♡part36♡

291 44 26
                                    

آسمون تاریک بود.دریغ از یه ستاره!
میتونست رد خشک شده چیزی داغ رو رو گونه‌ش و سوزش کمی رو حس کنه.پاهاش تماما درد شده بود.انگار ملتمسانه از جونگ کوک میخواستن سلو کولد(نوعی مایع تزریقی که درد رو از بین میبره و در سازمان استفاده میشه)رو تو رگای خشک شده و بی‌جونش تزریق کنن.
سینه‌ش با هر تنفس می‌سوخت و وقتی خواست نفسی عمیق بکشه سرفه های شدتی آمیخته با خون باعث شد یاد گذشته ها بیوفته.

فلش بک

_از دست تو پسر غیرتی من!
_چرا...اهه...اهه...جلومو گرفتی میخواستم حالشو بگیرم!
_یعنی آنقدر حسودی؟چون موهای دختره رو ناز کردم میخواستی بکشیش....ببین چقد سرفه میکنی اگه... اگه....کوکا...این خونه..خدای من بیا اینجا
_د...دوسم داری؟
_باید بریم دکتر اگه سرماخوردگی نباشه چی؟؟
_منو بیشتر از همه دوست داری...من تنها ادم مهم زندگیتم مگه نه پاپا؟...
به خوبی یه یاد داشت.خودش رو که با چشمای خمار از درد و پیشونی عرق کرده که به پای پدر جدیدش چسبیده بود و مسرانه ازش میخواست اعتراف کنه.اون جمله...و اون لبخند درخشان....باعث شدن جونگ کوک حس کنه که شاید دنیا به اون بی رحمی ای که همه میگن نیست!
_من دوست دارم...بیشتر از گلای نرگس تازه شکفته...بیشتر از قدم زدن زیر بارون...بیشتر از تمام ثانیه های عمرم...جونگ کوک...من تو رو بیشتر از همه دنیا دوست دارم پسر کوچولوم!
اقای بیل با لبخند لب زد و روی موهاشو بوسید

پایان فلش بک

لبخند تلخ و آمیخته به بغضی صورتشو تزیین کرد.
_متاسفم که پسر خوبی نبودم پاپا...حتی اگه تو جهنم هم باشم بازم یاد تو منو امیدوار و خوشحال نگه می‌داره...درست مثل الان.
خواست بلند شه اما سنگینی لذت بخش جسمی رو سینه ش این اجازه رو بهش نمیداد.جیمین بود که سرشو رو سینه ش گذاشته بود و آروم به خواب رفته بود.موهاشو نوازش کرد.بیشتر از اون که باید ریسک کرده بود و هویتشو برای جیمین آشکار کرده بود.تجربه نشون داده لو رفتن هویت جاسوس های سازمان جزو دردسرسازترین مشکلاته.نباید میکشتش؟!شایدم باید قانعش میکرد اونم تبدیل به ادمی مثل جونگ کوک شه.نه این غیرممکن بود آدم ضعیف و مهربونی مثل جیمین بتونه عوض شه.اه بیچاره جونگ کوک.انگار فراموش کرده بود تو این دنیای بی رحم هیچ چیز داعمی نیست.روزی میرسه که همه چی برعکس میشه!!

فلش فوروارد

صدای باز شدن دری رو شنید و بعد با شدت به سمتی هول داده شد.روی تخت افتاد .با هر نفسی که میکشید کل وجودش تیر میکشید.اون عوضیا کارشونو خوب بلد بودن!
یعنی بلاخره کسی پیدا شده که بتونه حریف جونگ کوک شه و اونو به این روز بندازه؟حتمن یکی ازون هزارن دختری بود که تو هر کدوم از ماموریتاش در مقابلش نقش مردی عاشق پیشه رو بازی کرده بود و بعد از اتمام کارش با انزجار رهاشون کرده بود.آره حتمن همین بود.ولی جونگ کوک فقط برای تن برهنه یه نفر جون میداد.اونم جیمین بود.الهه و مظهر عشق و زیباییش،امگای معصومش،جیمین.اگه بخاطر نجات جون جیمینش مجبور به ترک کردنش نمیشد الان اونو کنارش داشت.قطره اشکی از یادآوریش پایین سر خورد.کمی بعد چشم بند از چشماش کنار گذاشته شد.بوی آشنایی به مشامش میرسید.عطر دلپذیر و خوشایندی که تنها متعلق به یه نفر بود.اما این چطور امکان داشت.بلاخره چشم باز کرد و با حیرت چند بار پلک زد.
چقدر عوض شده بود....چقدر زیبا شده بود...اما افسوس کوک نمی‌تونست آتش انتقام و کینه رو تو چشمای بی روح جیمین ببینه...با دلتنگی نگاهشو جای جای صورت پسر مورد علاقه‌ش چرخوند و کمی بعد دیدش تار شد.اشکای لعنتی!!
نمیزاشتن این مرد خسته از نبرد رفع دلتنگی کنه.
_جی...جی...مین
با نگاه دلفریبانه و مرموزی به لباش خیره شد و بعد به چشماش خیره شد.دستشو نوازش وار رو گونه و اون زخم عمیق که از خیلی وقت پیش به یادگار مونده بود کشید.
_دلم برات تنگ شده بود کوکی!
میخواست بگه منم...منم به اندازه تمام دنیا دلتنگت بودم.اما فقط نگاه خیسشو بهش دوخت و اجازه داد اشکاش رو گونه هاش روونه بشن.
لباشو به لبای مرد نزدیک کرد و اجازه داد جونگ کوک مثل تشنه ای که به چشمه رسیده لباشو بین لبای خشک شده‌ش بگیره و ببوسه.
_د...دستامو باز کن...میخوام صورتتو نوازش کنم.
قیافه ای متحیر و بهت زده به خودش گرفت.انگار که از سر و وضعش جا خورده باشه.
_اوه...کوکی من...هر کسی که قصد جونتو کرده پیداش میکنم و میکشم!
یا دستپاچگی ظاهری دنبال چاقویی گشت و بعد از برداشتنش اون رو به جونگ کوک نزدیک کرد.
جونگ کوکو به پشت خوابوند تا دست و پاهاشو باز کنه‌.
_تو‌...تو ارامش منی جیمین...تنها دلیل زندگیمی...عاشقتم!
با بغض گفت و چشماشو بست.می‌ترسید امروز اخرین روز زندگیش باشه و هیچوقتبه پسرک راجب لحساساتش اعتراف نکرده باشه.اصلا حس خوبی نداشت برای همین اون جملات رو گفت تا ترسش واقعی نشه!
بدون توجه به اعتراف مرد لب زد:
_اوه... این کارد خیلی کنده...باز نمیکنه بندارو...حالا چه جوری نجاتت بدم اونا الانه که برسن!
چشماشو با درد رو هم فشار داد.درد دنده های شکسته ش بدجوری امونشو بریده بود.
_ف...فقط برو...خودتو بخاطر من درگیر نکن...نمیخوام هیچ آسیبی به تو برسه!
نمیخواست هیچ آسیبی به جیمین برسه؟؟این حرفا اونو دیوونه میکرد‌.اینکه تا چه حد میتونه بازیگر خوبی باشه و ادای ادمای عاشق رو در بیاره حال جیمین رو بهم میزد.نه...دیگه قرار نبود گول بخوره!
موهاشو از پشت کشید و گردنشو به دندون گرفت.خیس و آروم میبوسید و گاهی گاز میگرفت.
_اه...جی..مین‌...لطفا
نیشخندی زد و روبه روش وایستاد.سورنگ سیانور رو از جیبش بیرون آورد و تکونش داد.
_قراره تقاص پس بدی جعون!
_چ...چی.. میگی..
با خونسردی نزدیکش شد و اونو رو تخت به حالت خوابیده هول داد.سر سرنگ رو نزدیک گردنش کرد و با آرامش ترسناکی لب زد:
_تو جهنم سلام منو به برادر عوضیم برسون!
و چشمای خیسی که خوابشون میومد اما جونگ کوک مسرانه میخواست بازم نگاهش کنه.تا چهره دوست داشتنی تنها عشق زندگیشو برای اخرین بار ببینه... شاید اینجوری روحش به آرامش میرسید.قطره اشکی از چشم چپش پایین غلتید و لحظه ای بعد چشماش بسته شد
شاید برای همیشه....
اخه می‌دونی.... جونگ کوک خیلی خسته بود‌‌...به یه خواب طولانی نیاز داشت!
شایدم این یه کابوس بود.کابوس جونگ کوک.

lotusTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang