♡part38♡

239 27 20
                                    

_اوه جونگ کوکی نگاه کن.
با دیدن بچه گوزنی که از پشت تپه  در حال  دویدن بود لب زد.با هیجان پاهاشو تکون داد و به همونجااشاره کرد.
_اون یه گوزن کوچولوعه!
جوری با ذوق گفت و پاهاشو تکون میداد که جونگ کوک رو هم ناخواسته بوجد اورد.تا چند لحظه پیش درباره مفهوم و فلسفه ازادی حرف میزد و حالا مثل بچه های سه ساله از دیدن چیزی که برای اولین بار میدید ذوق زده شده بود.حالا میفهمید چقدر دلش برای این جیمین تنگ شده بود.دوست داشت این روحیه و معصومیت همیشه آمیخته با وجودش باشه.خودشو نزدیک تر کشید.میخواست بغلش کنه اما قبل از لمس شونه‌ش عقب کشید.اگه دوباره حالش بد میشد چی؟سرشو چند بار با شدت تکون داد.
*ای احمق از کِی تا حالا به احساسات اون اهمیت میدی؟
کلافه تو موهاش دست کشید و نفسشو صدا دار رها کرد.
_جونگ کوک حواست با منهه؟؟نیگاشش کنن چقدر کوچولوعههه کاش میتونستم بهش دستت بزنممم.
جونگ کوک اونقدر محو حرکات کیوت پسر روبه روش بود که واکنشی جز خیره بودن نشون نمیداد.ففط اینکه شنیدن اسمش از زبون جیمین با لحن ذوق زده ش قلبشو میلرزوند و دوست داشت بازم بشنوه.دوست داشت خوشحالیشو ببینه.
_میخوای از نزدیک ببینیش؟
لباش به شکل O درومد و درحالی که با ذوق دستشو جلو دهنش گذاشته بود کمی خودشو جلو کشید
_میشهه؟؟یعنی میشهه؟؟واقعاا...چه جوریییی
لحن کش دار و صدای بچه گونه‌ش اونو یاد زمانی مینداخت که با آناستازیا راجب همه چی پچ پچ میکردن و میخندیدن.میدونست همه چیز در حال تغییره‌.اما حتی اگر این خودخواهانه بود مرد بازم میخواست با وجود تمام اتفاقات اون همیشه همینجوری بمونه‌.اون احمق نبود. اینکه جیمین تو این یه هفته چقدر افسرده شده بود مثل روز روشن بود.شاید بهتر بود نتایج اون اظهار نامه رو که لایویس تاییدش کرده بود رو خودش مینوشت.راستش ناخواسته زیاد بهش فکر کرده بود.وارد شدن جیمین به بخش جنایی،کالبد شکافی و قتل همه چیزو تغییر میداد.دوست نداشت ازش یه مرده متحرک و بی قلب بسازه.همینکه اون اینجوری بود برای هر دوشون کافی بود!
جونگ کوک به جرقه ای نیاز داشت تا بتونه دوباره زنده بودن رو حس کنه و انگار که جرقه شو خیلی تصادفی پیدا کرده بود و اون الان کنارش نشسته بود‌.اخه محض رضای فاک اینهمه تند زدن قلبش اونم با دیدن چشمای هلالی پسرک و لبخندش که تا بنا گوش کشیده شده بود دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه!
_معلومه که میشه کیوتی...میخوای همین الان بریم؟
جونگ کوک با حواس پرتی و دست های مشت شده ای که سعی داشتن لپ های پسرک رو فشار بدن اما با مقاومت جونگ کوک روبه رو شده بودن گفت و لبخند زد.اما انگار حرفش زیاد خوشایند نبود چون چهره پسرک در لحظه ناراحت شد.
_اما من ربع ساعت دیگه با استاد جدید کلاس دارم.
_جدی؟؟برای چه چیزی؟
_فکر کنم هک کردن باشه.
_هوم...ولی من که کاری برای انجام دادن ندارم...
_میگم جونگ گوکی..
_بله؟
_کارت دقیقا چیه؟
یعنی باید بهش میگفت یا مثل همیشه میپیچوند‌؟نگاهشو خلاف صورت پسرک چرخوند و خودشو به اون راه زد.
_کار...از کدوم کار حرف میزنی؟
_منظورم... اینه که...میدونی‌..تو بهم قول دادی همه چیو برام تعریف میکنی..یادت رفته؟
امکان نداشت فراموش کنه.بهر حال دیر یا زود از زبون بقیه یه چیزایی میشنید و باعث سردر گمی بیشترش میشد.میدونست یکی از قوانین ماموران اینه که نباید راجب پروژه شون و جزعیاتش با کسی صحبت کنن که البته این فقط بخاطر محکم کاری و حفظ امنیت بود.اگه ازین دید بهش نگاه میکردی جیمین تهدید به حساب نمیومد پس می‌تونست باهاش راحت باشه.
_نه..خوب یادمه...
برگشت و به چشمای شفاف پسرک نگاه کرد.رکابی و شلوار مشکی ورزشیش هارمونی زیبایی رو با پوست سفید بدن پسرک ساخته بود.موهای صورتیش انگار که برق گرفته بودن روی هوا معلق بودن و چشماش از کنجکاوی تیله ای بنظر میومد.
_هر سوالی داری ازم بپرس...بدون چون و چرا بهت میگم.اما در مورد تو هم صدق میکنه...نوبتی سوال میپرسیم.
با تایید مرد نفس راحتی کشید و نزدیک تر شد.اروم و دم گوشش زمزمه کرد.
_تو جفت داری؟؟
جونگ کوک با بهت و لبخند نگاهشو به پایین دیوار که ارتفاع زیادی داشت دوخت.باید چی بهش میگفت...
_ا...آره..
_میدونستم...تو یه دروغگوی شیا...
_خب نوبت منه!
نزاشت صدای ناراحت و اروم پسرک بیشتر ازین جمله رو ادا کنه و حرفشو قطع کرد.جیمین انگارکه تازه قانون بازی رو به یاد آورده باشه لب هاشو روی هم فشار داد و با دلخوری نگاهش کرد.
_جیمینی تا حالا دوست پسر داشته؟!
_همم...خب..نه
با تاسف خاصی به مرد جواب داد.جونگ کوک لبخندی به حال گرفتش زد.
_بچه هم دارین؟!
دستی به عرق سرد پشت گردنش کشید و برخلاف حال آشوب درونش که برگرفته از سوالای پسر بود با نیشخند و آرامش  عجیبی جواب داد:
_نه...اما خیلی دوست دارم یه پسر داشته باشم!
لب پایینشو بین دندوناش کشید و پوستش رو فشورد.وقتی طعم گس خون رو حس کرد لبش رو رها کرد و منتظر شد تا مرد سوالش رو بپرسه.
*دوست داره یه پسر داشته باشه؟!...یعنی تا چه حد پیش رفتن...اوووه جیمینی عه پابووو مگه اصن مهمه..
_تا حالا رابطه داشتی؟!
لعنت... بازم یاد اون اتفاق افتاد.دستشو که کمی لرزش داشت محکم گرفت و بین پاهاش قرار داد تا جونگ کوک متوجه نشه.یکی از ویژگی هایی که مامور های این سازمان باید میداشتن پنهان کردن احساسات درونی و خونسردی ظاهریشون بود.و جیمین از همین الان ناخودآگاه داشت تمرینش میکرد.
_اره.
با جواب پسر ضعف شدیدی در دلش احساس میکرد.
*رابطه داشته ولی دوست پسر نه؟؟... شاید منظورش دختره ها؟!..
_با دختر یا پسر؟!
جونگ کوک با اخمی که ناخواسته رو صورتش اومده بود پرسید
_هی نوبت منه که سوال بپرسم!
جیمین با اعتراض گفت و بعد از کمی من و من لب زد.
_چه جوری با همسرت اشنا شدی؟
_همم..خب...مااا...تو یه باغ.اون داشت از درخت بالا میرفت تا بتونه یه سیب بچینه اما میدونی...تحمل شاخه درخت کمتر بود و بمب...افتاد پس کله من...وقتی بالا رو نگاه کردم به دخترو دیدم که عین یه موش ترسیده از درخت اویزون شده بود...هه...میدونی جیمین اون خیلی...
_خیل خب کافیه!
خیلی وقت بود اون حس رو نداشت.همون حس که سوزن سوزن شدن قلبت نفست رو بند میاره...همون حس که انگار کسی با ساتور در حال تیکه تیکه کردن قلبته.میدونین؟؟همون حس که دیگه انگار حتی انرژی نفس کشیدن هم ندارین.سرشو پایین انداخت تا جونگ کوک چشمای پر شده شو نبینه.اون که از اول هم میدونست مرد یه جفت داره.اما چرا شنیدن درباره ش اونم از زبون جونگ کوک انقدر براش درد اور بود.ازین احساسات و حس اهمیتی که به جونگ کوک داشت متنفر بود.اینکه فقط کنار اون مرد حس امنیت داره.اینکه بعضی شب ها ناخودآگاه خودش و جونگ کوک رو تو یه زندگی مشترک و به عنوان جفت یا شایدم دوست پسرش تصور میکرد و آروم میگرفت.
_هممم... نوبت منه که سوال بپرسمم
لحن شوخ و بشاش مرد براش ناراحت کننده بود.یعنی انقدر دوستش داشت که حتی صحبت کردن راجبش هم باعث میشد حالش اینجوری عوض شه؟!نفس عمیق ولی بی صدایی کشید.زیر چشماش دست کشید و برای رو نشدن دستش خمیازه الکی کشید که مرد متوجه پاک کردن اشکاش نشه!
حالا که مطمعن شده بود.دوست نداشت جونگ کوک راجب احساساتش بویی ببره.احساسی که از اساس اشتباه بود!
صادقانه حس میکرد تو عشق و عاشقی بدشانس ترین امگای دنیاست.شاید بهتر بود که به حرف مادرش گوش میداد و با الفایی که اونا میگفتن جفت میشد.این افکار مزخرف خواب رو ازش گرفته بودن و تو این یه هفته رکورد های کم خوابی بی‌شماری رو ثبت کرده بود.وقتی جونگ کوک گود شدن زیر چشما و بدخلقی هاشو در طول روز میدید و علت نخوابیدنشو میپرسید فقط سکوت میکرد.و این باعث میشد جونگ کوک روز به روز تو تصمیمش سست تر بشه و همه تقصیر هارو بندازه گردن اتفاقات خشن اما اموزشی ای که این روز ها برای تبدیل شدن به یه مامور سطح قابل قبول تجربه میکرد.خب صادقانه سکوت برای جیمین بهترین انتخاب بود.نمیتونست در جواب جونگ کوک بهش بگه که درست بعد از اون بوسه که آخرین بار تو خونه جونگ کوک بودن تا خود الان مثل طلسم شده ها مزه خوبش زیر زبونش مونده بود و بازم بیشتر میخواست.اون...نمیتونست بگه شبا به بهانه هایی فکر میکنم که بتونم تو رو وادار کنم منو ببوسی بدون اینکه دستم رو بشه و تو بفهمی عاشقتم!!
واقعا عاشقش بود؟!
قطعا بود...وگرنه سوزش شدید قلبش رو درست بعد از شنیدن حرفای مرد راجب همسرش حس نمیکرد.
_نظرت راجب مفهوم ازادی برام خیلی جالب بود.بنظرم ادمی که به ارزو یا رویاش برسه یه ادمه ازاده..نظر تو چیه؟
جیمین نگاهشو به اسمون آبی و صاف دوخت و سعی کرد لبخند بزنه اما فقط چهره شو ناراحت تر نشون داد.
_درسته...حس میکنم بدبخت ترین ادمای روی زمین اونایی ان که به ارزوشون نمیرسن...هیچ چیز بدتر از این نیست که ارزو یا رویات جلو چشمت باشه اما نتونی بهش برسی..
*درست مثل تو...جونگ کوک
_اره...تا حالا شده چیزیو خیلی بخوای اما بهش نرسی؟!
*فاک..
جیمین بود که با شنیدن سوال مرد تو ذهنش زمزمه کرد.
_عام...خ...خب...نمیدونم..من..هوف...ببین جونگ کوک من..
نتونست جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره...نمیتونست مقاومت کنه.
جونگ کوک به خوبی متوجه بود.نمیدونست چرا...اما عمدن اون حرفارو زده بود... نمی‌خواست اشک پسرک در بیاد فقط دوست داشت بدونه حسی که خودش دچارش شده یطرفه اس؟
_جیمین...گریه نکن!
اروم گفت و بلاخره سد مقاومتش شکست چون بلافاصله پسرک رو بغل کرد.
_من...احساس میکنم عاشق ادم اشتباهی شدم...و نمیتونم این حسو از بین ببرم!
جیمین با بیچارگی و صدای گرفته لب زد و صورتشو به سینه مرد فشورد.حس میکرد اگه حقیقت رو به جونگ کوک بگه برای همیشه از دستش میده.
_اون کیه...من میشناسمش؟؟بهم بگو شاید کمکی از دستم برومد!!
با لحنی ناامید زمرمه کرد.انگار اشتباه فکر میکرد!
_اون...او..اون تویی...من عاشقتم...اما میدونم این حس اشتباهه چون تو جفت داری...
با فاصله گرفتن جونگ کوک ترسیده صورتشو بالا برد.با دیدن اخم پررنگی که روی صورت مرد بود فرو ریختن وجودش رو حس کرد و تند تند و با گریه کلمات رو ادا کرد.
_ق...قول میدم..هق..این حسو از بین ببرم..هق..فقط تنهام نزار... لطفاً.
_لعنتی!
جونگ کوک گفت و باعث ترس بیشتر جیمین شد اما حرکت بعدی مرد باعث خشک شدنش شد.اون بلافاصله جیمینو جلو کشید .مرد تو فاصله خیلی کمی که جیمین میتونست لمس ضعیفی از لب های مرد رو روی لب هاش حس کنه لب زد:
_منم همین حسو دارم!!
و مشغول بوسیدن لب های پسر شد. وقتی بی حرکتی پسر رو دید گاز ریزی از لب توپرش گرفت که باعث شد پسر به خودش بیاد و بدون توجه به گونه های هلوییش و خجالت بی موقعه‌ش حرکت اروم لب هاش رو شروع کرد و  تو بوسه همکاری کرد.هر لحظه که میگذشت بوسه شون خشن تر میشد شایدم مرد با عطش بیشتری پسر رو میبوسید. با ولع بیشتری حفره دهانش رو کاوش میکرد و زبون پسر رو میخورد.دستاشو زیر باسن پسر گذاشت و با کشیدنش روی پای خودش فشار ارومی به بوتیش وارد کرد که باعث شد پسرک تو دهنش آه بکشه.با حس سوزش ریه هاش با نارضایتی دستاشو رو سینه مرد گذاشت و جونگ کوک با به سختی ازش فاصله گرفت.این سومین باری بود که همو. میبوسیدن...طبیعی بود که جیمین آمار تعداد بوسه هاشون رو داشت؟؟
خیس عرق بود و با اینکه اولین بارشون نبود اما از خجالت صورتش داغ کرده بود.اب دهنش رو قورت داد و نگاهشو به پایین دوخت که اتصال پایین تنه هاشون توجه شودجلب کرد.مرد دستاشو مثل یک حصار قفل باسنش کرده بود و اونو جوری محکم نگه داشته بود که حتی اگر میخواست هم نمیتونست تکون بخوره.
_این چه معنی میده؟!
جیمین با خجالت پرسید و سرش رو بیشتر پایین برد.
_منم نمیدونم...حس عجیبی بهت دارم...بیا امتحانش کنیم...بیا به این حس یه فرصت بدیم
میدونست پسرک انتظار یه اعتراف رمانتیک و عاشقانه رو داشت اما جونگ کوک به معنای واقعی کلمه از عاشق شدن بیزار بود.عاشق بودن یعنی برده بودن.و جونگ کوک از برده بودن و هر چیزی که باعث به زنجیر کشیده شدنش بود بیزار بود.اما جونگ کوک این رو هم میفهمید که عاشق شدن ادما دست خودشون نیست.پس تصمیم گرفت هم قلب جیمین رو اروم کنه.و هم به حس عجیبی که تو وجودش رخنه کرده بود و اسم و هویتی نداشت یه فرصت بده!
_ا...اما
میدونست پسرک چی میخواد بگه.برای همین دست راستشو بالا اورد و چونه شو بالا گرفت.جیمین با خجالت بهش نگاه گرد.احساس میکرد الانه که زیر نگاه آتشین مرد ذوب شه و به اعماق زمین فرو بره.
جونگ کوک بهش لبخند زد.اینبار حتی چشم هاشم میخندیدن و این باعث میشد جیمین هم بیشتر تو خودش فرو بره و خجالت بکشه.
_قبلا یبار هم بهت گفتم...گفتم همه چیز تقلبیه...اون حرفایی هم که شنیدی با اپام درباره جفتم زدیم... همون دکتره که اومد خونه...یادته؟!
جیمین با دیدن انتظار مرد سرش رو اروم تکون داد و به چشمای شفاف و صادقش خیره شد.
_اون اپای واقعیمه...که هیچی از شغلم...گند کاریام و کارایی که کردم نمیدونه...یبار تصادفی من رو با اون دختر که مجبور شدم بخاطر پروژه باهاش نامزد کنم دید.اون فکر میکنه ازدواج کردیم...و اینکه...منم مجبورم به همه دروغ بگم...چون  در نهایت  سران این انجمن  ساعتها وقت گذاشتن و برای این پروژه پلن چیدن.چه افراد مهمی رو که سر این قضیه از دست ندادیم.برای همین مهمه که از همه لحاظ احتیاط کنیم و طبق برنامه پیش بریم.و نامزد شدن با اون دخترم ناگهانی و پیشنهاد پدرخوانده ام که در واقع مهره اصلی و هدف پروژه ماست ،بود.و در نهایت..
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و با تردید تو چشمای امگا خیره شد.برای بار هزارم ارزو میکرد کاش میدونست تو مغز کوچولوش چی میگذره که اینطور اروم و مطیع بهش خیره شده!
_همه اینارو گفتم که بدونی...من واقعا با کسی نیستم...میدونی... اون دختر هم جزوی از نقشه اس.
خب حالا تا حدودی خیالش راحت شده بود...اما یک سوال خیلی ذهنش رو مشغول کرده بود.
_تا...حالا...
آب دهنش رو قورت داد...با تمام وجود آرزو میکرد جواب جونگ کوک نه باشه.‌چون محض رضای فاک حتی تصور خوابیدن جونگ کوک با اون دختر حتی اگر جزو نقشه هم باشه اون رو دیوونه میکرد.
_تا حالا باهاش خوابیدی؟!...نه...عامم...خوابیدن با اون دختر که جزوی از پلن نیست؟!!
با نگرانی پرسید و چشمایی رو که داشتن برای پر شدن آماده میشدن به نگاه به رنگ شبش دوخت.
_نه...را...راستش...پدرخوندم ادم خیلی عیاشی عه.یبار بهم گفت حتی تصور اینکه فیلم پورن من و اون دخترو بببینه باعث میشه شق کنه  و خب...اون ازم خواست انجامش بدم...
_تو که...هق...اینکارو نکردی؟!
اشکاش بدون اینکه به گونه ش برخوردی داشته باشن مستقیم روی پیرهن مرد ریخت.
جونگ کوک با قلبی که در حال آتیش گرفتن بود و از ذوق نگران بودن امگا در حال انفجار به سختی روی جواب دادن تمرکز کرد
_نه...بهش گفتم که به رایحه ش حساسم...گفتم میگرن دارم و رایحه اون امگا چیزی نیست که بتونم تحملش کنم و حتی اگه اون امگا در ژول هر رابطه قرص ضد فورمون بخوره بازم بی فایده است چون مشام خیلی قوی ای دارم و حالم بد میشه...برای همین بهم قول داد برای کادوی تولدم یه امگا با رایحه ای که منو اذیت نکنه بهم هدیه بده تا بتونم باهاش بخوابم..اما خوشبختانه انگار معامله ش از طرف والدوی ایتالیا بهم خورده بود و اون برای درست کردن مجدد روابط و پیمان بستن رفت مسافرت...هنوز برنگشته.
جیمین نفسش رو صدادار بیرون فرستاد که باعث شد خنده مرد اوج بگیره
_خدای من...ببین چی تور کردم...یه امگای هورنی و حسود!!
_خفه شوووه عاه
جیمین با خنده ای که سعی داشت کنترلش کنه لب زد و با هول دادن جونگ کوک روی سرامیک های پشت بوم رو شکمش نشست و روش خیمه زد
_اما تو گفتی دوست داری پسر دار شی...یعنی به خوابیدن با اون دختره فکر میکردی و حتی تو ذهنت دوست داشتی بچه دار شین!
_اوه شت میفهمی چی داری میگی؟!
جونگ کوک که به سختی خودشو کنترل میکرد تا به جیمین که مثل یه بچه تخس رو شکمش نشسته بود و دست به سینه با اخم هایی که کمی ترسناکش میکردن خیلی جدی بهش زل زده بود نخنده گفت.
_یالا جواب بدهههه
جیمین سرشو از پیرهن مرد رد کرد و با حرص سینه راستشو گاز محکمی زد که داد جونگ کوک به هوا رفت.
_عااااهههه چیکار میکنیی جوجه تخس بیا اینجا ببینمممم
_نمیااهامممم
جیمین متقابلن داد زد و جای دیگه ای رو گاز گرفت. که اخ دردناک جونگ کوک بلند شد.
_الان نشونت میدم رییس کیه
مرد بی طاقت پیرهنشو پاره کرد و سر جیمین رو از سینه اش جدا کرد و بالا کشید.لباشو خیلی سریع تو دهنش کشید و هر دو تا لبشو گاز گرفت که اخ پسر رو شنید. ازش فاصله گرفت.
_منظورم تو بودی خببب...
_یعنی چی؟!
جیمین با بهت لب زد.
_تو یه جوجه گوچولوی نازییی نیاز به مراقبت داریی... نیاز به یه ددی عه جنتلمن که از پسرش مراقبت کنههه...پسر من میشی؟
جونگ کوک با کیوت ترین حالتی که میتونست لحن جیمین رو تقلید کرد و لب زد.
_بلهههه بلهههه من پسرت میشمم ددییی
از خوشحالی چشماش حلال شده بود و مثل یه سوار کار حرفه ای از شکم جونگ کوک سواری گرفت و بپر بپر کرد.جونگ کوک طی یه حرکت ناگهانی رو زمین نشست و  جیمین رو روی پاهاش نگه داشت.بوسه اروم و شیرینی رو اغاز کرد که پسرک هم همراهیش کرد.بعد از چند لحظه جونگ کوک اروم فاصله گرفت.به پسرک که بنظر ناراضی بود و دوباره میخواست لب هاشون رو بهم برسونه لبخند زد و روی لبای پسر لب زد:
_عه دیدی چی شد کلاست تموم شد و تو نرفتی
_اوه..حالا چه غلتی بکنم..
جیمین با ترس به ساعتش خیره شد و موهاشو چنگ زد.جونگ کوک میتونست ترس عمیق پسرک رو حس کنه.گونه راستشو نوازش کرد و تو همون فاصله کم لب زد:
_هیچی...بیا بریم نهار بخوریم..
_اما کلاسم...
_نگران نباش..
چشمکی به جیمین زد و به خودس اشاره کرد
_ددی همه چیزو درست میکنه بیبی بوی!
.
.
.
.
.
.
.
.
سلااامممم
عاغااا...بگین که پشماتون ریختهههه...بگیددد زود باشیننن منتظر اعترافتونممم ...حقیقتن خودمم متعجبم😂😂🤣😭💜
بچا ووت های این پارت و پارت قبل رو به سی تا برسونید تا انگیزه بگیرم پارت بعد رو زود بنویسم و براتون اپ کنم.دوستون دارمم شبتون بخییییر خوب بخوابین🥲😂🫂💜

lotusTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang