دادش هوا رفت.
روی امگای بیچاره خواب آلود غلتی زد که با ناله سرشو از پتو دراورد.
_اخ...
_سلام پرنسس صورتی!!
و بعد محکم بغلش کرد و به موهای ژولیده پشمکیش بوسه زد.لبخندی به دختر پرانرژی خوابیده رو تخت که اون رو در بازوهاش حبس کرده بود.انگار خدا اونو براش فرستاده بود تا جبران هیونگ‌های بی انصاف و عوضیش که فقط تظاهر به دوستی می‌کردن بشه و نزاره تنها باشه یا تو غم و غصه غرق بشه.ولی اون بیاد می‌آورد زمانی رو ه تهیونگ همینجوری اونو از خواب بیدار می‌کرد.تهیونگ روزی بهترین دوستش بود.یعنی ممکن بود آناستازیا هم مثل اونا روزی اذیتش کنه؟!
تو ذهنش تصور کرد و اخمی کرد.
_نه...امکان نداره!!
_اووو...گوودووو...با کی حرف میزنی کیوتیی؟
دوست داشت جدیش بگیره ولی اون موها و چشما...اون لبا...اون صورت کوچولو و بدن نحیف...اون لپای تازه جون گرفتش همگی باعث میشدن با وجود اخم کیوت تر از همیشه بنظر برسه.مثل بچه گربه ای که به ظرف شیرش خیره اس و داره با خودش فکر میکنه ینی چی باعث شده انقد خوشمزه باشه.پسر مهربون و خوبی بنظر میومد.ولی چیز زیادی راجبش نمی‌دونست برای همین تصمیم گرفت زمان باقی مانده از روز رو باهاش وقت بگذرونه..وقتی اومده بود خونه و سراغ جونگ کوک رفته بود اونو تو زیرزمین عمارت که خودشو مشغول اون بشر های مخصوص ازمایش و مواد عجیب غریب پیدا کرده بود.خیره به بشرهای حاوی مواد مختلف با بوهای عجیب که رو میز چیده شده بود با دقت در حال اضافه کردن مواد به هم بود.صادقانه اون برخلاف جونگ‌کوک هیچوقت به این بخش از کارشون علاقه نداشت.جایی که مجبور میشدن ترکیبات مختلف و خیلی چیزارو بدونن.واقعا مسخره بود.خب اگر به شیمی علاقه داشت مطمعنن بجای شغل الانش تو ازمایشگاهش مشغول طراحی فرمول جدیدی از پارچه های پلی‌استری بود.
با جمع شدن کف بنفشی روی ظرف لبخندش عمیق تر شد و محتویات دیگه ای به اونا اضافه کرد.ظرف دیگه ای روش قرار داد که اناستازیا می‌دونست برای گرفتن بخار خالص یه ماده بکار میره...قطره های جگری رنگ ایجاد شده از بخار روی ظرف رو با احتیاط با قطره چکان برداشت و داخل شیشه ای کوچک ریخت.
_این چیه؟
با زمزمه کوتاهی که شنید سرشو بالا گرفت.اونقدر غرق کارش شده بود که اصلا متوجه اومدنش نشد.
_سم
مثل خودش اروم زمزمه کرد.
_چرا؟
_برای کار جدیدمون.
_چیزی هست که خبر ندارم؟
خیلی اروم و نجواگونه با هم حرف می‌زدن.
_نه...فقط..
جونگ کوک عینک مخصوص آزمایشگاهشو دراورد و چشماشو ماساژ داد.نفس عمیقی کشید و با لبخندی اطمینان بخش جواب داد.مس‌دونست که تو این کار باید همه چیزو باهم در میون بزارن و هر قدم رو با احتیاط بردارن.
_بکهیون ازم کمک خواسته...یه سری کارا پیش اومده باید تو ردیابی بهشون کمک کنم...شایدم چیزای دیگه ای هم پیش بیاد نمیدونم.
_اما این خطرناکه...اگه افراد پدرت تو رو بشناسن...!!
_نمیخوام بهش فکر کنم!!
هر دو نفس پر تنشی کشیدن و چند لحظه سکوت کردن تا اتفاقات رو تجزیه تحلیل کنن.
_امیدوارم هر چه زودتر تموم شه...اولین باره که انقدر طول میکشه...نزدیک چهار پنج ساله که درگیرشیم ولی هنوز پیشرفت چشم گیر و بدرد بخوری نکردیم.
_درسته...
جونگ کوک لب زد و سرشو تکون داد
_امیدوارم هر دومون ازش بگذریم و زنده بمونیم.
لبخند دوستانه ای بر لبان سرخش نشست و سعی کرد استرسشو پنهان کنه.واقعا زنده میموندن؟!!...هنوز هیچ چیز مشخص نبود.اونا یاد گرفته بودن با منطق پیش برن و برای هیچ چیز امید واهی نداشته باشن.
چشمش به ساعت خورد.
_کم کم باید اماده شم.
و روپوش سفید اغشته به ماده ای زرد رنگ رو دراورد.ساعت پنج عصر بود.
ناگهان که انگار موضوع هیجان انگیزی یادش اومده باشه با شیطنت بهش نزدیک شد.
_از جیمین چه خبر؟؟
_چ...چه‌...خبر...خ...خبری نیست...منظورتو نمیفهمم.
سریع از چشمان پر از شرارت و خندون آناستازیا روی برگردوند.
با سرفه‌ای تصنعی هوای بیشتری به ریه هاش فرستاد و از خدا خواست بهش صبر بده...چرا که معنی این نگاهای دخترک رو خوب می‌دونست.
_می‌دونی که دلم می‌خواد قبل مرگم خوشبختیتو ببینم.
_ما فقط هم‌خونه ایم!!
جونگ کوک با اخم بهش خیره شد و ادامه داد
_و تا وقتی که خودش بخواد میتونه بمونه،من فقط تا وقتی بتونم مراقبش میمونم همین!!
_او اووه پس مراقبش میمونی؟؟
_اه مسیح...ببین من اصلا ادم ازدواجی نیستم!!
_ولی اون خیلی کیوته!!
_کی گفته من از ادمای کیوت خوشم میاد.بعدشم من میخوام تا اخر عمرم مجرد بمونم اصلا اهل رابطه و ازدواج نیستم شاید وقتی نیاز شد برم بار.
_عاه...اما این ادمی که راجبش حرف میزنی«تو واقعی» نیستی!!
_من...منظورت چیههه من جعون جونگ کوکم پسر جعون بزرگ و عاشق دخترایی با بدن بلوری و کمر باریک که بکینی بپوشنم!!
_اه...گوه...باشه خودتو خر کن!!
_واقعا به تخمم نیست راجبم چی فکر میکنی ولی من استریتم‌..و...فقط به این خاطر که به کمک نیاز داشت اوردمش اینجا!!
_اوو که اینطور..
با دیدن چشمای ریز شده و نیشخند مرموز دخترک لرز بدی به بدنش افتاد و تونست دونه های سرد عرق که پشت کمر و گردنش سر می‌خوردن رو حس کنه.
_اصلا بگو ببینم اینجا چیکار میکنی؟؟
جونگ کوک حس کرد زیر نگاه لیزری دخترک داره ذوب میشه و هوای اطرافش تموم شده طوری که نفسشو بند میاورد...برای همین خواست تا به نحوی از شر اون فضول اتیشی فرار کنه.
_راس میگیا...من اینجا چیکار میکنم اومدم با جیمینم خوش بگذرونیم و بهت بگم اصلا نمیتونم مزاحمت پیرمردای نق نقو که تو دهه اخر بیس سالگیشونن ولی مثل هشتاد ساله ها رفتار میکنن و درضمن استریتم هستن رو تحمل کنم...امیدوارم مثل بقیه پیرمردای زباردر رفته دنیا گوشات سنگین باشه و وقتی برای جیمین ناله میکردم نشنوی!!
اینو گفت و با چشمک و لبخند پر عشوه ای با ریتم قدم برداشت ازون مکان منفور با شیشه های پر شده و رنگی که بوهای عجیبی داشتن دور شد.
_وات د فاک..
نیشخندی غیر قابل باور زد و سرشو با ناباوری تکون داد.
_ریلی؟؟میخواد باهاش بخوابه؟؟
سمت میز حرکت کرد و مشغول جمع کردن وسایلش شد...اون که پدر یا مادر یا دوست جیمین نبود!!..پس اصلا بهش مربوط نمیشد...اره همین درسته...سرشو تکون داد و مشغول جمع کردن وسایلش شد...باید هر چه زودتر راه می‌افتاد. و آناستازیا تونست از لای در نفسای کلافه پسرو بشنوه...انگار یکم زیاده روی کرده بود.جیمین پسر مهربونی بود.دلش میخواست همه چیزو راجبش بدونه.حتی همین الان که اخم ظریفی داشت و دوست داشت بدونه چی تو اون سر کوچولوش میگذره؟!
_هیچی فقط...
نگاهی به چشمان کنجکاوش انداخت و لبخندی زد.با دیدن لبان برجسته اش که به شیرینی لبخند میزدند ضعف کرد.
_مربوط به گذشته اس مهم نیس!
آناستازیا سری به معنای فهمیدن تکان داد از تخت پایین رفت .
_دست و صورتتو بشور... میرم برات صبحونه...چیز نه...عصرانه آماده کنم.
_عص...عصرانه؟!!
با وحشت موهاشو چنگ زد و تو تخت تکون بدی خورد که با سر افتاد رو زمین.با دردمندی سرشو مالید و به اون دختر که حالا بالا سرش ایستاده بود خیره شد.
_راستشو بگو دیشب چیکار میکردی که الان تا اینموقع خواب بودی؟
اناستازیا با لبخند شیطونی پرسید و ابروهاشو بالا داد.
_فقط کتاب می‌خوندم همین.
جیمین صادقانه اعتراف کرد و آناستازیا با نگاهی که انگار میتوانست تا عمق وجودش را بخواند به چشمانش خیره شد و کمی بعد با اسودگی سر تکان داد.
کمی بعد هر دو مشغول خوردن پنکیک عسلی با خامه و توت فرنگی ای که آناستازیا آماده کرده بود بودن.
_هومم...میگم...جونگ کوک..کجاس؟
بین خوردن لب زد
_قبل اینکه بیدار شی رفت بیرون فکر نکنم تا شب برگردم کار داشت.
چنگال را در بشقاب گذاشت و با بی‌میلی لقمه را قورت داد.دخترک که انگار متوجه حالات گرفته او شده باشد لب زد:
_چیشده جیمین؟؟چرا نمیخوری؟؟
با دیدن نگاه بغض آلود پسر شوکه اب دهانش را قورت داد و با نگرانی لب زد
_من...درک میکنم که... مزاحمش شدم... اینکه اون با حضور من معذبه کاملا مشخصه....چون از وقتی اومدم تو خونه نمیمونه و میره بیرون تا با من تنها نباشه...
_خدای من برا خودت چی میگی بچه ؟!!
اونا وسط یه پروژه مهم بودن و اینکه تو این تایم با جیمین اشنا شده بودن برا هر دوشون مثل یه تایم تنفس و استراحت می‌موند ولی حالا پسر فکر میکرد و از حضورش اینجا ناراضی ان؟؟...چه سو تفاهم بزرگی!!
_پس...چرا...چرا تو رو اورده خونه؟...تا وقتایی که اومد من باهاش تنها نباشم...اون از من خوشش نمیاد...کاملا واضحه‌...برای‌..همین...من...
بغضش را قورت داد و لحظه ای چشمانش را بست ‌...ازینکه سربار کسی باشد متنفر بود.
_میخوام ازینجا برم..
_چی؟!!نهههه!!!
با صدای بلندی گفت که پسر به وحشت افتاد.
*نه نه نه!!.... نمی‌زارم بری و بیچاره ام کنی...من به اون عکسا نیاز دارم...تا باهاشون حال جعونو بگیرم و اینده مو تضمین کنم... این جزوه برنامه م نبود... لعنتی
برای همین از صندلی بلند شد و میزو دور زد...پایین صندلی پسرک نشست.
_اون...فقط یه شغل خیلی سخت داره که باید بهش برسه...و اینکه...لطفا نرو...تو با اومدنت به اینجا رنگ بخشیدی...منم از تنهایی درومدم...کجا میخوای بری اخه..
_ولی اینجوری نمیشه که..!
_چرا نشه؟؟عمارت به این بزرگی مث دشت میمونه تو سربار اضافه نیستی...قبل تو اینجا خیلی کسل کننده بود...کلن جعون ادم بداخلاق و حوصله سر بریه ولی از وقتی تو اومدی قابل تحمل شده!!
جیمین با حیرت پرسید
_جدی؟؟
_اره
_یعنی میخوای بگی واقعا کار داره....و...و..
جیمین دستپاچه و سردرگم بود
_و بیرون رفتناش بخاطر اینکه با من راحت نیست،نیست؟؟
_همینطوره...تازه شم...خودش میگفت جیمین هم خونه مه و تو با اومدنت همش منو جلوش معذب میکنی نمیزاری اسایش داشته باشم!!
_اوه..
خنده ای به قیافه پسر کرد
_اره اوه!!
_پس...پس...
_ببین جیمین...میخوای بری که چی بشه؟!تنهایی بهت خوش میگذره؟؟
جیمین کودکانه سرش را به دو طرف تکان داد.
_کسیو داری که بخوای بری پیشش زندگی کنی؟!
_نه!
_پس همینجا بمون...من تازه کلی برنامه ریزی کردم با هم خوش بگذرونیم!
_گفتی برنامه ریختی؟
جیمین با تعجب و خنده پرسید.اناستازیا مثل توله سگی مظلوم جلوی پایش نشسته بود و طوری به جیمین نگاه میکرد که انگار عروسک باربی مورد علاقه‌اش را از دست داده بود.این موقعیت و قیافه اناستازیا خیلی خنده دار بود.
_اره... امروز میخواستم باهم بریم کلوپ خوشگذرونی‌..حسابی برقصیم و مست کنیم...لطفااا...بگو که میای!!
جیمین میخواست بگوید که اصلا خاطره خوشی از اولین باری که اینکار را انجام داد ندارد و به هیچ وجه نمیخواد دوباره تجربه‌اش کند.اما چه کسی می‌توانست در مقابل چشمان درشت و مظلوم که از اشک شفاف شده بودن مقاومت کند... پس با خوشحالی و لبخند سر تکان داد.... اینکه مدام اتفاقات گذشته را با موقعیت الان مقایسه می‌کرد و باعث میشد حس منفی ای نسبت به ان اتفاقات داشته باشد کلافه اش کرده بود.نفس عمیقی کشید و اجازه داد توسط دستان اناستازیا که با خوشحالی جمله«قراره خیلی بهمون خوش بگذره»دوان دوان سمت اتاق لباس ها کشیده شود.
باید رو به جلو حرکت میکرد.
اره همین درسته!!
شاید هم بهتر بود همینجا میماند.درین قلعه ناشناخته و زیبا‌..همراه با اناستازیا و جونگ کوک...ازینکه اینگونه راجب ان الفا قضاوت کرده بود شرمنده شد.شاید وقتش بود گذشته را به اب جاری رودخانه که خروشان در حرکت بود بسپارد و همه ان را فراموش میکرد.
.
.
.
.
________________________
پایان پارت بیست و هشتم رو اعلام میکنم🥺😂
حالتون چطوره؟:)
دلتون تنگ شده بود؟:)
پارتو دوست داشتین ؟
احتمالا الان اواخر امتحاناتون باشه...امیدوارم موفق باشین...انرژیتونو حفظ کنین فایتینگ!!💗
هنوز خیلی چیزا راجب روند فیک هست که نمیدونین دلم براتون میسوزه *خنده شیطانی
و در اخر...خوب ووت بدین و کامنت بزارین فالوممم کنیننن من انرژی بگیرم تا پارت بعد زودتر اپ شه...و منظورم از خوب ووت دادن حداقل بیست و پنج ووت و کامنته .دوستون دارم ریدرای اکلیلی من و بازم شرمنده که دیر شد 🥺💗💗💗🫂🫂🫂

lotusWhere stories live. Discover now